صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز | ||
|
میگویند در گذشتههای دور در جایی به نام کربلا، دو دسته آدم با شمشیر و نیزه و اسب و شتر به جنگ همدیگر رفتند. اولاً من تعجب میکنم که اصلاً اصلاً چرا آدمها باید با هم جنگ کنند؟ مگر غذا و آب و یا زمین برای همه نیست؟ اصلاً چرا باید کسی شغلش درست کردن شمشیر یا نیزه باشد که یک نفر دیگر با آنها مردم را بکشد؟ مگر خدا همهی آدمها را خلق نکرده؟ اصلاً چرا باید حیوانات را هم با خود به جنگ ببرند؟ میگویند همهی آن آدمها مسلمان بودند و حتی بعضیهایشان با هم فامیل هم بودند. باز هم تعجب میکنم که چرا مسلمانها و یا فامیلها باید همدیگر را بکشند؟ میگویند در آن جنگ یک طرف سپاه کاملی داشت و طرف دیگر فقط 72 نفر بودند. به نظر من این خیلی بیرحمانه است ولی باز هم از این تعجب میکنم که پس چرا خدا به آنها که تعدادشان کم بود، کمک نکرد؟ مگر آنها دعا نکرده و از خدا نخواسته بودند به آنها کمک کند؟ چرا خدا به آن بچههایی که تشنه بودند آب نرساند؟ چرا برای حضرت اسماعیل که یک نفر بود چشمه جاری کرد ولی برای آن همه بچهی بیگناه این کار را نکرد؟ میگویند آن آدمهایی که تعدادشان زیاد بود خودشان از آن آدمهای دیگر دعوت کرده بودند که به شهرشان بروند ولی وسط راه پشیمان شدند یا شاید هم از اول دروغ گفته بودند. من خیلی تعجب میکنم که چرا آن مسلمانها بدقولی کردند یا چرا دروغ گفتند؟ مگر نمیگویند دروغگو دشمن خداست؟ من خیلی چیزها را نمیدانم ولی خیلی دلم میخواهد بدانم. خیلی دلم میخواهد بدانم چرا وقتی میگویند آن 72 نفر شهید شدهاند و به بهشت رفتهاند باز هم باید برایشان این همه گریه کنیم؟ مگر رفتن به بهشت خوب نیست؟ یک چیز دیگر را هم نمیدانم. مثلاً چرا در روزهای محرم این همه غذای نذری در کوچه و خیابان میدهند ولی در روزهای دیگر نه. مگر مردم در روزهای دیگر غذا نمیخواهند؟ یکی از فامیلهایمان میگوید یادش هست که یک زمانی ماه رمضان افتاده بود زمستان. دوست دارم بدانم ماه محرم هم همینطور است یا نه؟ مثلاً وقتی که جنگ عاشورا شد محرم چه موقع از سال بود.. کاش جواب سؤالهایم را پیدا میکردم. 23 مهر 1395 برچسبها: محرم نقدعاشورا نقدباورهای مذهبی روشنفکری [ چهار شنبه 28 شهريور 1397
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] دزدی، سرقت، اختلاس.. مفاهیمی دیرآشنا، مهیب و دردآور که نشان از برهم زدن یکی از اساسیترین هنجارها و قواعد بازی زندگی، در یک اجتماع سالم دارند یعنی: فعالیت مشروع اقتصادی و ضرورت پاس داشتن مال و دارایی های افراد. از چرایی پدید آمدن این کجرفتاری ها درمیگذریم که به طور کلی ریشه در میزان دوری و نزدیکی به ساختارهای آن «اجتماع سالم» داشته و کم و بیش در همه جای جهان نمونههای آنها را میتوان یافت. ولی در این مختصر سخن ما بر سر میزان خارج از تصور و کمنظیر این کجرفتاری ها و صد البته بدترین گونهی آن یعنی اختلاس در ایران امروز است. اختلاس که به بیانی ساده یعنی سواستفاده از قدرت دولتی و حکومتی در راستای کسب منافع مالی شخصی؛ دیرزمانی است که آنچنان فضای سیاسی، اداری و اجتماعی کشور را مسموم ساخته و به آنچنان مرزهای هولناک و غیرقابل باوری رسیده است که به جرئت میتوان گفت به جای آنکه به دنبال مختلسین باید بود؛ باید در جستجوی کیمیای دیریاب آن مسئولینی باشیم که از نمد قدرت و مسئولیت در هر سطح آن، کلاهی برای خود یا نزدیکانشان ندوخته باشند. برملا شدن تقریباً هر روز مواردی از اختلاس در سطوح ریز و کلان مسئولین و یا اطرافیان آنها، به جدول روزشماری مبدل گردیده که واکنش هر ایرانی در برابر آن، غیر از افسوس و برآوردن آهی از نهاد، همچون واکنش در برابر سریالی تکراری است. رقمهای اختلاس از ثروتهای ملی این سرزمین خوابیده بر گنج، بسیار فراتر از حد تصور است و البته ما دیگر سخنی از ریخت و پاشهای بیرویه و حقوقهای نجومی و رانتخواری و شاهنامهی ارتشا و افزایش آهستە و پنهانی نرخ حاملهای انرژی و مواردی از این قبیل نمیگوییم. نکتهای که نگارنده را بر آن داشت تا این چند سطر را بنویسد؛ شاید از باب طنزی تلخ، موضوع رقمهای هزاران میلیاردی اختلاس است که گمان دارد این واژه دیگر برای آنها کافی نبوده و وافی به مقصود نیست. درست همانگونه که واژهی دزدی برای خالی کردن بانکی که تمام خزانهی یک کشور را در خود داشته؛ نارسا و ضعیف است. لذا اینجانب برای برخی از اختلاسهای صورت گرفته در ایران، واژهی استملاک را پیشنهاد میکنم که بدان معنی است رسماً داراییهای مردم به تصرف و تملک درآمده است. شواهد امر غیر از میزان تاراجها، همچنین یارانهی صدقه مانندی است که متصرفین یا متملکین، ماهانه به مردم بینوا میدهند.. بدین ترتیب: برچسبها: اختلاس دزدی رکورد استملاک [ شنبه 30 تير 1397
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] «من آرزو دارم در آینده پزشک بشوم و به مردم بیمار خدمت و آنها را معالجه کنم» آرزو، پزشک، مردم، خدمت.. چند کلیدواژهی آشنا در انشاهای دیروز و شاید هم امروز کودکان. مسئله این است: در اندیشهی کودک دیروز با چنین آرزویی چه میگذشت؟ واژهی باشکوه خدمت، ما را بدین نتیجه میرساند که شاید پرسش چندان دشوار نباشد. شاید رنجهای جانکاه مادربزرگی، پدربزرگی و یا عضو دیگری از اعضای خانوادهاش را در بستر بیماری دیده و با تمام وجود لمس کرده بود. شاید نالههایش را به یاد داشت و چشمان بیرمق و صدای بریدهای که از فرط درد، نامفهوم شده بود. شاید بر بالین پدر یا مادرش، واپسین فروغ محبت را دریافت و پس از آن برای ابد از دست داده بود. شاید روانش آزرده از این بود که چرا بیماری؟؟ چرا عزیز او؟؟ و یا اینکه چرا در این جهان کسی نیست تا این بزرگترین آرزوی دنیای کوچک کودکانهاش را برآورده سازد و بیمار عزیزش را از درد و رنج رهانده و تندرستی را بار دیگر به وی بازگرداند؟ و شاید هم... گرچه این دیگر شایدی بسیار تلخ است؛ ولی.. ولی شاید هم کسی بود که بتواند دل کوچک آن کودک را با دستان شفابخشش شادمان سازد؛ اما چون این شفابخشی «گران» بود و «بیرون از توان مالی خانواده»؛ چارهای جز تسلیم به فرجام حتمی زندگی، وجود نداشت.. آری.. شاید پزشکی یا بیمارستانی «طبق مقررات» و از آنجایی که نرخ «هزینههای درمان مصوّب سازمان نظام پزشکی» مشمول تعهدات بیمههای درمانی نبود؛ یا اصلاً بیمهای در کار نبود و استفاده از دفترچه بیمهی دیگران نیز، «مصداق حقالنّاس» بود؛ راهی جز منزلگاه ابدی برای عزیز بیمار آن کودک انشانویس داستان ما باقی نگذاشت.. و او با اشکی حلقه بسته در گوشهی چشم، در دفترش چنین نوشت: «من آرزو دارم در آینده پزشک بشوم و به مردم بیمار خدمت و آنها را معالجه کنم» گردونهی زمان گردید و گردید و گردید. کودک انشانویس ما اکنون بزرگ شده و به آرزویش که همان پزشک شدن بود؛ رسیده است. و شاید اکنون هنگام آن است که آموزگارش، در عمل حقیقت آن چه را در آن «واژهی باشکوه خدمت» گنجانده بود؛ از پس سالها مورد قضاوت قرار داده و نمرهی نهایی را برای شاگرد دیروزش ثبت کند. یا شاید هم دقیقتر و بهتر آن باشد که بگوییم هنگام آن است که «مردم»، یعنی کلیدواژهی دیگر انشایش و همانهایی که وی قصد داشت بدیشان خدمت کند؛ انجام این مهم را بر عهده گیرند... باری.. *** در مطب هر پزشکی که پای بگذارید؛ غیر از پاکیزگی و جلای ظاهری مطب، قطاری از الواح سپاس و تقدیرنامهها بر در و دیوار نیز توجهتان را به خود جلب خواهد کرد. با فرض اینکه این الواح که پیداست بیشتر جنبهی تبلیغاتی دارند، به راستی واقعی نیز هستند؛ نشان از تجارب خوشایند برخی از بیماران شفایافته دارد که در حق ایشان خدمتی صورت گرفته است و بنابراین اخلاق و انسانیت آنان حکم نموده که افزون بر هزینههای پرداخت شده، مراتب قدرشناسی خویش را بدینگونه نیز ابراز دارند. پس گرچه بدیهی است داوری نهایی در مورد آنچه که در چند سطر آینده خواهد آمد با خیل بیماران این سرزمین بیمار خواهد بود؛ امید است پزشکان و دستاندرکاران حوزهی درمان و دارو به روال معمول در این جامعهی سرشار از مسئولیتگریزی، به جای کوشش در راستای بهبود وضع موجود، ما را به سیاهنمایی و بدبینی متهم نسازند. زیرا همانگونه که لوح تقدیر شفایافتگان را، با خشنودی و رضایت تمام قبول کرده و توجیه انجام وظیفه، مانعی در برابر پذیرفتن و نصب آنها بر دیوار افتخاراتشان نیست؛ بدین دلیل نیز منطقی مینماید که از انتقادات (ولو تیز و برآمده از یک روان اندوهناک) برآشفته نشوند و منصفانه به تأمل و بازاندیشی جدی در عملکرد خویش بپردازند. همچنین مستغنی از تأکید و یادآوری است که پیکان این انتقادات هرگز و هرگز متوجه آن دسته از بزرگوارانی که آبروی جامعهی پزشکی بوده و همگان گواه کرامت و انسانیت ایشاناند نیست و نخواهد بود. *** شاید اگر بگوییم بیشینهی مردمان این دیار، غیر از تجربهی دستکم یک بار بیماری و از سرگذراندن دشواریهای آن، هر یک خاطرهای تلخ و باورنکردنی از روند معالجه در مراکز درمانی دارند؛ سخنی به گزاف نگفته باشیم و صد البته این همه، افزون بر اخبار ناگواری است که هر از چندگاهی در این باره انتشار مییابد. در ادامه فهرست چکیدهای از نابهسامانیهای موجود را از نظر خواهیم گذراند: 1. تشخیصهای غلط و نادقیقِ بیماری که بخش عمدهای از آن به عدم صرف وقت کافی و مطابق با ضوابط و استانداردهای موجود برای بررسی بیماری بازمیگردد. به طوری که این به امری معمول بدل گردیده که همزمان چندین بیمار در اتاق پزشک بخش اورژانس یا حتی مطبهای خارج از بیمارستان به صف، منتظر ویزیت باشند! توگویی دیرزمانی است که نزد این پزشکان، ملاحظات مرسوم انسانی و قانونی در رابطه با ضرورت حفظ اسرار بیماران رنگ باخته و نشانی از آن نیست. به راستی اگر برای یک بیمار شرایط مناسب بیان دردهایش فراهم نشود و او دائماً معذب از حضور دیگران باشد؛ آیا اساساً روند معاینه و در پی آن درمان بیماری، تهی از اشکال بوده و نتیجهی مطلوب از آن به دست خواهد آمد؟ 2. تجویز اشتباه دارو. بدیهی است تشخیص اشتباه بیماری، پیامدی جز تجویز اشتباه دارو نخواهد داشت. افزون بر آن عدم تمرکز کافی به دلیل شتاب در ویزیت بیماران و نیز دانش ناکافی و بعضاً تاریخ گذشتهی پزشکان، عامل دیگری در تجویزهای اشتباه از سوی ایشان میباشد. همچنین است تزریقات مسئلهدار و ناشیانهی منجر به فلج و مشکلات حرکتی. 3. فرمول همیشگی آزمون و خطا. این نیز کلیشهای تکراری و همیشگی است که: «این داروها را مصرف کن. اگر خوب نشدی برگرد!» توگویی بیمار یک موش آزمایشگاهی یا مولاژ آموزشی است که پزشک با خیال آسوده هر دارویی و یا هر عملیاتی را بدون در نظر گرفتن عوارض گوناگون و بعضاً جبرانناپذیر آن، بر جسم وی به آزمون کشد. البته روشن است که از این راه به تجارب و آموختههای ناقص دانشگاهی خویش میافزاید. 4. جراحیهای ناموفق مشکوک و اشتباهات غیرقابل اغماض همچون فراموش کردن ابزارهای جراحی در بدن بیماران که موارد بسیاری از این اشتباهات فاحش، بارها گزارش گردیده است. نیازی به گفتن نیست که این اشتباهات جبرانناپذیر صرفاً با گرفتن امضای رضایتنامهی پیش از عمل از بیمار یا اطرافیان او، هرگز مسئولیتی از پزشک ساقط نخواهد کرد. البته چنانچه عزمی جدی در دفاع از زیاندیدگان وجود داشته و در پیچ و خم تشریفات دستوپاگیر قانونی، به سرانجام رساندن شایستهی پروندهی شکایات پزشکی میسر باشد. آیا به راستی آماری هرچند نادقیق و تخمینی از مرگومیرهای ناشی از اشتباهات پزشکی وجود دارد؟ 5. داروهای فاسد و تاریخ مصرف گذشته در داروخانهها که بدون توجه به حقوق انسانی بیماران، بعضاً برخلاف قوانین موجود تا آخرین روز انقضا به آنان عرضه میشوند. لختی تجسم کنیم که چه بسیار پیرمردان و پیرزنان درماندهای که از روستاهای دور و با تحمل سختیهای بسیار و صد البته دشواری در فراهم کردن هزینههای درمان، به شهر آمده، ویزیت شده و با در دست داشتن نسخهای وارد داروخانه شدهاند. داروهای تاریخ مصرف گذشته تحویل گرفته و مصرف کردهاند. دیگر پردهی پایانی این تراژدی نیازی به گفتن ندارد. 6. تبانی و ساخت و پاختهای پزشکان با داروخانهها برای معرفی بیمار (مشتری!) و تجویز دارو بیش از نیاز او که ناگفته پیداست این امر غیر از سودگرایی انگیزهی دیگری ندارد. به جرئت میتوان گفت که بخش عمده و ثابت از فضای یخچال هر خانهای را داروهای گوناگون و رنگینی گرفته که هرگز نیازی به مصرف تمام آنها نبوده است. داروهایی که در خوشبینانهترین حالت ممکن، منجر به بهبود بیمار شده ولی بیش از نیاز وی بودهاند و در بدبینانهترین حالت ممکن نیز هرگز تأثیری بر رفع بیماری نداشته و صرفاً مدرکی از عمل کردن مطابق همان فرمول همیشگی «آزمون و خطا» توسط پزشک میباشند. 7. عدم توجیه و تفهیم دقیق بیماران دربارهی بیماری و توضیحات ناکافی دربارهی نحوهی دقیق مصرف و عملکرد و یا عوارض داروها از سوی پزشکان و متصدیان داروخانه برخلاف قوانین مدون حقوق بیمار. همچنین ناخوانا نوشتن طریقهی مصرف دارو که همین امر خود بعضاً عواقب وخیمی برای تندرستی بیماران در پی داشته است. 8. رشوهگیری تعدادی از پزشکان و جراحان که تقریباً به صورت نوعی رفتار معمول و جاافتادهی ایشان درآمده است. گفتنی است از این دسته پزشکان، آنهایی نیز که رسماً و آشکارا درخواست رشوه و اصطلاحاً «زیرمیزی» نمیکنند؛ به گونهی غیرمستقیم و در قالب ادبیاتی خاص، بیمار را مجاب میکنند که جهت اطمینان از نتیجهبخش بودن کار درمان؛ شل کردن سرکیسه ضروری است و بیمار نیز که پای بیماری و تندرستی یا مرگ و زندگیاش در میان است؛ طبیعی است که با در نظر گرفتن غنای کیسه (!)، درنگ چندانی در اجابت خواستهی ناشایست پزشک نخواهد کرد. البته چه بسا کسان نیز که توانایی تأمین این مبالغ غیرقانونی و غیرانسانی را نداشته و به سرنوشت مطلوبی دچار نشدهاند. 9. نبود اخلاق حرفهای و برخورد عمدتاً نامناسب با بیماران. از برخوردهای تحقیرآمیز منشیان گرفته تا ندادن جواب سلام بیمار از سوی پزشکان و یا از سخنان توهینآمیز ماماها در اتاقهای زایمان و رفتار سرد و بیروح پرستاران در بیمارستانها گرفته تا درج اخبار و انتشار کلیپهایی مبنی بر تعرض و هتک حرمت بیماران و زیرپا نهادن کرامت انسانی آنها؛ همگی گویای لکهدار شدن شرافت حرفهای کارکنان نظام پزشکی است که خویش را پایبند به متن سوگندنامهی بقراط دانستهاند. 10. هزینهی بالای ویزیت پزشکان و دیگر اقدامات درمانی و فقر و فلاکت مردم. مردمی که در نتیجهی فقر مالی دچار سوءتغذیه و دهها نوع بیماری دیگر حاصل از آلودگی هوا و ریزگردها، آب، مواد غذایی مسموم، امواج موبایل و پارازیت و فشارهای روانی زندگی مشقتبار خود شدهاند؛ اکنون ناچار میشوند داروندار و اندوختهی خانواده را صرف درمان کرده و دودستی تقدیم پزشکان و همکارانشان کنند. میزان تعهدات بیمههای درمانی نیز در بیشتر موارد چیزی شبیه به شوخی و توهین به شعور و کرامت انسانی بیماران است. به راستی که ایران بهشتی برای کسبوکارهای مرتبط با درمان و دارو است. زیرا میلیونها بیمار (مشتری) گرسنه و بیلباس و زیر خط فلاکت که درآمدی جز یارانهی ماهانه ندارند و یا بخش عمدهای از سبدخانوار آنها را دارو و پرداختهای درمانی گریزناپذیر تشکیل میدهد؛ در سالنهای انتظار بیمارستانها و مطب پزشکان در انتظاراند که هرچه خانم یا آقای منشی به فرمودهی دکتر درخواست کند؛ خاضعانه به عنوان حق ویزیت تقدیم دارند. در این میان البته نقش پررنگ و اساسی وزارتخانه و سازمان نظام پزشکی را که جدول نرخهای قانونی ویزیت در سطوح مختلف تخصصی پزشکان را مشخص مینمایند؛ از یاد نباید برد. به راستی برپایهی چه منطق و قانونی چنین نرخهایی مصوب و ابلاغ میشوند؟ در کجای جهان هزینههای پزشکی نسبت به میزان درآمد مردم، اینسان که در این سرزمین است سربه فلک میکشد؟ آیا کسب درآمدهای هنگفت از محل بیماری مردمان، زشتترین نوع فرصتطلبی و سوداگری نیست؟ با توجه به اینکه پزشکان از مالیات دهندگان عمدهی دولت هستند و لذا معاف از رسیدگیهای سختگیرانهی شغلی؛ شوربختانه دیگر کمتر مانعی بر سر راه ترکتازیهای افسارگسیختهی آز و طمع ایشان در تهی کردن هرچه بیشتر جیب ملت بیمار و بینوای گرفتار در چنگال مرگ تدریجی وجود دارد. به راستی پزشکی که در طول یک سال، مبلغی بیش از یک میلیارد تومان فقط بابت کارانه دریافت کرده و غیر از آن نیز هر ماه بیش از پانزده میلیون تومان حقوق ثابت از بابت کار در بیمارستانها و نیز دهها فقرهی میلیونی دیگر به جیب میزند؛دیگر چه اندیشه از خط فقر و فلاکت و گورخوابی و وضعیت کولبران و بازار کلیهفروشی دارد؟ آیا غیر از این است که هجوم ریزگردها هرچه شدیدتر، نیترات آب هر چه افزونتر، روغن پالمدار هر چه فراوانتر، آبلیموهای 100درصد تقلبی سرشار از اسیدسولفور و گوگرد هرچه ارزانتر و واردات برنجهای تراریختهی هندی و پاکستانی هرچه آسانتر باشد؛ نتیجهی بلافصل آن رونق صنعت سکته و سرطان و دهها نوع بیماری دیگر و طبیعتاً طولانی شدن صف مشتریان مطبهای ایشان و بیمارستانها خواهد بود؟ 11. ساعات کار بسیار طولانی پزشکان که بعضاً تا نیمههای شب به درازا میکشد. همین امر خود علامت سؤال بزرگی را نیز در برابر صلاحیت علمی و دانش بهروز شدهی پزشکان قرار میدهد. اینکه پس زمان مطالعهی ایشان کی و کجاست؟ آیا دانش پزشکی، چیزی شبیه فلسفه یا تاریخ باستان است که همچنان نوشتههای افلاطون و ارسطو و یا هرودوت و پلوتارک در هزاران سال پیش، قابل استفاده بوده و نیازمند مطالعهی ژورنالهای معتبر و بهروز جهانی نباشد؟ آیا این خود نمیرساند که دانش پزشکی ایشان نیز محل اشکال بوده و همین خود یکی دیگر از سرچشمههای بروز تشخیصهای اشتباه و دیگر اقدامات درمانی مخاطرهآمیز آنهاست؟ اساساً آیا باورکردنی است ایشان که امروز در یکی از حساسترین جایگاههای شغلی جامعه و مسئولیتهای خطیر و مستقیم آن قرار دارند و نیازی به مطالعه احساس نمیکنند؛ به طریق اولی در روزگار تحصیل در دانشگاه و کسب آمادگی برای امتحان و نمره، غیر از این عمل کرده باشند؟ آیا به راستی میتوان اطمینان داشت که تحصیلات پزشکی ایشان بدون هیچ شائبهای صورت گرفته و اصطلاحاً «شب امتحانی» نبودهاند؟! افزودن محل اخذ مدرک که بر تابلوی برخی از پزشکان دیده میشود؛ بهرغم هدف تبلیغی پشت آن، در این رابطه میتواند بسیار معنادار و محل تأمل باشد! 12. اوضاع آشفتهی بیمارستانهای دولتی که بیشتر به بیمارستانهای صحرایی دوران جنگ شبیهاند تا مکانی برای بازیافتن تندرستی و رفاه حداقلی همراهان بیمار. مشهور است که بیمار با یک درد پای به بیمارستان میگذارد ولی با چندین درد از آن بیرون میرود. حقیقتاً جای شگفتی است که با درآمدهای نجومی بیمارستانها، چرا آنگونه که باید مورد توجه از نظر نوسازی، بهسازی، بازسازی یا تجهیز قرار نمیگیرند؟ آیا بیماران دردمند از این حداقل حقوق نیز برخوردار نیستند که در جایی مداوا شوند که دردی به دردهای آنان نیفزاید؟ 13. و سرانجام نبودن سازوکارهای مستحکم و سختگیرانهی قانونی برای نظارت و کنترل کیفیت کار پزشکان، خدماتدهی بیمارستانها، کلینیکها و دیگر مراکز درمانی، داروخانهها، آزمایشگاهها و... که منتهی به وضعیت بحرانی کنونی در حوزهی درمان گردیده است که به مواردی از نشانگان آن اشاره شد. *** دیروز:چند بیمار را از بیمارستان بیرون برده و در اطراف شهر در بیابان به حال خود رها کردند. در گوشهای دیگر بخیههای کودکی زخمی را شاید به دلیل ناتوانی مادر از پرداخت هزینههای درمان کشیدند. و امروز: پزشکی همراه و همنظر با همسر مامایش، با اهمال و بیرحمی تمام موجبات مرگ مادری را فراهم میسازد و نوزادش را تا ابد از مهرمادری محروم.. بدیهی است و بسیار هم بدیهی است که غیر از دیار ما در هر کجای دیگر جهان (از اول تا سومش!) اگر چنین رویدادی به وقوع پیوسته بود؛ پیش از هرچیز بالاترین مقام اجرایی وزارتخانه مستعفی میشد و خیزش اعتراضی گستردهای برای ایجاد تحولی اساسی در دستگاه درمان و نیز پایان دادن به این همه نارسایی برپا میگشت. نگارنده به عنوان آغازی برای پایان دادن بدین وضعیت آشفته، بر این گمان است که همچون پارهای از تجارب نسبتاً موفق اخیر، ایجاد کمپین فعالی در فضای مجازی میتواند نویدبخش فردایی بهتر باشد. بگذارید در پایان سخن، به کودک انشانویس داستان خویش بازگردیم: «من آرزو دارم در آینده پزشک بشوم و به مردم بیمار خدمت و آنها را معالجه کنم» با آنچه که گذشت به نظر نمیرسد که آموزگار و «مردم بیمار» انشای آن کودک، امروز نمرهی چندان رضایتبخشی به عملکرد وی در خدمتگزاری بدهند. اما.. اما به هیچروی منصفانه نخواهد بود که مطلب مهمی را ناگفته، قلم بر زمین گذاریم: آن کودک دانش پزشکی آموخت و پزشک شد. اما آیا به وی اخلاق حرفهای نیز آموختیم؟ آموختیم که ارزش هر شغلی که در آینده برگزیند؛ پیش از هر چیز در گرو داشتن اعتقاد به انسانیت و مهربانی با همنوعان است؟ بدو آموختیم که چگونه بکوشد دلسوزی و مهربانی را همچنان که نسبت به خویشاوندان بیمارش روا میدارد؛ با تمام همگوهران دیگرش نیز قسمت کند؟ آیا بدو آموختیم که درس نخست آرزوها این است که بگوید: «من آرزو دارم که انسان شوم و انسان بمانم»؟ ▪▪▪ برچسبها: نقد جامعه پزشکیکشیدن بخیه های کودکفساد در دستگاه درمان و داروکم سوادی پزشکاناخلاق حرفه ایآرزوی پزشک شدنخط فلاکتدرآمدهای میلیاردی پزشکانجراحیهای مشکوکاشتباهات پزشکیآزمون و خطا در کار پزشکانپزشکان شب امتحانیتشخیصهای غلط و تجویزهای غلط [ جمعه 13 اسفند 1395
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] نمیدانم آیا تنهاتر از بشر امروز هست؟ آیا درماندهتر و بیپناهتر از این موجود دردمند از کهنترین دورانهای زمینشناسی تا کنون بوده است؟! منظور دقیقاً انسانی است که در این روزگار میزید. پرسش چرایتان را که چرا چنین میپرسم، پاسخ خواهم داد آن هم به کوتاهی که مبادا حوصله از دست بدهید و به یاد تنهایی و دردهای شاید از یادبردهاتان بیفتید. شاید روزگار غریبی باشد نازنینان و شاید هم من غریبم نه روزگار که با چیزهای بسیاریش نمیتوانم کنار بیایم و حتی تصورشان کنم: - اسیریم در هزاران دام: در دام نیروی گرانش، در دام نیاز به هوا و آب و غذا و سایر مایحتاج زندگی: نیازهای خود، همسر، فرزندان، ... اسیریم در دام پدیدههای طبیعت که هر از چند گاهی بنیاد خانه و کاشانهامان را بر باد و طوفان میدهند. - اسیریم در دام قوانین دانش و خرد که چون در کلبهی خالیمان افروخته شد؛ دیگر نشانی از امید به تاریکی برجای نمیماند. - اسیریم در دام فرم و رنگ و محدودیتهای جسمانیمان که مُهر حسرت پروازی سبکبالانه را به حجم تاریخی دور و دراز بر دلهامان نهاده است. - اسیریم در دام باید و نبایدهای منطق و ریاضیات که حسرت لختی دیوانه شدن و کودکانه سخن گفتن را آه میکشیم. - اسیریم در دام قوانین خودساختهی تمدنمان که پیداست، اینجا نیز سخن بر سر تو باید و تو نباید است (بگذریم از زنجیرهایی که نه به مجاز که به حقیقت در چهاردیواریهایی که همگوهران برایمان ساختهاند؛ جنبیدن را نیز از ما گرفتهاند) - اسیریم در دام دستورات مکتب و ایدئولوژی که جاودانه، دیوار بر آزادیمان کشیدهاند تا شاید از پس اسارت امروز، در پردیس و اتوپیای نیکبختی آن آیندهی ناپیدا، دیگر بار جاودان به اسارتمان گیرند. - اصلاً اسیریم در دام عشق! - و سرانجام اسیریم در دام صدها درد و گرفتاری و روزمرّگی عذابآور دیگر آری.. اسیریم در دام هزاران دام و زنجیر پیدا و ناپیدا و البته من اینجا از این اسارتها نمینالم چرا که.. مسئله دقیقاً اینجاست: ما نمیخواهیم و نمیتوانیم از بیشتر این زنجیرها و دامها رهایی یابیم ولی حق داریم از این اسارتها بنالیم. نالیدن حق مسلّم ماست.. آری.. ولی صد افسوس که میگویند نالیدن نمیدانیم! یعنی «درست نالیدن» را بلد نیستیم! باید نالیدن را بلد بود! اینجا نیز اسارتی دیگر است. اسارتی بسیار دردناکتر از تمام آن اسارتها.. اسارتی در نالیدن.. اسارتی در قوانین نالش! *** - تو باید چنین بنالی و چنان نه! تو باید از اهل فن و کارشناسان نالیدن، راه و رمز نالیدن را فرابگیری. تو نباید از خودت دربارهی نالیدن نظریهپردازی کنی چون نالهی تو یک نالهی خوب و متعالی نیست! نالیدن نیز آموزش میخواهد. آموزشی طبق قواعد! باید نالهی کلاسیک و نالهی نو و نالهی مدرن و نالهی نیمایی و البته نالهی سپید را خوب بلد باشی! تو باید آنچه را من یا دیگر کارشناسان ناله میگویند رعایت کنی والّا کسی به نالههای توگوش نخواهد داد (یا نخواهد خواند!) و نباید هم گوش بدهد (و بخواند!) چون یک نالهی اصولی نیست. اصلاً ناله نیست! و از نظر من که کارشناس نالیدنم هیچ ارزشی ندارد و قابل شنیدن نمیباشد. من سالها در مکتب استادان قدیم و جدید نالش، تلمذ کردهام.. نالههای رودکی و خیام و سنایی و مولوی و سعدی و حافظ و جامی و صائب و وحشی و فرّخی و نیما و اخوان و شاملو و سهراب و لورکا و گوته و نیچه و شیلر و لامارتین و جبران خلیل جبران و ... را خواندهام.. اینان خداوندگاران دنیای نالیدناند و آثارشان مشحون از قواعد نالیدن است. میخواهی از درد بنالی؟ هرگز و هرگز نخواهی توانست همچون اینان نالهای پر سوز برآوری.. میخواهی از جفای معشوق یا معشوقهات گلایه کنی؟! یا از زیباییهای بی مانندش داد سخن بدهی؟! بهتر است فراموش کنی.. چون نمیتوانی! تو سالها باید در مکتب نالش تمرین و ممارست کنی.. تا شاید سرانجام چیزی را که سر میدهی بتوان نالیدن نامید! من در صدها همایش شرکت و سخنرانی نمودهام و خوب میدانم که یک نالهی استاندارد چگونه باید باشد.. روی همین حساب تمام نالههای استادانهی خود من که اینجا و آنجا به یادگار گذاشتهام؛ نمونه و معیار نالهی استاندارد هستند.. از آنها میتوانی الگو بگیری.. نالیدن قواعدی دارد. مهم نیست تو چه شکنجه و درد و تنهایی جانکاهی را تجربه میکنی.. نه اینها اصلاً و ابداً مهم نیست. مهم نیست که شاید دردت بیکاری و اعتیاد و فقر و گرسنگی خود یا فرزندانت باشد و یا بیماری لاعلاج ایشان و بیمهی نیمبند پزشکیات.. یا شاید هم درگذشت مادر و پدر و دیگر عزیزانت.. یا شاید هم تباه شدن جوانیات.. شاید هم دردت فراتر از اینهاست و از ستمکاریهای جبّاران و بیدادگریهایشان مینالی.. از بیدادی که بر تو و هزاران دیگری چون تو رفته و میرود! از کشتار همنوعانت در دیار کفر و ایمان، از گردنزدنهای مقدس تا خودکشیهای مقدس تا انفجار مقدس عاشقان بهشت و قطعهقطعه شدن کودکان و جوانان و سالمندان و تا نابودی محیط زیست.. موضوع نالهات، دردت و رنجت مهم نیست.. آنچه که مهم است رعایت کردن آن الگوهایی است که من و امثال من وضع کردهاند و تو باید بر اساس آنها بنالی.. آنچه که مهم است اسلوب نالش صحیح است. مگر قرار نیست نالهات جاودانه شود؟! - نه به خدا قرار نیست و نبوده! من فقط میخواهم بنالم و نشان دهم که چه میکشم همین! جاودان شدن ناله دیگر چه صیغهای است؟! حالا اگر نالهام که از دل برآمده بر دل چند اسیر و دردمند دیگر هم نشست این از خواست و اختیار من خارج است.. من فقط میخواهم بنالم آه بکشم.. بگریم.. شما را به خدا بگذارید بنالم.. همییییییییین! - اجازه دهم بنالی؟! چگونه خود را لایق نالیدن دیدهای؟! اصلاً چرا خیال کردهای میتوانی با من که استاد بلامنازع نالیدنم طرف صحبت بشوی؟! مگر دنیای نالیدن بی حساب و کتاب است؟! اصلاً آیا تا به حال از تو کتابی در نالیدن منتشر شده است؟! در چند همایش و سمینار نالش سخنرانی داشتهای؟ چند مقاله در باب نالش و مکاتب آن در جراید منتشر کردهای؟ اصلاً بگو ببینم در رزومهات چیزی داری؟ - آه متأسفم متأسفم استاد! جسارت و گستاخی مرا ببخشید که قصد داشتم پا در جای پای بزرگانی چون شما بگذارم! آخر من که غیر از انشاهای دوران مدرسهام چیزی که دیگران دیده یا خوانده باشند ندارم؛ چگونه میتوانم نالهای همپای نالههای از هر نظر استاندارد و دقیق شما سر دهم؟! نالههای شما سراسر زیبایی و هنر است.. شاهکاری بی بدیل است.. ولی من.. بهتر است بروم نالههایم را بگذارم دم کوزه..! نه اصلاً به درد آن هم نمیخورند.. بهتر است خودم و نالههایم برویم و زنده به گور شویم.. - خب.. بس است.. زیاد هم توی سر خودت نزن.. یک وقت دیدی آن جمجمهی توخالیات فرو رفت و از نفس کشیدن هم افتادی تا چه برسد به نالیدن! میبینم ظاهر خیلی دردمندی داری.. بگذار چیزی از تو بپرسم: آیا میخواهی به عنوان کسی که بهترین نالهها را کرده و نالهی شاهکار سرداده شناخته شوی؟! - نالهی شاهکار؟! مگر ممکن است؟! - اگر بخواهی آری ممکن است! - ولی چگونه استاد؟! من که چیزی از اسلوب نالش استاندارد نمیدانم.. هرگز هم چیزی از خداوندگاران دنیای نالیدن نه شنیدهام و نه خواندهام.. در رزومهام نیز چیز باب دندانی غیر از دردنوشتههای تنهاییم نیست.. من کجا و نالهی شاهکار کجا؟! - من میتوانم به تو کمک کنم ولی به شرطی که تو نیز همکاری کنی.. - چه جور همکاریای استاد؟! - ببین قبل از هر چیز قول بده بین خودمان بماند.. - قول مردانه میدهم.. - نه جان مادرت را قسم بخور! - به قبر مادرم! - خوب است.. از این پس تو باید مرا فقط استاد خطاب کنی و همه جا از من تعریف نمایی.. برداری و گاه و بیگاه چند سطری اینجا و آنجا دربارهی شاهکارهای من بنویسی.. مرا همه جا معرفی کنی.. فهمیدی؟؟ معرّفی.. البته از نوع بسیار فاخر و پرآب و تابش! - چه جالب استاد! چشم استاد ولی آخر چرا این قدر به تعریف و تمجید از خود اهمیت میدهید استاد؟! - آفرین.. استاد استاد! همینطور باید پیدرپی مرا استاد خطاب کنی.. - چشم استاد! ولی استاد این طوری از اهمیت این عنوان کم نمیشود استاد؟! - مهم نیست.. یادت باشد که تو همواره شاگرد من خواهی ماند.. پس استاد فقط یکی است و آن هم من! - استاد حالا نفرمودید که چرا به این تعریف و تمجیدها اینقدر اهمیت میدهید؟ این چه ربطی به نالهی شاهکار من دارد استاد؟! - مگر من استاد تو نیستم؟! - بر منکرش لعن الله علی حده استاد.. البته که استاد بی بدیل و فرزانهی من و تمام نسلها هستید استاد! - آفرین این را خوب آمدی.. فرزانه! خب من هرچه بزرگتر و معروفتر باشم به نفع تو هم هست جوجه نالشمند! تو هم از سایهی سر شاگردی شخصیت شهیری چون من معروفتر و شهیرتر میشوی و سپس کافی است تا من نالههایت را در جایی به عنوان شاهکار نیز یاد کنم! یا حتی مثلاً لایک بزنم! کار تمام است! - آهـــــــــان! تازه متوجه شدم استـــــــاد!! پس میخواهید حسابی بادتان کنم هان؟! اوووووف! اصلاً تصورش را هم نمیکردم که اینطوری هم بشود! مرحبا استاد! مرحبا نالشمند و نالشگر زرین گلو و سیمین حنجره! معجزهی بیتکرار تاریخ نالش! تکسوار عرصهی نالیدن! استــــــــاد!! - دیگر شورش نکن.. راهش همین است که گفتم.. - استاد حالا من یک سؤال از محضرتان بپرسم؟! - بپرس فرزندم! - این وسط از مشهور شدن چه چیزی گیرتان میآید؟ - خب نابغه.. این هم یک جور قدرت است دیگر.. قدرت که فقط هیکل آرنولد شوارتزنگر نیست! در سیاست و حکومتداری نیست.. فقط در بردن جایزهی نوبل فیزیک نیست! در قهرمانی المپیک و جام جهانی نیست.. در همکار بودن با اینشتین یا رفتن به کرهی ماه نیست! میدانی در نتیجهی این شهرت میتوانم به چه موقعیتهایی دست یابم؟! مثلاً تصور کن که من برای اینکه از نالههای شاهکارت یاد کنم، در عوضش چیزی از تو بخواهم..! فقط فکرش را بکن! - یعنی پ..؟! - آن فقط یکی از چیزهاست.. هر چیزی را میتوانم بخواهم.. - ولی آخر چرا کسی باید بخواهد به شما چیزی بدهد که نالهاش را تأیید کنید؟! - تو از لذت خارقالعادهی شهرت و معروفیت چیزی نمیدانی.. نمیدانی خیلیها برای اینکه سر زبانها بیفتند حاضرند چه کارها که انجام ندهند! بعضیها حتی دوست دارند به عنوان متّهم فراری هم که شده اسمشان در یک رسانه برده شود.. رادیو و تلویزیون و روزنامه هم برایشان فرقی ندارد.. دنیای ما دنیای قدرت تریبون است.. داشتن تریبون یعنی مرکز توجه بودن.. یعنی اینکه هزاران نفر یا دست کم صدها نفر توجهشان به سوی تو جلب شده حالا چه به عنوان بیینده، شنونده یا خواننده.. و این یعنی قدرت و توان تأثیرگذاری.. یعنی توان تغییر یک جامعه و تاریخ! قدرتی از این بالاتر هم میتوانی تصوّر کنی؟! حالا باز هم میپرسی چرا باید کسی بخواهد به من چیزی بدهد که نالهاش را تأیید کنم؟! - اینهایی که فرمودید درست استاد ولی اگر یک وقتی یک نفر بخواهد برایتان دردسری ایجاد کند. آن وقت چه؟! - چه دردسری؟ مثلاً کسی مثل تو بخواهد افشاگری کند که جریان از چه قرار بوده؟! نه عزیز دل انگیز! تا آن موقع من چنان دبدبه و کبکبهای در میان هوادارانم به هم زدهام و صاحب آنچنان نفوذی شدهام که بدون خواست من کاری از پیش نمیرود! حتی ممکن است هوادارنم در مقام دفاع از ساحت قدسی من بخواهند سرت را به باد بدهند! یا حداقل چنان نالههایت را بیآبرو کنند که دیگر رویت نشود بگویی زمانی نالیدهای! البته کمتر کسی آنچنان ابله است که به عوض آنکه بیاید و به آسانی از موقعیتهایی که یک امضای من میتواند برایش فراهم کند سود ببرد؛ بخواهد وارد مبارزه با من شود! نه این دیگر آخر بیفکری و هدر دادن وقت است! - مثلاً چه موقعیتهایی استاد؟ - پس من داشتم تا حالا داستان حسین کُرد را برایت میگفتم؟! خب شنیده شدن نالههایش! همین چیزی که اکنون من و تو با هم قرارش را گذاشتهایم! با تمام آن توضیحاتی که دادم چیز کمی است؟ - نه نه.. اصلاً چیز کمی نیست استاد.. ولی.. - ولی چه؟ - ولی شما با قواعد دست و پاگیری که برای نالیدن وضع کردهاید؛ همه را از نالش فراری میدهید! - نه اشتباه نکن.. همه فراری نمیشوند.. - چطور؟ - مثلاً خود تو.. اگر طبق قرارهایمان جلو برویم، یعنی همه جا از من تعریف کنی و هر چه را هر جا گفتم و نوشتم چنان تفسیر کنی که شاهکار تمام عیاری جلوه کند، آنگاه تو نیز شریک کار من خواهی بود و از این شراکت، من نیز هوایت را خواهم داشت.. - یعنی متقابلاً شما نیز مرا باد خواهید کرد؟! - اوهوم! - ولی استاد اینطوری که دیگر نشانی از نالیدنهای حقیقی من باقی نخواهد ماند.. تبدیل به دروغهایی برای پول در آوردن و یا به تعبیر شما کسب موقعیت و شهرت خواهند شد! اصلاً.. اصلاً دیگر برای مردم هم معلوم نخواهد شد کدام ناله یک نالهی واقعی بوده یا کدام یک نالهی دروغین تنظیم شده و شاهکاریده شده!! - شاید حق با تو باشد ولی این تنها راهی است که برای خوانده شدن و شاهکار شدن نالههایت باید طی کنی.. مگر این را نمیخواهی؟! - نه به خدا.. من این را نمیخواهم.. من فقط میخواهم درد خودم را در حد و اندازهای که دارد نشان دهم همین.. شاهکار ناله دیگر چیست؟! من نمیخواهم مردم از شنیدن یا خواندن نالهام، از شنیدن داستان سوختنم برایم آفرین بگویند و بهبه! یا لایکم کنند و برایم گل بفرستند و کف بزنند.. من میخواهم به جای اینکه بیایند و نالهام را تشریح و جراحی کنند که فلان آه را چگونه و با چه ریتمی بیرون دادهام؛ یا فلان آخ را چگونه گفتهام و آیا زیبا گفتهام یا نه، و همچنین آیا نالهام دارای محورهای عمودی و افقی هست یا نه، با من همدردی کنند. مرا دلداری دهند.. آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید.. من نمیدانم نالیدن حرفهای یعنی نالهی کسی که کار و پیشهاش نالیدن است چگونه است؟! یا چنین کسی چگونه آدمی است؟! من.. من فقط دارم از تنهایی دق میکنم.. از شکلک اشک و گریه و فریادهای مجازی در دنیای مجازی خسته شدهام.. از اسارت دارم از پا درمیآیم.. آه.. خدا...! - انگار برگشتی سر خانهی اول! استاد استاد گفتنهایت هم کمتر شده.. به هر حال هیچ راه دیگری نیست.. نالهی تو باید به وسیلهی من یا کارشناسان و دارندگان فوق تخصص ناله تأیید شود.. اگر نالهات کلاسیک است باید در یکی از قالبهای تثبیت شده و شناخته شدهی ناله قرار بگیرد مثلاً: غزل، دوبیتی، رباعی، مثنوی و... و باید کاملاً مواظب باشی که وزن عروضی نالهات را در تمام ابیات رعایت کنی. همچنین به قافیهها دقّت کافی داشته باشی و مخصوصاً قافیهی معیوب و شایگان نداشته باشی.. حالا بگذریم از اینکه حتی اگر همهی اینها را هم رعایت کردی؛ باز هم نالهات ناله نمیشود چون چیزهایی که در نالهات میگویی نباید از نظر من تکراری و کلیشهای باشند.. ترکیب ها و تشبیهات و استعارههایت باید به روز باشند.. مطابق با عصر دیجیتال! یا اگر نالهات از نوع جدید است؛ که دیگر سروکارت به طور کامل با نظریات و قواعدی است که من و چند نفر دیگر وضع کردهایم و البته فقط خودمان هم از آنها سر در میآوریم..! - ولی من اگر بخواهم ساعتها سرگرم تنظیم نالهام شوم که شما و سایر حضرات و استادان عالیمقام نالش تأییدش نمایید؛ اصلاً علت نالهام را از یاد خواهم برد! اصلاً نالهای هم برایم نمیماند! فقط خستگی میماند و بس! - چارهی دیگری نیست.. اگر میخواهی بنالی، بنال ولی طبق قواعد یا طبق قراردادمان رفتار کن یا برو سراغ یک روش دیگر! - روش دیگر؟! - مثلاً نقاشی.. موسیقی.. یا فیلم! هرچند البته آنجاها هم خیلی فرقی با اینجا ندارد! آنجا هم قواعد خودش را دارد تا نالههای نابت شنیده یا دیده شوند! - آه.. - ببینم اصلاً چه کار به این کارهای فرهنگی داری؟! تو را چه به این کفشهای چندین شماره از خودت بزرگتر؟! برو بزن توی خط دود و دم و نالههایت را حلقهحلقه بده هوا..! فکر نکنم آنجا دیگر امتحان ورودی داشته باشند! خیلی با مرام هستند! در جا نالههایت را با روی باز تأیید میکنند.. اگر هیچکدام از این روشها را هم نمیپسندی خب.. همان بهتر که.. - خفقان بگیرم..! - ... *** آیا تنهاتر از بشر امروز هست؟؟ برچسبها: طنز ادبی نقدی بر نقد ادبی [ شنبه 25 مهر 1394
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
کلمهی موسی میتواند از کلمهی موس که در مصری به معنای بچه است؛ گرفته شده باشد و نه همان طوری که داستان مذهبی میگوید از کلمهی عبری موشه به معنای از آب گرفته شده. فروید بر این نظر است که داستان تولد و کودکی موسی، در اصل مشابهتی کلّی با افسانهی معیار تمام ملل در خصوص قهرمان دارد که معمولاً عبارت است از اینکه قهرمانی اصیلزاده (مثلاً شاهزاده) به دلایلی که میتواند بیمناکی پدر از آیندهی پسر و احتمال شورش علیه او باشد؛ از همان کودکی از خانه رانده میشود (آشکار یا مخفیانه) و این پسر در جایی دیگر یا توسّط یک حیوان یا خانوادهی فقیری بزرگ میشود و سرانجام نیز افسانه تحقق مییابد. فروید برخی از عناصر موجود در این افسانهها را استعاراتی از واقعیت میداند. مثلاً سبد را استعارهای از شکم مادر یا رحم، و آب یا رود را استعارهای از آب درون رحم که جنین در آن قرار دارد به حساب میآورد. اما تفاوت بسیار مهمی که از نگاه فروید افشاگر اصل داستان موسی است؛ این است که موسی گویا در خانوادهای فقیر متولد شده و بر خلاف افسانهی معیار، در دامان خانوادهی شاهی بزرگ میشود. فروید با نظری به تاریخ مصر و وقایعی که بین سال های 1375 و 1358 پیش از میلاد و در زمان سلسلهی هجدهم در مصر روی داده و مطابقت دادن متن تورات و سایر متون یهود دربارهی خروج یهودیان از مصر، به استنتاج جالبی دست یافته است. در روایت او آمنهوتب چهارم فرزند آمن هوتب سوم وجود دارد که بر خلاف مذهب رایج مصریان آن زمان، ظاهراً با شنیدن سرودی از زبان یکی از کاگران یا خدمتگزاران پدر که احتمالاً اهل اُن بوده با محتوای پرستش و ستایش خدای خورشید، به این مذهب گرایش مییابد. و بعد از اینکه در نتیجهی درگذشت ولیعهد پدر پیش از رسیدن به سلطنت، به پادشاهی مصر میرسد؛ مذهب خدای خورشید یا آتون پرستی را در مصر به عنوان مذهب رسمی اعلام کرده و سایر مذاهب را ممنوع اعلام مینماید. دلیل مهمی که فروید برای این گرایش آمنهوتب و نیز ممنوع کردن مذاهب دیگر و اجباری نمودن مذهب یکتاپرستی خدای خورشید نام میبرد؛ فتوحات گستردهی سلسلهی هجدهم و گسترش امپراتوری مصر است که لازمهی یکپارچگی و انسجام چنین امپراتوری پهناوری از دیدگاه آمنهوتب، وجود یک مذهب یگانه و مهمتر از آن مذهب یکتاپرستی بوده است. وی نام خود را نیز از آمنهوتب به آخناتون تغییر میدهد. سلطنت آخناتون 17 سال به درازا میکشد ولی مذهب مورد پذیرش وی، قبول عام نمییابد و پس از درگذشت وی مصریان دوباره مذهب گذشتهی خود را اختیار میکنند. ولی در دستگاه حکومت آخناتون فردی حضور دارد که فروید وی را همان موسایی میداند که موجب خروج بنیاسراییل از مصر گردیده است. وی یک فرد مصری جاه طلب است که در نظر دارد مذهب آخناتون را در جایی بیرون از مصر توسعه دهد و در واقع ملت و امپراتوری جدیدی حول این مذهب برپا سازد. بر اساس بررسیها و حدسیات فروید وی احتمالاً یکی از حکمرانان نواحی مرزی مصر بوده است. او در معیت اطرافیان، دوستان و اقوام مصری خود (که بعدها لاویان خوانده میشوند) که ایشان نیز پیرو مذهب آخناتون بودهاند؛ به سراغ یهودیان رفته و آنها را به خروج از مصر تشویق و ترغیب مینماید. در دوران پس از درگذشت آخناتون، مصر به مدت چندین سال در هرج و مرج بوده و لذا فرصت درخشانی برای خروج فراهم بوده است. موسای مصری، بنی اسراییل را در حدود سال 1350 پیش از میلاد از مصر خارج ساخته و میکوشد قوانین مذهب جدید را بر ایشان تحمیل نماید. اما چون در عین حال بر آن است که اصالت مصری بودن این مذهب نیز فراموش نگردد؛ لذا رسم ختنه را که سنتی مصری است؛ اجباری میسازد این در حالی است که در مذهب جدید ساختن هرگونه تصویری از خدا، هرگونه سحر و جادو و نیز زندگی پس از مرگ انکار می شود. اما مذهب موسای مصری، درست به مانند مصریان، در بین بنی اسراییل نیز چندان با توفیق پذیرش مواجه نمیگردد و شورشهای بسیاری را پدید میآورد که در متون مقدس یهود اشارات مختصری بدان رفته است همچون گوسالهی سامری. بنا بر دیدگاه فروید، موسای مصری در یکی از همین شورشها کشته میشود. تا پیش از آن بنیاسراییل مدتهای مدیدی در صحرا سرگردان بوده و تقاضاهای موسا از سلاطین کشورهای اطراف برای پناهندگی، بیجواب میماند. پس از کشته شدن موسا، قوم یهود اکثراً مذهب او را به دست فراموشی میسپارند ولی تقریباً مطابق با برخی مفاهیم روانکاوی فردی فروید همچون واپسزدگی، پس از یک دورهی فراموشی سرانجام در ناحیهی قادش (نواحی مجاور عربستان، فلسطین و سینایی) با قبایل مدین که دارای خدایی به نام یهوه خدای آتشفشانها، که خدایی محلی و بسیار خونریز بوده روبهرو میشوند. قبایل مدین شاید به منظور حفاظت مذهب خود در برابر مذهب یهودیان بازگشته از مصر که از کشتن موسا پشیمان شده و لاویان سعی بر تداوم مذهب او داشتهاند؛ به مذهب ایشان روی خوش نشان میدهند و اتحاد لاویان و زعمای مذهبی مدینی، منجر به پیدایش مذهبی التقاطی با محوریت پرستش یهوه میگردد. همچنین داستان عهد یهوه با ابراهیم در مورد بخشیدن سرزمینهای فلسطین و عراق و... مشروط به رعایت سنت ختنه، در اینجا ساخته و پرداخته میشود که برای همیشه ارتباط ختنهی یهودی را با سنت ختنهی مصری قطع نمایند. فروید بر این گمان است که در رویداد قادش، موسای دیگری پرداخته میشود که مدتی چوپان دیترو (شعیب در متون اسلامی) و سپس داماد او بوده است. در سالیان بعد از آن لاویان یا اعقاب همان همراهان و خویشاوندان موسای مصری، در نقش بزرگان مذهب ظاهر شده و حساسیت فراوانی را در برپاداشتن آداب قربانی و سایر مناسک و تشریفات مذهبی معمول میدارند که البته بسیاری از این اعمال و تشریفات، ارتباطی با آموزههای موسای مصری نداشته و در واقع بدعتهایی برای حفظ جایگاه ویژهی خود بوده است. در تقابل با این بدعتها و انحرافات از مذهب موسای مصری، در طول سالیان درازی که دستکم 900 سال تا تثبیت متن تورات به وسیلهی عذرا در حدود 500 پیش از میلاد به طول انجامیده است؛ بودهاند کسانی از میان یهودیان که سعی در احیای مذهب اصلی موسا داشته و در ادبیات یهود بدیشان نیز عنوان پیامبر اتلاق گردیده است. برچسبها: نقد دین و اعتقادات ریشه ی یکتاپرستی [ پنج شنبه 12 شهريور 1394
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] اگرچه صنفی قلمداد شدن اعتراضات فرهنگیان چه از جانب خودشان و یا دیگرانی که اتصاف چنین صفتی به جنبشهای ایشان به سودشان است؛ با توجه به ملاحظات مرسوم در ارتباط با فضای سنگین سیاسی کشور، تا حدودی موجه مینماید؛ ولی تأکید بیش از اندازه بر این برچسب از سویی و از دیگر سو گلهمند بودن فرهنگیان از بیتوجهی به عدم رسیدگی به مسائل و مشکلاتشان و بیپاسخ ماندن اعتراضاتشان؛ منجر به بروز تناقضی گردیده که دیگر توجیهی برای آن نیست. برای اینکه موضوع این بحث روشنتر شود؛ شاید بهتر باشد که با دو مقدمه آغاز کنیم:
پیداست که: 1- اتباع هرجامعه، پیش از هرچیز و هر نوع جایگاه شغلی، صرفاً شهروندانیاند که توجه به معیشت ایشان و حق و حقوق شهروندی آنها از سوی دستگاه حاکمه ضرورتی غیر قابل تردید است. در واقع استحقاق برآورده شدن نیازهای حیاتی و رفاهیای که در مؤلفههای اصلی حقوق شهروندی یعنی حقوق مدنی، حقوق سیاسی و حقوق اجتماعی تعریف شدهاند؛ برای هر شهروند کشور، بینیاز از هرگونه توضیح و چانهزنی است. 2- و همچنین روشن است که در رابطه با نوع شغل نیز، بر اساس قوانین گوناگون کار (در کشورهای مختلف)، مجموعهی دیگری از حقوق و مزایا نیز مطرح میگردد که چنانچه کارفرما به هر دلیل در این باره به تعهدات خویش عمل نکند؛ طبیعی است که منجر به ایجاد نارضایتی در شاغلین یا کارکنان گشته و واکنشهایی را برخواهد انگیخت. اکنون باید دید کارکنان دستگاه آموزش و پرورش به طور عام و معلمان به طور خاص را در چارچوب این مقدمه چگونه باید دید. بینیاز از توضیح است که کارکنان دستگاه آموزش و پرورش نیز مشمول بند نخست این مقدمه میباشند و همچون سایر شهروندان کشور، مستحق برخورداری از حداقل استانداردهای زندگی بوده و لذا هرگونه قصور یا تبعیضی در این خصوص از سوی دولتمردان، نه تنها پذیرفته نیست بلکه مستحق سرزش و انتقاد و اعتراض جدی میباشد. اما در خصوص بند دوم این مقدمه چه باید گفت؟ اگرچه ممکن است عجیب بنماید که چرا بند دوم را که مرتبط با حق اعتراض به شرایط کار است در خصوص فرهنگیان با تردید تلقی مینماییم؛ لیکن با توضیحاتی که در پی خواهد آمد؛ منظور روشنتر خواهد شد: فراموش نباید کرد که هرچند هر شغل و حرفهی شرافتمندانهای در جامعه دارای ضرورت کارکردی است و بدون شک، نبود آن جامعه را دچار مشکلاتی خواهد کرد؛ اما شاید در این رابطه دستکم بتوان قائل بدین شد که آن دسته از مشاغلی که با تربیت و آموزش انسان سروکار دارند؛ اولویتی غیرقابل تردید و بس بیشتر از مشاغل دیگر دارند و اساساً چنین مشاغلی را نمیتوان با دیگر حرف و کارها مقایسه کرد. به بیانی دیگر، شاید بتوان گفت آموزش و پرورش در اصل ظرفی است که سایر نهادها و سازمانهای جامعه را شکل داده و به طور کلّی سمت و سوی حرکت جامعه را معین میسازد. - کانت: در جهان دو کار مهم در پیش روی بشر قرار دارد که یکی از آنها تعلیم و تربیت است و دومی حکومت - فارابی: رسالت تعليم و تربيت پروراندن انساني است ايدهآل كه پرورش عقلاني و اخلاقي يافته و عنصري مؤثر در پيشبرد آرمان و سعادت جامعه ميشود. - ابنسینا: مباحث تربيتي را در حكمت عملي جاي ميدهد. و حكمت عملي نیز عبارت است از: 1- علم اخلاق كه تنظيم روابط شخصي فرد را بر عهده دارد. 2- تدبير منزل كه تنظيم روابط فرد در محيط خانواده است. 3- علم سياست كه تنظيم روابط اجتماعي و سياسي در جامعه را شامل ميشود. ابنسينا نسبت به مسائل تربيتي و اخلاقي در حوزههاي فردي و اجتماعي اهميت فراوان قائل شده است. هدف این است که روشن شود آموزش و پرورش، نهاد یا ارگانی است به طور کامل متفاوت از سایر ساختارهای جامعه ولو اینکه در ظاهر و فرم، دارای مشابهتهایی با آنها باشد همچون: ساعات کاری پرسنل آن، قوانین مربوط به مرخصیها، پرداختها، حقوق و مزایا، ارتقاهای شغلی و... چراکه محصول آموزش و پرورش انسانهایی است تربیت یافته/یا تربیت نیافته که قرار است هر یک در ساختارهای گوناگون جامعه ایفای نقشی را عهدهدار گردد. اکنون پرسش اینجاست: - با چنین بداهتی در خصوص اهمیت و جایگاه خطیر و بسیار حساس آموزش و پرورش، چگونه ممکن است که از نگاه طبقهی حاکمه، دستگاهی همچون سایر دستگاهها باشد به طوری که جایگاه آن به چنان وضعیتی سقوط نماید که با آن، درست به مانند یک کارخانه رفتار شود و کارکنان آن صحبت از اعتصاب و تحصن و اعتراض به میان آورند؟ - چگونه ممکن است هیئت حاکمه از درک اهمیت و حیاتی بودن رسالت آموزش و پرورش ناتوان باشد و فراموش کند که خود نیز محصول همین نهاد است؟ - چگونه ممکن است فراموش کند که شاید 100% زندانیان و سایر کجرفتاران اجتماعی، 100% معتادین، 100% خانوادههای از هم پاشیده، 100% بیکاران، 100% شاغلین نالایق در بخشهای گوناگون جامعه از معلمان و خود جامعهی آموزش و پرورش گرفته تا سیاستمداران نالایق، پزشکان نالایق، کارمندان نالایق سایر سازمانها، کسبهی نالایق و پدران و مادران نالایق و به طور کلی شهروندان نالایق کشور تماماً بروندادهای نهاد تعلیم و تربیت هستند؟ - چگونه میتوان پذیرفت که هیئت حاکمه چنین واقعیات آشکار و تردیدناپذیری را در خصوص آموزش و پرورش نبیند؟ و یا اگر میبیند مهمترین اقدام آن و البته آن هم پس از بارها اعتراض و گلایهی معلمان، بررسی امکان تغییراتی در حقوق و مزایای ایشان تحت عناوین پیچیده و تشریفاتی رتبهبندی و نظام پرداخت هماهنگ و نوارمرزی و ... باشد؟ آیا به راستی آموزش و پرورش نهاد یا سازمانی در عرض سایر سازمانهاست یا تنه و ریشهی اصلی تمامی ساختارهای دیگر جامعه است؟ و آیا نگارندهی این سطور با سطح اندک دانش خود، متوجه چنین چیزی هست و آنها که در رأس هرم قدرت هستند خیر؟! و سرانجام اینکه آیا هنوز میتوان پذیرفت که مشکلات معلمان به عنوان نماد نهاد آموزش و پرورش، مشکلاتی صنفی بوده و صرفاً با افزودن چند بند در ردیف حقوق احکام کارگزینیاشان مرتفع خواهند شد؟
برچسبها: اعتراضات معلمانمشکلات معلمان صنفی نیست [ جمعه 25 ارديبهشت 1394
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] اکنون سالهاست که معلمان در این دیار از وضعیت شغلی خویش ناراضیاند و در همین راستا اعتراضهایی را شکل داده و شعار احقاق حقوق خویش را فریاد زده و میزنند. این نارضایتی از وضعیت شغلی البته خاص دورهی جمهوری اسلامی نبوده و در دوران حکومت پیشین نیز میتوان نمودهای آن را یافت از جمله: اعتراض معلمان در 12 اردیبهشت سال 1340 که منجر به جانباختن ابولحسن خانعلی معلم و دانشجوی دکترای فلسفه شده و به همین مناسبت نیز این روز به نام روز معلم نامگذاری گردید. پس از آن اعتصاب یازده روزهی ایشان که با تصویب جدول جدید حقوقی معلمان در کابینهی امینی به تاریخ 23 اردیبهشت، این اعتراض با کامیابی قرین گشت. به هر روی، پس از سقوط نظام پیشین و سپری شدن دههها از آن زمان، معلمان و جامعهی فرهنگی ایران هنوز با دشواریهای متعددی روبهرو میباشند (رجوع شود به یادداشت قبلی نگارنده با عنوان بی پرده سخنی چند) که در اعتراضات و تحصنهای سالهای اخیر و به خصوص در این چند ماهه، آن را در قالب شعارهای گوناگون و نامههای سرگشاده پیدرپی نشان دادهاند. نگارنده با وجود همدلی و همراهی با خواستهای به جای این فرهنگیان، هماره متوجه نقص بسیار بزرگی در فهرست درخواستهای مطرح شده در این تحصنها بودهام و به همین دلیل بر این گمانم که تا در این فهرست، نکاتی که در پی خواهند آمد به عنوان نخستین و بنیادیترین درخواستها قرار نگیرند؛ نه تنها مشکلات فرهنگیان و جامعهی معلمان رفع نخواهد شد؛ بلکه چه بسا بیش از پیش نیز بر برخی از آنها افزوده گردد. شاید چندان بیراه نباشد اگر بگوییم دلایل اصلی اعتراضات اخیر معلمان را همه کس از عامهی جامعه: مسائل مادی، حقوق، معیشت، مسکن و خلاصه هر آن چیزی میداند که به جنبههای زندگی فردی معلمان ارتباط دارد. این موضوع تا بدان حد روشن است که حتی میتوان گفت تأثیری منفی مضاعفی بر جایگاه و منزلت اجتماعی ایشان داشته است. اما: - آیا به راستی نظام آموزش و پرورش در این سرزمین، فقط از مشکلات معیشتی کارکنانش در رنج است؟ - آیا وجود میلیونها دانشآموز و هزاران مدرسه و صرف میلیاردها ساعت انرژی و زمان در نظام تعلیم و تربیت ایران، بروندادهای شایستهای داشته و دارد؟ - آیا از دانشآموزانش، شهروندانی باسواد، دارای فرهنگ و اندیشهی درست، با انضباط، دارای وجدان کاری و اخلاق حرفهای ساخته است؟ - آیا به راستی کشور، قدم در راه توسعهای پایدار، حقیقی و به دور از شعارهای توخالی نهاده است؟ - و به طور خلاصه آیا تأثیر مثبت کارامدی نظام آموزشی، با تمام وجود در زندگی روزانه احساس میشود؟
پاسخ این پرسشها چندان سخت نیست اگرچه منکر نمیتوان شد که حقیقت بسیار تلخ است و بنابراین شاید راه خودفریبی و توجیه بسی آسانتر و البته شیرینتر باشد!
اینجانب ولی پاسخ خود را به تمام این پرسشها چنین میدهم: خیر!
و بنابراین میپندارم که معلمان میبایستی فهرست زیر را به عنوان سیاههی درخواستهای مکرر خویش مطرح سازند: 1- اصلاح جدی و ضروری نگاه غیرمنطقی و غیرعلمی به آموزش و پرورش به عنوان محلی برای مصرف بودجه و نه نهادی برای سرمایهگذاری 2- اصلاح نگاه جدی و ضروری به آموزش و پرورش به عنوان دستگاهی برای تبلیغات عقیدتی و ایدئولوژیک به جای نهادی برای آموزش و پرورش شهروندانی شایسته و دارای اخلاق انسانی و خواهان صلح و آشتی با تمام فرهنگها و مخالف با هرگونه تبعیض (نژادی، زبانی، جنسیتی، دینی، مذهبی، فکری و...) 3- اصلاح جدی و ضروری شیوههای گزینش و استخدام معلمان و مدیران در تمام سطوح(توجه به تخصص، علاقه و توان به جای تعهد به اصول انتزاعی عقیدتی و سیاسی) 4- اصلاح جدی متن و برنامهی کتابهای درسی و همخوانسازی هرچه بیشتر آنها با گرایشات بشردوستانه و میهندوستانه 5- اصلاح جدی قوانین نظام آموزشی در ارتباط با مکانیزمهای قبولی، هدایت تحصیلی، انتخاب رشته و... 6- تمهید سازوکارهای کارامد برای شناسایی استعدادهای دانشآموزان در تمامی مقاطع تحصیلی 7- اجرایی نمودن امکان تدریس و آموزش به زبان مادری و همچنین اتخاذ شیوههای کارامدتری برای آموزش زبانهای زندهی دنیا از جمله زبان انگلیسی 8- واقعبینانه کردن رشتههای تحصیلی با توجه به نیازهای جامعه و بازار کار 9- مکلّف نمودن رسانهها (تلویزیون، رادیو، روزنامهها و ...) مبنی بر آموزش جدی مردم در جهت تکریم علم، معلم و تحصیل 10- اختصاص بودجه و سرانهی کافی به مدارس و اجرایی ساختن تمام و کمال شعار آموزش و پرورش رایگان در راستای ارتقای سطح توان و امکانات مدارس برای آموزش، تشویق، اردوهای علمی تفریحی و... 11- و سرانجام توجه جدی و کافی به سطح زندگی معلمان و سایر کارکنان دستگاه تعلیم و تربیت همخوان با استانداردهای مترقی روز به منظور افزایش بازدهی و ارتقای هرچه بیشتر کیفیت آموزشی و ممنوعیت پرداختن به مشاغل دیگر توسط آنان آری.. معلم در اعتراض خود خواهان برآورده شدن چنین خواستههایی باشد تا از حمایت تمامی آحاد جامعه نیز برخوردار گردد.. برچسبها: اعتراضات معلمان خواسته های معلمان سیاهه ی خواسته های معلمان مشکلات نظام آموزشی ایران [ شنبه 12 ارديبهشت 1394
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] 1- اصل اخلاقی اگزیستانسیالیسم: آنچه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند.
این اصل اخلاقی خود بر شالوده ی مبهمی از یک احساس روانشناختی ناروشن استوار است. همچنین به خوبی می توان دریافت که پیشفرض نهفته در پس آن، تشابه انگاری است و اینکه افراد بشر «مشابه» هستند و بنابراین هر کس هر چه که بخواهد اساساً مشابهتی با آنچه که دیگران نیز خواهانند دارد. و یا اینکه دیگران نیز الزاماً خواستار چیزی خواهند بود که هر فرد به تنهایی خواستار است. اگزیستانسیالیسم از این پیشفرض خود، به مفهوم مسؤلیت میرسد و اینکه هر انسانی «باید» مسؤلانه عمل کند. و لذا اخلاق اگزیستانسیالیستی نیز به همان نتایجی می رسد که دیگر نظام های اخلاقی رسیده اند: یعنی «تو باید». هرچند البته در ظاهری دیگر. یقیناً هیچ هوادار اگزیستانسیالیستی قادر نخواهد بود پاسخ روشنی بدین پرسش بدهد که پس چرا انسان این گونه عمل نمی کند؟ چرا در جهان حتی در اخلاقی ترین شرایط نیز، انسان ها هماره و پیش از هر چیز سود شخصی خویش را در نظر می گیرند؟ چرا هماره اوضاع به گونه ای بوده که انسان ها «مجبور» شده اند تا بر طبق اصول اخلاقی رفتار کنند؟ آیا واقعیت این نیست که اخلاق اگزیستانسیالیسم نیز چیزی بیش از یک نظام اخلاقی دستوری نیست؟ آیا انسان با دستور و فرمان می تواند اخلاقی شود؟ آیا قبول اینکه هر انسانی نماینده ی بشریت است؛ برای عمل به دستورات اخلاقی کافی است؟ آیا اساساً تفاوتی ذاتی در نفس ضمانت های اجرایی اخلاق دینی و اخلاق اگزیستانسیالیستی وجود دارد؟ اولی بهشت و دوزخ را ضمانت اجرای آموزه های خود ساخته و دومی صرف استناد به اینکه راه حل یکسانی برای همه نیست و لذا هر کس باید مسؤلانه رفتار نماید؛ را به عنوان پشتوانه ی اخلاقی رفتار کردن آحاد بشر معرّفی می نماید. گزاره ی: «وجود مقدم بر ماهیت است»؛ با توجه به معنای آن که منظور وجود نوع بشر به طور کلّی و ماهیت نوع بشر به طور کلّی است؛ یکی از صریح ترین و تشابه انگارانه ترین گزاره هاست. صورت صحیح این گزاره می توانست این باشد که: «وجود هر انسانی مقدّم بر ماهیت اوست».
2- آزادی در اگزیستانسیالیسم: معلوم نیست وقتی اگزیستانسیالیسم سخن از مسؤلیت هر فرد در قبال نوع بشر را به میان می آورد و به این ترتیب بیش از تمام نظام های ایدئولوژیکی و اخلاقی دیگر، انسان را به هراس عظیم مسؤلیت –آن هم در چنین ابعادی!-می افکند؛ دیگر چه جایی برای آزادی باقی گذاشته است؟! به زبان ساده او می گوید انسان محکوم به آزادی است یعنی آزادی انسان حتمی و غیر قابل تردید است ولی بلافاصله این آزادی را با مفهوم مسؤلیت چنان از محتوا خالی می کند که بی سابقه است. حتی در نظام های اخلاقی دینی که خدا و محکمه ی سختگیرانه ی او در روز رستاخیز، ضامن اجرای احکام دینی و اخلاقی است؛ هماره در کنار صفات دال بر خشم و غضب الهی، از صفات رحم و مهربانی و گذشت او نیز یاد می شود به طوری که انسان با امید به گذشت و چشم پوشی خدا از گناهان، تا حدودی امکان آزادی و عمل کردن بر طبق گرایشات درونی خود را به دست می آورد. ولی در اگزیستانسیالیسم چنین چیزی در کار نیست. هیچ جایی برای امکان خطا و یا عمل بر طبق حظ و خواسته های شخصی نیست. بنابراین سخن از آزادی در دیدگاه اگزیستانسیالیسم بیشتر شبیه به یک شوخی است.
البته موجه است که اگزیستانسیالیسم را برآیند دو هزار سال فلسفه بدانیم. آن هم فلسفه های برآمده از تشابه انگاری..!
برچسبها: نقد فلسفی اخلاق و آزادی اگزیستانسیالیستی یادداشت فلسفی [ یک شنبه 6 ارديبهشت 1394
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
گزارهها:
1- اخلاق، ابزار روانی طبیعت برای بقاء موجودات زنده است. 2- طبیعت برای بقاء فردی موجودات، از ابزارهای زیستی دیگری بهره میگیرد همچون: دستگاههای عصبی، ایمنی، گردش خون و سایر (میتوان خِرَد را نیز، ابزار تکامل یافتهی نوع بشر برای بقاء فرد و در نتیجه بقاء نوع دانست) 3- از نگاه طبیعت هدف غایی، بقای نوع است. 4- معیار داوری طبیعت جهت ارزشگذاری در بین افراد یک نوع، زمان بالقوّهای است که تا مرگ در پیش دارند نه هیچ چیز دیگر(به عبارت دیگر جوانی و توان باروری آنهاست) 5- خِرَد ضرورتاً ابزاری اخلاقی نیست هرچند میتواند اخلاقی باشد. 6- از دیدگاه والدین، کودکان موجوداتی مستقل از آنها نیستند بلکه بخشی از وجود خود ایشانند و این صرفاً القای روانی قدرتمند طبیعت برای بقای نسل و نوع است. به عبارت دیگر والدین با این پنداره که کودکانشان اصطلاحاً پارهی تن ایشاناند؛ خود و آنها را دو پاره از یک وجود واحد دانسته و لذا نه تنها بقای فرزندانشان را دستکم همتراز با بقای خود بلکه حتّی بسیار بیش از آن میدانند. و بدین ترتیب بقای نوع از طریق بقای فردی نیز تأمین میگردد. 7- از جانب دیگر، از آنجا که هر موجود زنده به صورت بالقوّه حامل میلیونها یاختهی جنسی به منزلهی ضمانت بقای نوع خویش میباشد؛ لذا صیانت وجود فردی نیز اساساً در راستای بقای نوع است. 8- نظریههای اخلاقی موجود حاصل نگریستن و اندیشیدن دو بعدی (یعنی در سطح) به اخلاق میباشند.
تمام اصول اخلاقی جهانشمول متعارف را باید بتوان از این گزارهها استنتاج نمود.
بدون شک یکی از مهمترین مباحث فلسفی و به بیانی کلّیتر دغدغههای بشر در طول تاریخ، موضوع اخلاق بوده است. سرآغاز این بحث شاید دستکم به دوران سقراط بازگردد. چنانکه در کنایه گفته میشد که سقراط فلسفه را از آسمان به زمین آورد. با این منظور که تا پیش از وی اندیشمندان بیشتر به کندوکاو فکری در اوضاع جهان طبیعت میپرداختند ولی سقراط صورت مسئله را به اینکه انسان چیست و نیکی و بدی را چگونه باید تعریف کرد؛ و ... تغییر داد. از آن زمان تا کنون، دیدگاههای گوناگونی در باب اخلاق مطرح گردیده است. از اخلاق دینی و با مفاهیم دیرآشنای عذاب و ثواب یا بهشت و دوزخ گرفته تا اخلاق منفعتگرای بنتام و تا اخلاق فلسفی هیوم، کانت، شوپنهاور و نیچه.. و هنوز هم همانگونه که کانت بدان میاندیشید، اخلاق به صورت یک معما باقی مانده است. 15/5/1392
برچسبها: فلسفه اخلاقنقد نظریات اخلاقی موجوداخلاق طبیعی [ یک شنبه 6 ارديبهشت 1394
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] ما با هیچ کس سر جنگ و ستیز نداریم. پیام ما دوستی و مهربانی است. دوستی به وسعت تمام جهان. ما نشان خواهیم داد که پرستندهی خدایی هستیم در منتهای مهربانی و دوستی. ما از باریدن باران، نورافشانی خورشید، بخشندگی و زیباییهای دلنواز زمین و مهربانی غریزی جانداران، پی به رحمت بیپایان پروردگار بردهایم. ما کودکان معصوم و دوستداشتنی دیروزیم و بزرگسالان مهرورز امروز. ما را با کشتار و خونریزی چه مناسبت که خداوند خود عادلترین و برترین داوران است. ای آفریدههای حضرت دوست! دوستی و مهرورزی ما را در هر کجای این جهان پذیرا باشید. بیایید در سایهی دوستی و صلح و به یاری هم جهانمان را بیش از پیش آبادان و خرّم سازیم. جهانی که دیگر در آن نشانی از گرسنگی، آوارگی، ستیز و نامهربانی بر جای نماند. بیاییم و از جهانمان بهشتی بنا کنیم. بیاییم و دیگر قانون عشق و مهربانی را قربانی باورهای خویش نگردانیم..
برچسبها: مانیفست خیالی داعش داعش جنایات داعش [ شنبه 23 اسفند 1393
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] به نام خدا « نمره ی پایین، معلّم فیزیک را قربانی ضربات چاقوی دانش آموز کرد. » (نقل از سایت فرارو-3/9/1393) جناب وزیر محترم آموزش و پرورش جمهوری اسلامی ایران با سلام و احترام اگر پس از به نام خدا، به جای آوردنِ آیه ای در مدح علم و اندیشه و یا نقل حدیثی در مقام آموزگار، سخن را با چنین عبارت خونینی آغاز کرده ایم؛ بر ما خرده مگیرید. چرا که دل های ما امروز بسیار پر خون است. خونی که سال هاست بر آن سد سکوت و شکیبایی و صد البته امیدواری بسته بوده ایم. اما چه سازیم که این سد کُهَن، گویی بیش از این تاب مقاومت نیافت و امروز در پای تخته سیاه کلاس درس شکست. ما خون آلود، سخن از این دل سر می دهیم باشد که بر دلی نشیند: جناب آقای وزیر! به حقیقت کسی را نکشته ایم. دست یغما بر جان و مال کس نینداخته ایم. کسی را نفرین نکرده ایم. نان از دهان و روشنایی از جهان کس نگرفته ایم و در پیش پای کس، چاهی نکنده ایم. دشنامی یاد نداده ایم. امیدی را نومید نکرده ایم. کس را نفریفته و شعاری جز از سر شعور سرنداده ایم. اما.. اما صد افسوس که گویا این همه، تاوان سنگینی داشته است و ما از آن بیخبر بوده ایم! تاوانی چنان سنگین که دانش آموزی نوجوان، خود برایمان دادگاهی بی حضور متّهم و وکیل و هیئت منصفه و قانون و عدالت و انسانیت برپا ساخته، حکم داده و حکمش را نیز با ضربات چاقو در کنار تخته سیاه به اجرا درآورده است. که البته و صد البته این نخستین و آخرین دادگاه این چنینی نبوده است و نیست. هر روز و هر ساعت در هزاران گوشه ی این سرزمین، در پندار و گفتار و کردار میلیون ها هم میهن، بساط چنین دادگاه هایی برای ما سنگین جرمان برپاست. لیکن فقط دادگاهی برای ما که از گوشت و خونیم و در واقعیتِ سی ساله ی عمر حرفه ای خویش، به حقیقت و مجاز سوخته ایم و می سوزیم و نه برای آن شمع نقّاشی شده بر دیوارها و لغات بَزَک کرده ای که در شعر و شعار روز معلّم، بی دود و نور و گرما هزاران سال توان سوختن دارند! و اکنون برکنار از طنز و کنایه، پرسش اینجاست: چرا؟؟ چرا جایگاه و منزلت معلّم در این دیار به چنان روزی افتاده است که چون سخن از او در محفلی به میان آید؛ ریشخند نفرت انگیز حاضران بخشی ثابت از واکنش هاست؟ مگر او معمار آینده نیست؟ مگر سنگ سنگ دیوارهای آینده ی این کشور که همان دانش آموزان اند؛ با راهنمایی و تدبیر و آموزش این معمار، آماده ی نقش آفرینی فردای این مملکت نمی شوند؟ آیا تمام آنچه که در اهمیت معلّمی و آموزش و پرورش گفته شده است و می شود؛ یک دروغ و تعارف بی معناست؟ اگر چنین نیست، پس چرا مشکلات صنفی معلّمان و اوضاع زندگی آنان، بدون آنکه گامی اساسی در راستای برطرف ساختن یکباره اشان برداشته شود؛ هر از چندگاهی ترجیع بند اخبار رسانه ها می گردد؟ آیا این غیر از سقوط هرچه بیشتر ارج و منزلت شغلی و اجتماعی معلّم در انظار جامعه، و به خطر انداختن بیش از پیش حیثیت و کرامت انسانی وی، نتیجه ی دیگری در پی داشته است؟ آیا معلّم که دیگر اکنون از نظر جانی نیز حتی در کلاس درس خویش، احساس امنیت نکرده و قانون نیز در راستای حمایت و پشتیبانی شایسته از او، گویا بیشتر جانب سکوت و بیطرفی را گرفته است؛ در چنین شرایطی قادر به ادامه ی کار با تمام ظرفیت های خود خواهد بود؟ آیا این چنین وضعیتی به سود کشور است؟ جناب آقای وزیر! گفته شده است که همکار بروجردی ما، به دلیل نمره ی پایینی که شاگرد کسب نموده؛ مورد هجوم و ضربات چاقوی وی قرار گرفته است. بی آنکه بخواهیم در خصوص این خبر دلخراش و توضیحات آن به حاشیه رویم؛ با اندک تعمّقی و جدا از روایت فاجعه ی قتل یک معلّم، همچنین به ژرفای نابسامانی و اوضاع اسفبار نظام آموزشی کشور و میزان ناآگاهی عامه ی مردم از فلسفه ی حقیقی آموزش و پرورش و تحصیل پی خواهیم برد که در آن نه تنها یک دانش آموز تبدیل به عنصری خشن و غیرقابل کنترل گردیده که در محیط مدرسه نیز با خود چاقو و هر اسلحه ی سرد دیگری حمل می کند؛ بلکه نمره نیز که می بایستی معیاری برای سنجش آموخته های فراگیران بوده و نتیجه ی منطقی تلاش و مطالعه ی ایشان باشد؛ از دیدگاه یک دانش آموز (و حتی والدینش) به مثابه چیزی قلمداد می شود که از آن اوست و به ناحق در اختیار معلّم است و لذا باید به هر قیمتی که شده آن را از وی بازپس گیرد. آری.. معلّم باید نمره بدهد. آن هم نه بر طبق معیارهای روشن یادگیری. بلکه به دلیل خوشایند واقع شدن برای دانشآموز و ولی او و شاید هم البته افزایش درصد قبولی مدرسه. دیگر کیست که برای زحمت خالصانه ای که معلّم در طول سال تحصیلی کشیده و یا رنج هایی که به خاطر تفهیم مطالب به شاگردانش متحمّل شده؛ کمترین اهمیتی قائل باشد؟ دیگر کیست که بگوید نمره می بایستی از پشتوانه ی میزان دانسته های دانش آموز برخوردار باشد؛ اگرنه عدد بی معنایی بیش نیست که با آن هرگز و هرگز نمی توان دانش آموز را به صورتی منطقی در مسیر درست آینده ی تحصیلی و شغلی هدایت کرد. به راستی چرا و چرا و چرا برای شرایط دشوار معلّمان و نیز وضعیت سردرگم و پریشان نظام آموزشی و اشکالات غیر قابل تردید در قوانین موجود آن که روز به روز از ارزش و اعتبار تحصیل و مدرسه کاسته و پشتوانه ی علمی مدارک تحصیلی را به شدّت به زیر سؤال برده است؛ چاره ای اساسی اندیشیده نمی شود؟ تا کی چنین نظام آموزشی بلاتکلیف و بیماری که مدارسش آکنده اند از ده ها - اگر نگوییم صدها- مشکل ریز و درشت از ناهنجاری های رفتاری دانش آموزان و گسترش روزافزون اعتیاد در بین ایشان گرفته تا کمبود سرانه و امکانات؛ همچنان بدون هیچ برونداد شایسته ای، فقط بایستی هزینه های جبران ناپذیری از عمر و انرژی جوانان بر کشور ما تحمیل نماید؟ آیا به راستی بخشی از عوامل دخیل در رویدادهایی همچون فاجعه ی قتل معلّم بروجردی، به جوّ بی اعتمادی و ناباوری موجود در جامعه به توانمندی و شایستگی نظام آموزشی در تعلیم و تربیت نیز باز نمی گردد؟ عالیجناب! شما نیز معلّم بوده اید و اکنون نیز معلّمی با مسؤلیتی کلان می باشید. حوادثی همچون قتل همکار لرستانی ما، بسیار گرانتر از آن بود که بتوانیم ساده از کنارش بگذریم. لذا بدینوسیله ضمن ابراز تسلیت به خود، شما و خانواده ی گرامی آن شادروان، مراتب اعتراض شدید خود را نیز به شرایط موجود اعلام داشته و مصرّانه خواستار رسیدگی و به ویژه وضع قوانینی مستحکم و روشن به منظور پاسداشت حقوق مادی و معنوی معلّم می باشیم. این نامه، نفرینی به تاریکی نیست. کوششی است در افروختن یک شمع.. جمعی از معلّمان مریوانی- سوم آذرماه 1393 «هیچ سایتی حاضر به انتشار این نامه نشده است.»
برچسبها: قتل معلم بروجروی نامه ی سرگشاده وضعیت نظام آموزشی ایران [ پنج شنبه 27 آذر 1393
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
در این روزها بازار انتقاد از دولت در خصوص توزیع سبد کالا رونق عجیبی گرفته است. چه در میان مجلسیان، چه در میان روزنامهنگاران، چه در میان رسانههای گوناگون و چه در میان عامهی مردم به طور کلّی. البته انتقادها از جنبههای مختلفی است. بعضی نسبت به نامناسب بودن شیوهی توزیع آن که منجر به تشکیل صفهای طولانی در سرمای زمستان شده انتقاد دارند؛ بعضی دیگر نسبت به محدودیت دایرهی شمول مستحقین دریافت آن و بعضی دیگر نیز نسبت به مرغوبیت محتویات سبد و ناکافی بودن آن. در این میان گروه دیگری نیز هستند که عمدهی انتقادشان به تحقیرآمیز بودن این طرح است و موضوع این مختصر نیز ایشانند: دستهی اخیر که غالب روشنفکران و اصحاب رسانه در این طیف قرار میگیرند؛ در روزهای اخیر به خصوص شدیداً این امر را محکوم و آن را توهین به شأن و کرامت و غرور ملّی ایرانیان دانستهاند. آنان با یادآوری عظیمترین ثروتهای طبیعی ایران از جمله تریلیاردها متر مکعب گاز و نفت خام و صدها معدن ارزشمند از انواع سنگهای زینتی، فلزات گرانبها و صنعتی؛ مدام میپرسند که چرا اکنون باید مردمانش در چنین فلاکتی به سر برند که به دریوزگی سبدی حقیرانه از سوی دولت بیافتند؟ چرا دولت چنین با آبرو و حرمت انسانیاشان بازی میکند؟ چرا چرا چرا؟! سخن من بر سر این چرایی نیست. نکته در این است که گویی اینان هنوز به درستی درنیافتهاند و بدین باور نرسیدهاند که مدتهای مدیدی است که هر نشانی از غرور ملّی و عزّت و کرامت انسانی از این دیار رخت بربسته است. اینان به عوض آنکه بیایند و ذخایر و ثروتهای مثلاً ملّی(!) را ترجیعبند فریادها و انتقادهایشان کرده و سنگ آبرو و عزّت و غرور ایرانی را به سینه بزنند؛ لختی در هزاران توهین و تحقیری بیاندیشند که تاکنون بر این ملّت روا داشته شده که سبد کالا شاید کوچکترین و البته جدیدترین آن بوده است. خیر! لازم نیست نگران کرامت انسانی انسان ایرانی باشید. شاهد مدّعا میخواهید؟ به شلوغی صفهای دریافت یارانهی نقدی و سبد کالا نگاه کنید که با رضایت خاطر و خشنودی تمام و فارغ از حسابگریهای کرامت و غرور و مفاهیم فسیل(!) شدهی دیگر، سبدشان را محکم در دست گرفته و بر مَلِک مُلکشان نیز بسی شاکرند!! یاد ایّامی...!
برچسبها: سبد کالادریوزگیکرامت از بین رفته انسان ایرانی [ چهار شنبه 16 بهمن 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
- منطق! خِرَد! علم و دانش! درس و کتاب! فرهنگ و تمدّن! استدلال! عقلانیت! صداقت! وجدان! اخلاق! شعور! شجاعت! شهامت..! آه! چه درسهایی داده است! چه سخنرانیها کرده و در مدح و ثنای این مفاهیم با شکوه چه فصاحت و بلاغتها که به کار نبرده است! صد ای کاش چنان نکرده بود..! ولی نه! نه! این آرزوی خِرَدآزار و دلخراشی است.. او تمام باور خود را با این مفاهیم و واژگان ژرف و اعتبار آفرین عیان ساخته و سالیانی دراز را با آنها تنفّس کرده است.. از باور خویش گفتن و با باور خویش زیستن افتخار است و شایان ستایش چه رسد به آنکه این باور بر بنیادهایی از این دست استوار باشد.. اما.. احساس غریب و کاهندهی جانی در خویش تجربه میکند. کتابهای کتابخانهاش را مینگرد. گویی متّهمی است در آستانهی تبدیل شدن به مجرم و در برابر هیأت منصفه ایستاده است. هیأت منصفهای که با سکوت سراسر معنا و فریادش، چشمانتظار انتخاب اوست تا به یکباره و یک صدا رأی خویش را صادر کند: گناهکار یا بیگناه. آیا به زمان بیشتری برای تأمل نیاز است؟ نـــــــــــــه!! هرگز! نیازی به اندیشیدن نیست نیست نیست.. آفتاب آمد دلیل آفتــ... خیر تاریکی آمد دلیل تاریکی! مسئله این نیست.. هرگز و هرگز این نیست.. راه، خود فریاد میزند.. نه نه.. او نه دلیلی بیش از آنکه خود میداند میخواهد و نه هراسی به دل دارد.. هراس؟! میخندد و میخندد.. شگفتانگیز است.. در یک سو لشکری و در دیگر سو هیچ! کدام پیروز خواهند شد؟! شاید پاسخ بدیهی نباشد!! چشمانتظار طلوع فردا خواهد بود.. فردا سیزده است.. برچسبها: 13آبانراهپیمایی های اجباری [ یک شنبه 12 آبان 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] در شیپور شعر و شعور میدمیم و به جهان و جهانیان درس اخلاق و عدالت و مهرورزی میآموزیم. اما در خانهی نزدیکترین همسایهامان: - جوانی خودکشی کرده است.
- خانوادهای محتاج نان شب است.
- پدری، مادری، فرزندی بیمار است و ناتوان از درمان
- و کودکی چشمانتظار اعــــــــدام پدرش
- ..........
***
لختی با هیجان سخن گفتن را به کناری نهیم و اندکی به بزرگترین موهبت خدا یعنی خِرَد رجوع کنیم. بر آن بودم که فقط از اعدام بگویم. از این اشدّ مجازات! از این کیفری که تمام فرصتها را به یکباره پایان میدهد و مجالی برای تغییر باقی نمیگذارد. فراتر از آن: مجالی برای حیات میلیونها نسل دیگر و شاید میلیاردها انسان دیگر... آیا.. آیا طبیعت هرگز هرگز و هرگز چنین عملی را خواهد بخشید؟؟
***
آیا در این دریافت جای تردید هست که:
«در طبیعت، هر آنچه که هست باید باشد.» ؟
آیا طبیعت جانداران، در طی میلیونها و بلکه میلیاردها سال ثابت نکرده است که مسیری تکاملی را میپیماید و آیا این بدان معنا نیست که او بیش از ما «میفهمد»؟ آیا در میان جانداران غیر انسان (تا آنجا که فهمیدهایم) هیچ موجودی، همنوع خویش را کشته است؟ و اگر آری، آیا این از استثنائات طبیعت وحش بوده یا قانونی برای حیات نوع جانور است؟ البته اینها پرسش نیستند بلکه همانگونه که گفته شد، نتایج دریافتی فکری هستند و طرح پرسشگونهی آنها، به مفهوم بدیهی انگاشتن پاسخ است. حکم دریافتهی ما از طبیعت این است: در طبیعت، هر آنچه که هست، باید باشد و این حکم در راستای سیر تکاملی و بقای موجودات زنده است. نگارنده به جد بر این گمانم که این اصل، زیربنای طبیعی اخلاق جهانی است. از این دیدگاه، اخلاق چیزی نیست جز تجربهی مستقیم اصل اساسی طبیعت یعنی بقای نوع که خود را در عواطف، احساسات و رقّت قلب نمودار میسازد. بر اساس این استدلال میتوان گفت اخلاق همان کارکردی را برای بقای نوع دارد که دستگاه گردش خون یا دستگاه ایمنی یا هر اندام حیاتی دیگر برای بقای یک موجود زندهی واحد. به عبارت سادهتر، طبیعت از تمهید انگیزش احساسات و عواطف، به عنوان ابزاری برای کنترل و هدایت صحیح کنش و واکنشها در راستای حفظ بقای نوع بهره میگیرد. با این توضیح و طبق تعریف ارائه شده از اخلاق، به سادگی میتوان تعریفی از یک عمل اخلاقی ارائه نمود که شاید برای همیشه، این بحث فلسفی هزاران سالهی مانده از عصر سقراط را خاتمه دهد: عمل اخلاقی کنش یا واکنشی است در راستای بقای نوع که انگیزش عواطف و احساسات عمیق همگانی، ضمانت درستی آن است. پس در مجموع میتوان گفت: هرگاه از عملی چه سیاسی، چه فرهنگی، چه اجتماعی چه قضایی و اساساً هر نوع دیگر، در عمق روان و قلب خویش اندوهی احساس کردیم؛ جای تردید نیست که عملی غیر اخلاقی و بر خلاف خواست طبیعت صورت گرفته است یا میگیرد. اگر شنیدیم یا دیدیم:
- همنوعی خودکشی کرده است؛
- همنوعانی محتاج نان شب هستند؛
- جنگی درگرفته است،
- همنوعانی ثروتهای جامعه را به یغما میبرند،
- هم نوعانی بیمارند،
- هم نوعی اعدام شده یا میشود و هزاران نمونهی دیگر؛
اگر به هنگام شنیدن یا دیدن این موارد و نظایر آنها، غمی در درون خویش احساس کردیم؛ یقین بدانیم که در بروز این رویدادها قانون و اصل اساسی طبیعت نقض گردیده است. حتی اگر ما خود نقشی در بروز چنین کنشهایی داشتهایم یا داریم؛ بدانیم که عمل ما عملی اخلاقی نیست و هرگونه فلسفهبافی و توجیه عقلانی دیگر کمترین اهمیتی ندارد..
و اکنون به اعدام بازگردیم: کنشی به مفهوم صریح جنگ با بقای نوع.. آیا.. آیا طبیعت هرگز هرگز هرگز چنین عملی را خواهد بخشید؟؟ برچسبها: اعدامفلسفه ی اخلاقاخلاق طبیعینقدها و یادداشتها [ پنج شنبه 9 آبان 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
اگرچه میگویند از بذر اگر، چیزی نمیروید؛ ولی بگذارید با چند اگر آغاز کنم: - اگر بر جهان خِرَد حکمفرمایی میکرد؛ - اگر مدّعیان ایدئولوگ لَختی در آیینهی نقد، خویش را مینگریستند و از غرفهی در بستهی تصوّرات خویش بیرون میجستند؛ - اگر مجالی برای به محکمه کشیدن صدها باور تاریخیِ مسئلهسازِ منتهی به هزاران نتیجهی ویرانگر فراهم میشد؛ - اگر باور به رحمانیت خدایان مذهب، چنان ژرف و ریشهدار بود که عقل پرسشگر میتوانست بی دغدغه و هراس از تفتیش و تکفیر عوام و خواص، سخن بگوید و از پیلهی انزوای خودسانسوری دریچهای به آزادی بیان بگشاید؛ - اگر بتپرستیهای علمی، فرهنگی، دینی و روشنفکری اجازهی ورود در ساحت چوگان خسروانشان به مرتدان میداد؛ - اگر تربیت انسانی انسان، نه از بنیادهای محض متعارف ایدئولوژیکی ماتریالیسم یا تئوایسم، که از پرنسیپهای آزاداندیشی و تساهل و مدارای منتج از باور به تفاوتهای فرد فرد آدمیان نشأت میگرفت؛ - اگر تئوری حاکم بر ادارهی هر سرزمین و کشوری، چه مدوّن و آگاهانه و چه مستتر در فرهنگ نانوشتهی آن دیار، بر این فرض بنا نگشته بود که ما برحقّیم و دیگران باطل، که ما پیروزیم و دیگران مغلوب ابدی، که ما برگزیدگانیم و دیگران مطرود، که ما نجات یافتگانیم و دیگران گمراه؛ - اگر دستگاههای متولّی تعلیم و تربیت، بسیار بیش از آنکه نگران ظواهر فرمولهای ناقص و برنامههای محدود و ناکارامدشان در عرصهی آموزش و پرورش باشند؛ نیمنگاهی نیز به منطق و فلسفهی تربیت بشر داشتند و بیش از آنکه نقشهی اتوپیای خیالی خود از آیندهی جهان را بر اساس دستورات و معتقدات محدود و محل مناقشه ترسیم نمایند؛ به هزینههای گزاف و غیر قابل جبران تا کنونی آن می اندیشیدند؛ اگر و اگر و اگر... آنگاه دیگر شاید مضحک مینمود که کسی در باب آموزش و پرورش به عام و آموزش و پرورش این مرز و بوم به اخصّ، قلندروار سخنی به انتقاد بگوید. پس.. پس همین مختصر گواه آن است که رشتهی ما سری بس دراز و طولانیتر از مجال ما دارد. با این حال، اهمیت موضوع ما را بر آن میدارد که در ذیل دو عنوان کلّی، مختصری در این باب سخن بگوییم: ***
الف) چالش در فلسفهی آموزش و پرورش رسمی میتوان آموزش و پرورش را به شیوهای که در دوران مدرنیسم تبلیغ و مورد گفتگو واقع میشود؛ محصول انقلاب صنعتی دانست. دورانی که به گفتهی آلوین تافلر، اقتصاد دودکشی و تولید انبوه از مشخّصههای بارز آن بوده و البته دیدگاههای رادیکال و پراگماتیک مارکسیستی نیز برخاسته از اوضاع خاص و پر مناقشهی هموست. در طول چند صد سال پس از عصر انقلاب صنعتی، شاید یکی از دیرپاترین تأثیرات آن، نظام آموزش و پرورش رسمی است که فارغ از پارهای از تفاوتهای فرعی ساختاری و بوروکراتیک، تقریباً در تمام کشورها بر پایهی اصول شناختی پیریزی شدهی مشابهی قوام و استقرار یافته است از جمله: وجود سیاستگزاریهای کلان در آموزش و پرورش با توجه به اهداف بلندمدت حکومتها یا دولتها، نظام یکسان و هماهنگسازی سرفصل دروس و تألیف کتابهای درسی، وجود قوانین نسبتاً مشابه در خصوص یونیفورم و نوع پوشش دانشآموزان و همچنین هنجارها و آییننامههای انضباطی خاصّ و نسبتاً سختگیرانه در مدارس.. و این فاکتورها، درست همان پاشنهی آشیل نظامهای آموزش و پرورش رسمی هستند که منتقدان و دگراندیشان، آنها را هدف و آماج پیکان انتقادهای خویش ساختهاند. بدانسان که نه تنها از اساس منکر هرگونه تأثیر مثبت و انسانی چنین نظامهایی گردیدهاند؛ بلکه حتّی با وارد کردن سختترین انتقادها، آنان را صرفاً کارگاهی برای ساختن افرادی تنبل، پر ادّعا، بیاراده، مطیع و فرمانبردار نظام قدرت، وظیفهشناس در جهت تأمین منافع کلان و دراز مدّت نخبگان سیاسی و اقتصادی، مجری بی چون و چرای فرامین و فرمولهای صادر شده از بالا، بیبهره از آزاداندیشی، ابتکار و هر نوع خودشکوفایی و باروری استعدادهای طبیعی و پرورش انسانی دانستهاند. انتقاداتی که به رغم کوشش در جهت اصلاحات در نظامهای آموزش و پرورش، همچنان بسیار قابل تأمل و تعمّق مینمایند. نکتهی بسیار مهمّی که توجه بدان در اینجا ضرورت دارد این است که برخی از مهمترین اندیشمندانی که بر سیستم آموزش و پرورش رسمی چنین تاختهاند؛ در کشورهایی زیستهاند که فضای دموکراتیک و لیبرال بر آنها حاکم بوده است. از جمله: ایوان ایلیچ در اتریش، جان هالت و الوین تافلر در امریکا، ارنست دیمنه در فرانسه و اریک فروم در آلمان. یادآوری این امر بدان دلیل است که در نظر آوریم در شرایطی که فلسفهی وجودی نظام آموزش و پرورش رسمی در جهان دموکرات مغرب زمین، اینگونه میتواند مورد انتقاد قرار گیرد؛ دربارهی نظام آموزش و پرورش رسمی کشوری چون ایران که صراحتاً غایتها و اهداف کلان خویش را بر پایهی ایدئولوژی و قرائتهای خاصّ مذهبی تعریف نموده و حتّی به گونهای مدوّن و فرموله، هنجارهای ایدئولوژیک را به عنوان قانون و آییننامه دیکته مینماید؛ چه باید گفت؟! ناگفته پیداست هنگامی که کلّیت ساختار آموزش و پرورش در فضایی به دور از چارچوبهای صریح و صد البته محل مناقشهی تئولوژیک، میتواند زیر سؤال قرار گیرد؛ به طریق اولی بداهت امکان چنین به پرسش گرفتنهایی در شرایط عکس، مستغنی از بحث و تردید است. به راستی آیا: - آموزش و پرورشی که سیاستهای کلان آن، بر باورهای متافیزیکی متّکی باشد که خود به درازای هزاران سال محل مناقشه و بحث و تردید بودهاند؛ - آموزش و پرورشی که اخلاق و اصول انسانی بقا در شرایط اجتماعی را بر پایهای مبهم و رازآلود به نام دین یا مذهب که برداشت و فهم یکسانی از آن در بین همگان وجود ندارد؛ به عنوان بهترین نظریهی اخلاقی جهان تبلیغ میکند ولی در همان حال تناقض افزایش هراسناک و معنادار بیاخلاقی در جامعه را نادیده میگیرد؛ - آموزش و پرورشی که هر آنچه را در ارتباط با زندگی نوع بشر است؛ به ساحت الوهیت مربوط ساخته و بدینگونه تلویحاً بشر را فاقد توان و ارادهی تأثیر بر سرنوشت خویش ترسیم میکند؛ - آموزش و پرورشی که جنگ و به نابودی کشاندن دگرکیشان را - مستقیم یا تلویحاً- تحت عنوان جهاد، جایگزین آموزهی کوشش در راه صلح، دوستی و آبادانی جهان میسازد؛ و آموزش و پرورشی که فرهنگ بیاعتنایی و امید به انباشته شدن جهان از ستم و ویرانی را به انتظار منجی و مصلح آخرالزّمان تعلیم میدهد؛ در بهترین حالت ممکن، چه بروندادهایی خواهد داشت و چه افرادی تحویل جامعه خواهد داد؟ در سطور پیشرو به کمک یک پارادایم، مسیر تولید بروندادهای این نظام را تعقیب خواهیم کرد.
ب) نگاهی به ساختار آموزش و پرورش رسمی ایران در ارتباط با ساختار و محتوای نظام آموزش و پرورش ایران، از سوی منتقدان البته سخن و بحثهای بسیار به میان آمده و در سطوح گوناگون مدیریتی و سیاستگذاریهای دولتی و حکومتی نیز هماره با تصمیمگیریهای شتابزده و نسنجیدهی بسیار مواجه بودهایم که میتواند دال بر آشفتگی تئوریک و نبود نظریهی بومی واحد و جامعی در آموزش و پرورش قلمداد شود. شاید بهتر باشد الگوی حداکثری و شناخته شدهای از فرایند آموزش و پرورش یک دانشآموز ایرانی را در سیستم آموزش و پرورش و آموزش عالی ایران، به منظور روشنتر شدن جغرافیای موضوع و به سرانجام رساندن آن، مطرح سازیم: « کودک در شش سالگی پای به دبستان میگذارد. کودکی که دست بر قضا، در خانوادهای متولّد شده که زبان مادری در آن، زبانی غیر از زبان فارسی است و ناگفته پیداست که این امر تأثیر انکارناپذیری بر میزان یادگیری و مهارتهای وی در کلاس خواهد داشت. این کودک همچنین از بخت و اقبالِ تولّد در خانوادهای مرفه و ساکن در پایتخت یا مراکز استانها برخوردار نبوده است و تأثیر این فاکتورها را نیز در وضعیت نهایی وی از نظر تحصیلی نمیتوان نادیده انگاشت. کودک در دبستانی دولتی ثبتنام میکند. دبستانی که از استانداردهای حداقلّی لازم برای یک دبستان معمولی نیز برخوردار نیست. ساختمانی فرسوده، سرویسهای بهداشتی معیوب، آبخوری ناسالم، بدون زمین و سالن ورزش مناسب، بدون آزمایشگاه، بدون کتابخانهی مطلوب و غنی، بدون واحد سمعی و بصری برای نمایش فیلم، بدون ابزارهای کمک آموزشی کافی، بدون سلف سرویس برای دادن غذا یا میان وعده برای رفع گرسنگی و تجدید قوای دانشآموز، بدون سبزه و گلکاری در حیاط جهت بانشاط ساختن محیط و نیز ایجاد زمینهی آشنایی و آشتی با محیط زیست و طبیعت، بدون سیستمهای مطلوب و استاندارد گرمایشی و خنک کننده در کلاسها، بدون میز و نیمکتهای استاندارد و مطابق با شرایط فیزیکی بدنی و روحی دانشآموز، کلاسها فاقد رنگآمیزی مناسب، فاقد روشنایی و نور مناسب، دیوارها کثیف و گرد گرفته، کسالتآور و در مجموع دبستانی با دهها و یا صدها مشکل ریز و درشت دیگر در بنای خود. و این تازه اسکلت و کالبَد دبستان است. روح دبستان که همانا نیروی انسانی و کادر آموزشی و اجرایی دبستان و همچنین برنامهی هفتگی و کتابهای درسی آن هستند؛ البته بر همین منوال سرشار از اشکال و ایراد است. مدیر دبستان کسی نیست که در رشتهی مدیریت مراکز آموزشی تحصیل کرده باشد. بلکه او سال گذشته یکی از آموزگاران همین دبستان بوده که اکنون بنا به ملاحظاتی که خودِ وی و مراجع تصمیمگیر در ادارهی آموزش و پرورش منطقه بهتر میدانند؛ مدیریت دبستان را در دست گرفته است (از ملاحظات احتمالی میتوان به حداقل حقوق و مزایای مدیریت و یا داشتن شرایط خاصّ گزینشی و تعهد عقیدتی سیاسی خاصّ داوطلب مدیریت اشاره کرد و صد البته در این میان دانش و توان مدیریت، هرگز در اولویتهای نخست قرار ندارند). پس از مدیر، معاون وی نیز دارای شرایط مشابهی است. وی از سوی مدیر به عنوان معاون به اداره پیشنهاد گردیده که البته در بیشینهی موارد با این پیشنهاد موافقت میشود. پس از کادر اجرایی که میتواند شامل افراد و نیروهای دیگری نیز باشد؛ به کادر آموزشی دبستان میرسیم: آموزگاران. کسانی که کودک باید آنها را به عنوان پدر یا مادر دوم خویش بداند معمولاً افرادی هستند فاقد دانش و معلومات به روز و در بیشینهی موارد کسانی هستند به دور از مطالعه و کتاب. به طوریکه اگر از ایشان نمونهگیری شود؛ به جرئت میتوان گفت اکثریت آنها کسانی هستند که اظهار خواهند داشت که از آخرین مطالعهی غیر درسیاشان؛ سالها زمان گذشته است! اینان صرفاً در هنگام تحصیل در دانشسراها یا مراکز تربیت معلّم، چند واحدی در زمینههای مختلف و بیشتر روش تدریسهای وقت را گذراندهاند. همین! و آن وقت همین آموزگاران در سر کلاس درس، برای کودک داستان ما در فواید علم و دانش و مطالعه و کتاب، داد سخن خواهند داد و شعر یار مهربان را به زبانی شیرین تفسیر خواهند نمود! این آموزگاران در دفتر دبستان، صرفاً در جلسات صوری و رسمی است که به یاد میآورند چیزهایی به نام تدریس و آموزش و کودکان دانشآموزشان نیز وجود دارند. در غیر آن، به جز ترجیعبند حقوق و اضافهکار و قسط وامهایشان، البته کمتر موضوع دیگری برای صحبت مییابند. به راستی آموزگاری که خود در غیر از ساعات کار در مدرسه، گریزان از مطالعه و یادگیری است؛ بی بهره از معلومات برانگیزاننده و اشتیاقآور است و فاقد باور و ایمان قلبی به چیزی است که میگوید؛ چه چیز مفید و مهمّی به کودک خواهد آموخت؟ چگونه پرسشهای مداوم کودک را پاسخ خواهد گفت؟ چگونه وی را به پرسشگری بیشتر ترغیب خواهد نمود؟ چگونه سخنش میتواند روشنگر مسیر آیندهی کودک باشد و چگونه خواهد توانست استعدادهای ذهنی و جسمی وی را شناسایی کرده و در محدودهی کلاس بدانها میدان بروز دهد؟ از نگاه سیاستگزاران آموزش و پرورش رسمی در ایران، البته موضوع مطالعه نکردن معلّمان موضوع جدید و پوشیدهای نیست. شاید چون خود بهتر از هر کس دیگری میدانند که با توجه به چارچوبها و معیارهای گزینش و استخدام معلّمان (که در آنها کمتر از هر موضوع دیگر به شایستگی و تخصص و دانش توجه شده است) و همچنین اوضاع اسفبار معیشتی ایشان که دیگر ضربالمثل خاصّ و عام شده و از این لحاظ نیز منزلتی برای معلّمان در جامعه باقی نمانده است؛ روی آوردن معلّمان به مطالعه و فراغت فکری یافتن برای پرداختن به یادگیری در راستای افزایش بهرهوری شغلی، انتظاری چندان معقول نیست. به همین دلیل راهکار آموزش ضمن خدمت را که البته راهکار پذیرفته شدهای در جهان معاصر است؛ به کار گرفته و در جهت ترغیب معلّمان به مطالعه و یادگیری؛ از ابزار تشویق و امتیاز استفاده نمودهاند. با این وجود، طنز قضیه در این است که محتوای این آموزشهای ضمن خدمت نیز در بیشینهی موارد، چیزی جز تکرار شعارهای عقیدتی و القای اعتقادات ایدئولوژیکی و سیاسی حاکم بر ذهن معلّمان نیست. وقتی آموزگار گریزان از مطالعه، با چشمداشت امتیاز و گروه و رتبه به مطالعهی منابع آموزش ضمن خدمت و یا شرکت در کلاسهای آن روی میآورد و مشاهده میکند که مطالعه چیزی جز خواندن کتابهای مذهبی نویسندگان معلومالحال و کلیشههای تکراری، معنای دیگری ندارد؛ البته جای شگفتی نخواهد بود که صد چندان بیش از پیش از مطالعه روی گرداند. کودک در کلاس به درس چنین آموزگاری گوش میدهد. آموزگاری که به وجهی غیر قابل درک از نگاه کودک، به زبانی دیگر سخن میگوید. زبانی جز زبان مادریاش. به راستی آموزگاری که آموخته و عادت کرده به زبان دیگری غیر از زبان مادری خود و کودک تدریس کند؛ چگونه میتواند این تناقض شگفتانگیز را برای وی تفهیم سازد؟ کودک چگونه باید این مسئله را در ذهن خویش حل کند که چرا آموزگارش -که در موارد بسیار با وی همزبان است- در کلاس به زبانی دیگر سخن میگوید؟ زبانی که وی چندان قادر به ابراز احساسات و اندیشههایش به کمک آن نیست. اما رفتهرفته کودک به گونهای ناخودآگاه و مبهم میآموزد که دبستان یعنی فارسی سخن گفتن! درس و کتاب و امتحان یعنی فارس بودن یا فارس شدن و البته این آموزهی پنهانی و غیر مستقیم، به یاری رسانههای تصویری و کارتون و فیلم و صدها تریبون و عامل دیگر هرچه بیشتر تقویت میشود. هرچند جای انکار نیست که آموختن زبان دیگری جز زبان مادری، یکی از مهمترین فاکتورها در موفقیتهای فردی است؛ ولی با این حال نظام آموزش و پرورش ایران اصرار در تدریس به زبان رسمی و درکنار آن مسکوت نهادن مفاد قانون اساسی کشور در خصوص آزاد بودن تدریس زبانهای بومی را، خوشبینانه بدون مطالعات و تحقیقات کافی و بدبینانه بیاعتنا به بیعدالتی و تبعیضات ویرانگری که در این رهگذر صورت خواهد گرفت؛ پی گرفته و میگیرد. کودکی که به زبان مادری میاندیشد، به زبان مادری احساسات خویش را بیان میدارد و به زبان مادری قادر است موضوع واحدی را به دهها صورت ممکن دیگر بیان نماید؛ به زبان رسمی ناچار به حفظ طوطیوار مطالب بدون درک و فهم آنها خواهد شد و در نتیجه تنها چیزی که پس از آن برای وی اهمیت خواهد یافت کسب نمره و اخذ مدرک خواهد بود و بس. نکتهی اسفبار دیگری که در ارتباط با موضوع زبان و زبانآموزی در مدارس و نظام آموزش و پرورش ایران بسیار قابل بحث و البته محل انتقاد است؛ به بیانی مختصر این است که کودک علاوه بر اینکه در دبستان از سره سخن گفتن به زبان مادری خود فاصله میگیرد و حتی به تعبیری، آن را به تدریج به دست فراموشی میسپارد؛ در مقاطع بالاتر که دروس دیگری همچون زبان انگلیسی و عربی نیز به مواد درسی وی افزوده میشوند؛ به علّت نبود آموزشی درست و مطابق با معیارهای آموزش زبان، این زبانها را نیز هرگز فرا نخواهد گرفت و کودک ما در حالی دبیرستان را پشت سر میگذارد که درصد بالایی از واژگان زبان مادری خود را از یاد برده و علاوه بر اینکه قادر به نوشتن و حتی خواندن به آن زبان نیست؛ بلکه از زبانهای عربی و انگلیسی نیز چیزی در حدود هیچ آموخته است. حتی زبان فارسی نیز در میان درصد بالایی از فارغالتّحصیلان دبیرستان، در حد ضعیف بوده و بسیاری از ایشان حتی قادر به نگاشتن متون سادهی مکاتباتی نیز نمیباشند. و اما کتابهای درسی. شاید بتوان گفت کتاب درسی برای کودک، به منزلهی کتاب مقدّس برای یک مؤمن مذهبی است. او در آغاز آنها را با اشتیاق فراوان نگاه میکند و ورق میزند. آنها را جلد میگیرد. حتی با وسواس نام خود را بر آنها مینویسد. تو گویی گنجینهی گرانبهایی به دست او دادهاند که وی باید همچون چشم و جان خود از آن نگهداری کند. ولی.. ولی اندکی از سال تحصیلی که میگذرد، اوضاع به کل تغییر میکند. کتابها خط خطی میشوند و بر آنها صدها کلمه و نقّاشی و کاریکاتور و یادگاری نوشته و کشیده میشود. جلدهای پلاستیکی زیبا پاره میشوند. و جلد مقوّایی کتابها تا خورده و کثیف میشود. چرا؟ به راستی آیا تمام اینها را باید ناشی از بیملاحظگی یا بیدقّتی دانشآموز دانست؟ آیا اگر بیعلاقه شدن دانشآموز در طول سال تحصیلی به درس را یکی از احتمالات بدانیم؛ نباید این احتمال را معلول عواملی بدانیم که دستکم یکی از آنها محتوای کتب درسی است؟ کتابهای درسی کودک حاوی چه چیزهایی هستند؟ آیا در آنها نکات جدید و جذّابی که متناسب با شرایط جسمی و نیازهای رشدی کودک باشند؛ هست؟ آیا چیزهایی که در آنهاست متناسب با قوّهی فهم کودک است؟ تا چه حد به کنجکاویهای کودکان به شیوهای ساده و در عین حال خردمندانه توجه شده است؟ کودک در کلاس علوم میآموزد که ماده چیزی است که جرم داشته و فضا را اشغال کند. همچنین کرمها در نتیجهی کمبود اکسیژن در روزهای بارانی از زیر خاک بیرون میآیند. او میآموزد که میتوان با عمل تقطیر، نمک حل شده در آب را دوباره به دست آورد. میآموزد که در هنگام کسوف، سایهی ماه بر روی زمین میافتد و در واقع علّت تاریک شدن خورشید ماه است که برای دقایقی جلوی نورافشانی آن را میگیرد. او میآموزد که باران و برف بخشی از چرخهی آب در طبیعت هستند. و نیز یاد میگیرد که وجود موجوداتی کوچک به نام میکروب عامل بیماریها هستند. در یک کلام کودک با مثالهایی ساده مفهوم علّیّت را درمییابد. ولی درست در زنگ بعدی به او گفته میشود که خدا در همه جا وجود دارد در حالیکه نه دیده میشود و نه صدایش را میتوان شنید و به عبارت دیگر با هیچ آزمایشی نمیتوان وجود او را ثابت کرد. به او گفته میشود که او علّت همه چیز است. باران را خدا میباراند. به دستور خدا صاعقه روی میدهد. به جای نگاه کردن به پدیدهی کسوف از پشت عینکهای مخصوص، باید نماز خواند. حتی در همین زنگ بعدی که گفته میشود خدا مهربانترین موجود است، فردا یا هفتهی بعد در همان کتاب دینی صحبت بر سر انتقام گرفتن خداست. خدا شهری را با تمام زنان و مردان و حتی کودکان بیگناه نابود میکند! اگر کسی عمری کار نیکو انجام دهد ولی نماز نخواند خدا از او اعمال نیکش را نخواهد پذیرفت. آن وقت آداب و ترتیب همین نماز در زنگ بعد به کودک یاد داده میشود. آداب مرموز و عجیب و غریبی که بیش از آنکه شوق و مهربانی در او به وجود آورد؛ وی را میترساند و خدا را در نظر وی همچون موجودی عجیب و دستنیافتنی و البته درک ناشدنی نمودار میسازد. به وی گفته میشود که خدا در نماز با او صحبت میکند ولی او هر کار میکند و هرچقدر که گوش میدهد، چیزی نمیشنود. به او میگویند خدا را با چشم دل باید دید ولی او ابداً معنای این سخن را در نمییابد. میگویند نماز انسان را از بدیها باز میدارد ولی او برای آزمایش این فرضیه، در زنگ تفریح مداد یکی از همکلاسیهایش را بر میدارد ولی میبیند چیزی مانع این کار بد او نیست. به او میگویند خدا کودکان را دوست دارد و به آنها توجه میکند ولی شب از تلویزیون صدها کودک سوری را میبیند که چگونه قتل عام میشوند و یا هزاران کودک سومالیایی را که چگونه از گرسنگی و بیماری هلاک شدهاند. به او تاریخ میآموزند. برایش توضیح میدهند که زمانی مردم ایران در فقر و فلاکت زندگی میکردند و نابرابریهای طبقاتی وجود داشت ولی اکنون اینگونه نیست. او به یاد میآورد که دیشب پدرش از درد دستهای پینه بستهاش مینالید و از اینکه بعد از چند ماه هنوز حقوق او را پرداخت نکردهاند شکایت داشت. همچنین به خاطر میآورد که آنها در خانهی بسیار فقیرانهای زندگی میکنند ولی کسانی را میشناسد که خانههایی مانند قصر دارند. به او میگویند در زمان سابق خیلی از مردم سواد نداشتند و نمیتوانستند به مدرسه بروند چون در خیلی از جاها مدرسه وجود نداشت ولی امروزه همه میتوانند به رایگان درس بخوانند و تحصیل کنند. و او باز هم به یاد میآورد که پدرش با چه زحمتی توانست پول کتاب و کمک اجباری به دبستان را فراهم کند تا او بتواند به دبستان بیاید و تحصیل کند. به او تعلیمات مدنی میآموزند. اینکه باید به قانون احترام گذاشت باید مسؤلیتپذیر بود و احساس مسؤلیت کرد. احساس مسؤلیت نیز یعنی اینکه هر کاری را که یک نفر قبول کرده انجام دهد؛ به بهترین صورت ممکن انجام دهد. و او مشاهده میکند که خیلی از وقتها دبستان تعطیل میشود یا زودتر از موعد بچهها را به خانه میفرستند و آموزگار به دنبال کارهای شخصی خودش میرود. و یا کسی از روی خط عابر پیاده یا پل هوایی عبور نمیکند. به او آداب معاشرت یاد میدهند. احترام به مدیر، به ناظم، به معلّم، به پدر به مادر و به هر فرد بزرگسال دیگر. یک احترام فرمانبردارانه و برپایهی سن و سال و قدرت نه احترام متقابل. او را به شدّت از معاشرت با جنس مخالف برحذر میدارند. چون این کار گناه بزرگی است. نباید به چهرهی جنس مخالف نگاه کند و حتی با وی سخن بگوید. قضیهی پیچیده و عجیب محرم و نامحرم را به او یاد میدهند. دختر باید روسری و چادر بر سر کند و پسر نیز ملاحظات مرسوم را در پوشش و رفتار خود به کار بندد. پرسش و اندیشیدن دربارهی مسائل جنسی و چگونگی پدید آمدن انسان یک پرسش ممنوعه است. او نباید بپرسد. حتی در مدرسه. حتی از آموزگار. این یک تابو است و به ناچار او به منابع دیگری برای پاسخ پرسشهایش روی میآورد. به او جغرافیا یاد میدهند اینکه در کرهی زمین کشورهای بسیار دیگری غیر از ایران نیز وجود دارند. و همچنین ایران از ثروتمندترین کشورهاست و منابع سرشاری از نفت و گاز و سنگآهن دارد ولی نمیداند چرا خانوادهی او پول کافی برای مسافرت به جاهای دیگر کرهی زمین و حتی ایران و دیدن جاهای دیدنی آن ندارند. حتی پدرش هم هرگز نتوانسته به کشور دیگری سفر کند. او نمیفهمد پس این ثروتی که میگویند کجاست؟ چرا چیزی نصیب او و خانوادهاش نشده است؟ کودک ریاضی نیز یاد میگیرد. ولی هماره برایش این سؤال هست که چرا در مسئلههای ریاضی همیشه قیمت چیزها خیلی کمتر از قیمت واقعی آنهاست؟ مثلاً یک دفتر 50 تومان یا یک بستنی 100 تومان. در حالیکه قیمتهای واقعی خیلی با اینها متفاوت است. چرا مثلاً نمیگویند اگر پدر تو در ماه 300 هزار تومان بگیرد و 4 ماه به او حقوق نداده باشند، روی هم رفته چقدر میشود؟ یا مثلاً بگویند اگر پدر تو در ماه 300 هزار تومان درآمد داشته باشد و قیمت هر کیسه برنج 58 هزار تومان و قیمت هر کیلو روغن نباتی 5000 تومان باشد؛ با این پول اگر یک کیسه برنج بخرد و دو قوطی روغن، چقدر از پولش باقی میماند؟ اگر بخواهد یک کیلو گوشت هم بخرد از قرار کیلویی 28000 تومان، برای یک خانوادهی 4 نفری به هر نفر در ماه چند گرم گوشت میرسد؟ چرا همیشه از شرکت و کارخانهی پارچهبافی و اینها استفاده میشود؟ کودک به تدریج با درس و کتاب فاصله میگیرد. او همه جا دروغ میبیند و دروغ میشنود. کتابهایش را خطخطی میکند. شاید حتّی قسمتهایی از آنها را پاره کند. دیگر از آن شوق کودکانه خبری نیست. کنجکاویهایش رنگ میبازند. تازگیها آموزگار در واکنش به سؤالها و تناقضاتی که با بیان کودکانهی خود مطرح کرده، به او اخطار کرده که زیاد ورّاجی نکند. کودک روایت ما شاید تحصیل خود را در پایان مقطع ابتدایی خاتمه دهد و با تجارب و خاطراتی نه چندان خوشایند، تبدیل به بروندادی سطح پایین از نظام آموزش و پرورش گردد و با اندک آموختههای اخلاقی و علمی سر از خیابان و دنیای کسب و کار کودکان خیابانی درآورد. و یا اینکه: او بزرگتر شده و وارد دوران دبیرستان میشود. آنجا اوضاع بدتر است. دهها دانشآموز دیگر که همگی لبریز از عقدهها و تناقضات فروکوفته و حل نشده هستند جمع شدهاند. ناهنجاریهای رفتاری به بخشی ثابت از شخصیت آنها تبدیل شده است. ناخودآگاه پرخاشگر شدهاند. دیگر از آموزههای دبستان و دبیرستان اشباع شدهاند. از تکرار مکرّرات آزردهاند. هیچ اقدام مشاورهای و انضباطی در تغییر رفتار ایشان مؤثر واقع نمیگردد. کودک ما که اینک نوجوانی است، زمان بیشتری در جامعه زندگی کرده و واقعیات بیشتر و البته بسیار متفاوتتری با آنچه که در کتابها آمده دیده و شنیده است. او خیل تحصیلکردگان بیکار و یا دارای مشاغل کاذب و بیارتباط با رشتههای تحصیلی خود دیده است. او بیاخلاقی و دروغ و دزدی و ضعف مدیریتی و هزاران معضل ریز و درشت دیگر را دیده و همچنان میبیند. بنابراین حنای مدرسه و کلاس و معلّم، دیگر برایش رنگی ندارد. او نابرابری شدید و هولناک طبقاتی را میبیند و بر آموزههای کتابهای تاریخ دبستان و دبیرستانش میخندد. او دبیرش را میبیند که با دوچرخه یا موتورسیکلت اسقاطی به سر کار میآید و در همان حال، حاجیهای بازاری و بنگاهداران املاک و قاچاقچیان و مدیران ارشدی را مشاهده میکند که با روحی تهی از وجدان و انصاف و شرافت حرفهای و احساس مسؤلیت، دست تاراج بر دارایی و ناموس مردم گشوده و خون هزارانی چون او را در شیشه کرده سر میکشند. او حتی دیگر حوصلهای برای تفکر دربارهی آن موضوع انشای کهنه یعنی «علم بهتر است یا ثروت» ندارد. او تناقضات انباشته شده در روح سرخوردهاش را با سرکشی و کشیدن سیگار و متلک گفتن به معلّم و ناظم و زیر پا نهادن مقررات دبیرستان و صد البته نمرات ضعیف، به نمایشی همیشگی تبدیل میکند. نوجوان ما شاید به گرفتن آخرین مدرک آموزش و پرورش بسنده کند و دیپلم در دست، عطای ادامهی تحصیل را به لقای آن ببخشد و بدین ترتیب تبدیل به برونداد سطح میانی نظام تعلیم و تربیت ایران شود. و یا اینکه: همچون همسالان دیگری که کوشیدهاند کودکانی خوب باقی بمانند؛ درس خوانده و پس از گذشتن از سد پولساز کنکور به دانشگاه راه یابد. مکانی نه چندان متفاوت از دبستان و دبیرستان با همان ساختار قدرت و کتابهای حجیمتر و مفصّلتر از همان مطالبی که پیشتر به صورت مختصر آموختهاند. فقط با اندکی آزادی. چون دیگر چوب الف پدر و آموزگار به شدّت قبل بر سرشان نیست. پس چند سالی همان دانشآموز شب امتحانی منتهی با عنوان دانشجو خواهند بود تا این دوران را نیز با تجاربی دیگر به پایان برسانند. تجاربی که گویی خلاصهی آنها را نیز پیشتر در دبستان و دبیرستان از سر گذراندهاند. آنجا آموزگاری بود بیسواد و اینجا استادی کمسواد. آنجا ترجیعبندی بود از حقوق و اضافهکار و قسط وام و اینجا نیز تقریباً همان با این تفاوت که این ترجیعبند دیگر چندان از چشم دانشجو پنهان نمیماند. رقابت بر سر ساعات بیشتر تدریس و اضافهکار و گرفتن پایاننامههای نان و آبدار در مقاطع بالاتر تحصیلی و ماستمالی کردن مسؤلیتها و فخرفروشی به عناوین دانشگاهی بی پشتوانهی دکتر و پروفسور و عضو هیأت علمی و محقّق؛ و به موازات آن بازتولید تحقیر و تصغیر فراگیر و اینکه زیاد ورّاجی نکند. اینجا نیز لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی استاد است. پرسش و به نقد کشیدن جایی ندارد و این جوّ علمی(!)، البته بخشی ناشی از قوانین مدوّن وزارت علوم – همان برادر دوقلوی وزارت آموزش و پرورش- و شیوهی گزینش و استخدام کادر آموزشی و اجرایی دانشگاهها است که شاید اگر حسّاستر از گزینش آموزگاران ابتدایی نباشد؛ کمتر از آن نیست. و بخشی نیز ناشی از شخصیّت ناپخته و پرورش پر خلل استادان در دامان همان نظام آموزش و پرورشی است که در سطور پیشین ذکر خیرش رفت. کودک دبستانی اما اکنون پر ادّعای ما شاید با مدرکی بیپشتوانهتر از پول ملّی در دست، این دوران طلایی دانشجویی را به امید آموزگاری در یک دبستان یا سراب آیندهای دیگر به پایان برساند و یا پس از طی چند مقطع تحصیلی دیگر، در اوج افتخار و قلّهی رفیع پیروزیهایش، استاد دانشگاه شود. استادی که البته در نواقص کارش و اشکالات دیدگاهِ به دست آوردهاش در این مسیر طولانی و پر سنگلاخ و پر تناقض، صد در صدِ مسؤلیت از آن او نیست. وی محصول ناقص کارخانهای معیوب است. او نمیتواند چندان به اندیشیدن و انتقادهای دانشجویانش بهائی بدهد چون به اندیشیدن و تفکّر انتقادی خود وی بهائی داده نشده است. او از آموزگار دبستان خود الگویی نازدودنی در ذهن دارد. همانگونه که دانشآموز ممتاز در نظر آموزگار، کسی بود که برگهی پاسخنامهی امتحانش حاوی بازگویی طوطیوار و مو به موی مندرجات کتابهای درسی باشد؛ استاد دانشگاه نیز بیش از آنکه در اندیشهی این باشد که دانشجو در کار عملی و پژوهشش چه سخن جدید و چه اندیشهی خود ساختهای عرضه کرده؛ دغدغهی فونت و فواصل سطور و کادر و تعداد منابع مورد استفاده را دارد. او مشتاق نمرهدهی به توان فکری دانشجویش نیست چرا که وی را از اساس شایستهی صرف وقت و بذل توجه نمیداند دقیقاً همانگونه که با وی چنین رفتار شده است. او معمولاً وقت ندارد. چون شاید مسؤلیتهای خطیرتری از تشکیل کلاس و بحث و درس داشته باشد و در این رهگذر نیز شاید تعطیلیهای متناوب دبستان و دروغ بودن آموزهی آن دوران یعنی مسؤلیتپذیری و احساس مسؤلیت در جامعه را در نظر دارد. آری.. کودک دبستانی ما اکنون دیگر شاید نماد عالیترین برونداد نظام تعلیم و تربیت ایران است:استاد دانشگاه! » *** برچسبها: نظام تعلیم و تربیت ایراننقد سیستم آموزش و پرورش ایراننقد آموزش و پرورش رسمیاریک فرومایوان ایلیچآلوین تافلرنقد کتاب های درسینقد نظام آموزش عالی ایران [ دو شنبه 15 مهر 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
میوهی ممنوعه
طبق آمار تا سال 1390 تعداد 2390 دانشگاه و مرکز آموزش عالی در ایران وجود داشتهاند که از این تعداد معتبرترین دانشگاههای ایران یعنی دانشگاه تهران و صنعتی شریف، به ترتیب دارای رتبههای 474 و 546 توسّط مؤسسهی ردهبندی سایماگو SRI شناخته شدهاند. کاری به میزان این اعتبار «افتخار آفرین» (!) نداریم. ولی به عنوان مثال اگر نگاهی به آمار این تعداد دانشگاه یعنی 2390 در مقایسه با مجموع تعداد دانشگاههای معتبر و نامعتبر انگلیس(!) از دیدگاه وزارت علوم، که 122 دانشگاه میباشند و همچنین با توجه به جمعیت کشور انگلیس و ایران که چندان تفاوتی ندارند؛ بندازیم آنگاه بهتر میتوان به عمق اهمیت کشف بزرگ جناب قرائتی پی برد! اگر هنوز کسی نتوانسته است به پرسش ایشان پاسخی بدهد شاید بدان دلیل است که فرضیهی تلویحی ایشان که عبارت است از همبستگی مثبت بین تعداد دانشگاه و آمار جنایت؛ کمی بیشتر از یک فرضیه است و شاید به گونهای حاکی از یک واقعیت دردناک و تأسفبار دیگر باشد. هنگامی که خیل انبوه جوانان بی آینده و بیکار و گرفتار در چارچوبهای خشک باید و نبایدهای اجتماعی و حکومتی، در جامعهای بحرانزده راهی غیر از ورود به دانشگاههای بیکیفیت برای گشودن کوچکترین روزنهی امید برای فردای خود نمیبینند؛ دانشگاههایی که بیشینهی آنها از سوی بنیانگذاران با هدفی جز کاسبی و سرکیسه کردن این جوانان سیهروز و خانوادههایشان تأسیس نگردیدهاند و در آنها تنها چیزی که وجود ندارد صد البته اندیشیدن و دانش است؛ آنگاه چندان نباید به تعداد دانشگاهها بالید و رشد قارچگونهی آنها را دلیلی برای خوشبینی به بهبود اوضاع اجتماعی مملکت دانست. با تمام اینها ولی نکتهی دیگری که وجود دارد؛ نتیجهی شگفتانگیزی است که کسانی چون آقای قرائتی گویی قصد دارند بدان برسند و آن اینکه: این دانشگاه به طور مطلق است که مسبّب بالا رفتن جرم و جنایت میشود!! قید « در هر کشوری» که در گفتهی ایشان هست؛ به صراحت بیانگر این دیدگاه است. ولی در اینجا در پاسخ به ایشان و امثال ایشان باید گفت: پیش از آنکه خود به دنبال پاسخ ُسؤالتان باشید، نخست خود بدین سؤال به صراحت پاسخ گویید. بدون پیچیدن در لفّافه و ابهامگویی: آیا اگر از دیدگاه شما دانشگاه مسبب و عامل جرم و جنایت است؛ این حکم قابل تعمیم به علم و دانش نیز هست یا خیر؟ آیا عقلانیت را همان میوهی ممنوعهی در تقابل با ایمان و دین میدانید یا خیر؟ البته و صد البته وجود هزاران ملاحظهکاری مانع از پاسخ حقیقی شماست.. برچسبها: نکته هابدون شرحتقابل دانشگاه و دینمیوه ی ممنوعه [ پنج شنبه 31 مرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] ساعت چهار بامداد 26 مرداد سال 87 بود. خیلیها شاید در هوای خنک صبحگاهی یا کولر خانه در کنار عزیزان و خانوادهاشان آرمیده و با لبخندی بر لب و امید به شادیهای فردای زندگی، خوابهای خوش میدیدند. اما کسی چه میدانست که کمی آنسوتر دخترکی داشت با چشمان وحشتزده به جلّادش التماس میکرد. التماس میکرد که جانش را نگیرد. او هنوز جوان بود. 18 سال بیشتر نداشت و با دژخیمش چنین لابه و زاری میکرد که: - پدرجان! پدرجان! تو را خدا.. تو را خدا مرا نکش! مگر من چه کردهام؟! مگر من دختر تو نیستم؟! مگر تو مرا به دنیا نیاوردهای؟! چرا میخواهی مرا بکشی؟! چرا با آن ساتور میخواهی گردنم را بزنی؟! مگر تو نباید مایهی امنیت و آرامش من باشی؟! مگر من نباید در کنار تو، در خانهی تو آرامترین لحظات را داشته باشم؟ پدر جان.. پدر عزیزم.. آن ساتور را کنار بگذار.. مرا نکش.. من گناهی ندارم.. میدانم هیچ وقت مرا دوست نداشتهای.. وقتی به دنیا آمدم نه تنها نخندیدی بلکه در سرمای زمستان مرا با مادرم از خانه بیرون کردی.. از اینکه مادرم مرا به دنیا آورده بود خشمگین بودی.. تو مرا نمیخواستی.. دختر نمیخواستی.. ولی.. ولی چه کنم که دختر شدم.. سالها من و مادرم را از خود راندی.. طوری که مادرم سر از تیمارستان درآورد و هنوز هم آنجاست.. چند روز پیش رفتم ببینمش.. آی مادر رنجدیدهام.. کجایی.. کجایی که ببینی پدر عزیزم میخواهد مرا بکشد.. میخواهد بالأخره کاری را که همیشه آرزو داشته انجام دهد.. میخواهد از شر وجود من راحت شود.. کاش به من اجازه داده بودند در تیمارستان پیشت بمانم.. چون میدانستم چه سرنوشتی در انتظارم است.. پدر جان.. پدر جان مرا نکش.. من از مردن میترسم هرچند.. هرچند هیچ وقت طعم زندگی را نچشیدهام.. مرا به زور شوهر دادی و در اصل فروختی.. هرگز نفهمیدم زندگی چیست.. در خانهی شوهری که چندین و چند سال از من بزرگتر بود؛ بدترین آزارها را تحمّل کردم چون خانهی پدری مأمنی برای من نبود.. پناه من نبود.. جایی برای من نداشت.. پدرجان.. آن ساتور را بگذار کنار.. من دخترت هستم.. پارهی تنت هستم.. چگونه میتوانی تا بدین اندازه بیرحم باشی؟! پدرجان.. از چشمهایت میترسم.. چشمهایی که در آنها کمترین نشانی از محبت پدرانه نمیبینم.. چقدر با من غریبه هستی.. پدر جان این خانهی من هم هست.. چرا در خانهام مرا میکشی؟! چرا درها را بستهای؟! چرا نمیخواهی کسی مرا نجات بدهد؟ چرا نمیخواهی کسی فریادم را بشنود؟ پدر جان.. پدر عزیزم.. من دختر ضعیف تو هستم.. آن از مادر بیچارهام در کنج تیمارستان.. این هم از شما.. پس من به کجا پناه ببرم؟ خدایا.. خدایا.. به فریادم برس.. من بیگناهم.. من بیگناهم و تو خود بهتر از هر کس دیگر میدانی.. پدر جان.. پدر جان.. تو را به خدا به من رحم کن.. مرا نزن.. آخ.......... بس است.. بس است.. نزن.. پ پ پ پ در.. پپپ..ددد............................
و خون فوّاره زد و بخشی از صورتش را پوشاند. صدای فریاد و ضجّههای دردناک دخترک دیگر درنیامد. گلویش بریده شده بود. چشمان وحشتزدهی معصومش کمکم خیره شده و از جنبش افتادند. دست و پا زدنش نیز چندان نپایید و لاشهی ضعیف و بیجانش سرانجام در برابر پــــــــــــــــــــــــــدر آرام گرفت...
نام آن دخترک فرشتهی نجاتی بود. ساکن روستای کانیدینار مریوان که هیچگاه فرشتهی نجاتی به نجاتش نیامد..
پێکهنینم دێ به گریان گهر خهمی من چاره کا
ئاخ که شک نابهم کهسێ ئیدراکی ئهم ئازاره کا
ناخی گرتووم چنگی بوغزێکی پڕووکێنهر بهڵام
بێجگه خۆم کێ ههستی ئهشکهنجهی پهتی ئهم داره کا
چهرخی زاڵم! سهد ههزاران جارهیه دهردی دڵم
باوهڕم پێ ناکرێ ئیتر بڕی ئهم جاره کا
بۆ گهرووم بدڕێ له ناڵهی جهوری دهور و دوورهکان
لێره باوکی مێهرهبان گهر ئهوکی کیژی پاره کا
لێم گهڕێن گهر کهوشهنی شێعرم شکاند بهم مهحنهتهم
پشتی شێعرم ناتوانێ تامڵی ئهم باره کا
کاتێ هاتی پێکهنین پاوان کرا بوو کاتی چوون
با برات ئهشکێکی ئاڵت تۆشه لهم شهوگاره کا برچسبها: قتل های ناموسیقتل فرشته ی نجاتیدخترکشی در قرن بیست و یکم [ دو شنبه 26 مرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
نمیگویم بگوید که 800 میلیارد دلار درآمد نفت در دوران زمامداری او چه شد؟
نمیگویم بگوید که با تئوری مدیریت امام زمانی خود در عرصههای داخلی و خارجی، این مملکت را به کدام حضیض بدبختی انداخت؟
نمیگویم بگوید چرا دوازده ماه سال برای مردم، رمضان شد؟
نمیگویم بگوید نان و سبزی و گوشت و شیر و میوه و دارو و کار و تفریح و عزّت و آبرو و شرف و احترام و زیبایی و امید و تندرستی و طراوت و پیشرفت و سربلندی و اخلاق و قانون و آزادی و زندگی؛ حق مسلّم این مردم بود و او به جای آن چه گفت؟
نمیگویم. پاسخ اینها را تاریخ بازخواهد گفت. ولی.. ولی میخواهم بگویم مگر نه این است که میگویند فقط خدا منزّه از اشتباه است؟ مگر نه این است که میگویند فقط انبیا پیراسته از گناهاند؟ پس.. پس فقط این را بگوید: حتی با صدایی آهسته و ضعیف. با صدایی نامفهوم و با لکنت زبان که:
« آری.. من نیز.. در این 8 سال اشتباهاتی کردم. اگرچه با یاری امام زمان اشتباهاتم کم(!) بودند و کوچک(!) ولی به خاطر همین اشتباهات اندک(!) و کوچک(!) نیز از ملّت عذرخواهی میکنم.. عذرخواهی..»
عذرخواهی! چه ترکیب ناپیدایی! چیزی که تاکنون هرگز و هرگز و هرگز در این دیار از سوی آنان که بیشترین و بزرگترین خطاها را داشتهاند؛ شنیده نشده است.. برچسبها: نقداجتماعیرفتن احمدی نژادمیراث احمدی نژادفرهنگ عذرخواهی مقامات [ جمعه 11 مرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] نوع بشر اسیر در زنجیرهای بسیار است: زنجیر عادات، نیازها، قوانین گوناگون طبیعی و اجتماعی، بایدها و نبایدهای منطقی، قوانین و دستورات زبان و بسیاری بند و زنجیرهای پیدا و ناپیدای دیگر (نکتهی جالب اینکه واژهی عقل نیز در اساس به مفهوم بند و زنجیری است که با آن چارپایان را میبندند). زنجیرهایی که البته برخی از آنها حاصل انتخاب و تصمیمات فردی یا اجتماعی وی بوده و برخی دیگر نیز ریشه در طبیعت، حیات و ساختار هوشمندی او دارند. با این وجود، چنانچه نگاهی گذرا به تاریخ بشر داشته باشیم؛ با اندک تأملّی درمییابیم که این موجود شگفتانگیز، هماره خواسته یا ناخاسته و به انحاء گوناگون در پی از هم گسستن بسیاری از این زنجیرها بوده است: - انجام اختراعات گوناگونی که توان کنترل بیشتری بر پدیدههای طبیعت به وی داده و بدین ترتیب دامنهی محدودیتهای زندگانی خویش را تنگتر نموده؛
- ساخته و پرداخته کردن اسطوره و افسانههایی با محتوای منافی قوانین طبیعت و تواناییهای نوع انسان؛
- حماسهسازی و تمثیلها در وصف قهرمانانی که به مبارزه با ساختارها و قوانین موجود اجتماعی و سیاسی زمانهی خویش برخاستهاند؛
- بر زبان راندن سخنان موزون و متفاوت با سخنان روزمرّه که منطق زبان را به حاشیه رانده و رفتهرفته شعر نامیده شده؛
- خیزشهای اجتماعی بر علیه استبداد سیاسی و نظامهای خودکامه
همهی اینها و موارد بسیار دیگر حاکی از گیرایی و جذّابیت همیشگی رهایی از زنجیرها، از دورترین ادوار تاریخی تا کنون میباشد آنچنانکه رسیدن بدین حکم فلسفی ناگزیر مینماید که بگوییم:
«آزادیخواهی در سرشت بشر است.»
این اصل به طریقه ی دیگری نیز قابل استنتاج است. ذهن کودک انسانی در آغاز، محدود در هیچ قانون و محدودیت طبیعی یا غیر آن نیست. او هنوز نمیداند که چه چیز ممکن و چه چیز غیرممکن است و به عبارت دیگر میتوان گفت که از دید ذهن آزاد یک کودک، بالقوّه همه چیز ممکن است ولی رفتهرفته بر این آزادپنداری ذاتی، انواع محدودیّتها و قوانین تحمیل شده و سرشت آزادیخواه وی به بند زنجیرهای گوناگون کشیده میشود. پس از این لحاظ نیز میتوان گفت که اساساً سرشت بشر با آزادی عجین است.
البته پیداست این نتیجه و مسیر رسیدن بدان، متفاوت از اصل همیشگی اگزیستانسیالیستها یا معتقدان به «اصالت وجود» است. اما در اینجا پرسشی که سر بر میآورد این است که: «اگر آزادیخواهی در سرشت بشر است؛ پس چرا خود زنجیر میسازد و بر پای خویش میافکند؟» این پرسشی مهم و چالش برانگیز است که البته آنچنان که مینماید، گویی بیشتر به قوانین و هنجارهای اجتماعی و زیر مجموعههای آن از جمله هنجارها و قوانین سیاسی نظر دارد. این پرسش حاکی از وجود تناقضی شگفت با اصل یاد شده میباشد. به راستی چنانچه بشر در طلب آزادی است، چرا خویش را گرفتار ساخته و میسازد؟ چرا زندان بر پا میکند؟ چرا در بیشینهی مقاطع تاریخی زندگی خود، در شرایط اختناق و نبود آزادی زیسته و اساساً چرا راضی به زیستن در خفقان میشود؟ بررسیهای بیشتر در این باره را به ادامهی بحث موکول میکنیم.
***
در این چند محور اساسی، سخن خویش را پی خواهم گرفت:
الف- تعریف زنجیر
ب- قدرت زنجیر
پ- انواع تقسیمبندیهای زنجیر
ت- انواع کوششهای آزادیخواهانهی بشر
ث- آرامش زنجیر
الف- تعریف زنجیر
این بحثی با نگاه فلسفی است. بنابراین تلاش بر این است که به گونهای دقیق و بنیادین مفاهیم را واکاوی نموده و به نتایج قابل اتّکایی دست یابیم.
جالب است تعریفی که از زنجیر به معنای مجازی و کلّی آن به دست خواهیم داد؛ دارای رابطه و علاقهی ظریفی با مفهوم متعارف آن میباشد که معمولاً عبارت است از رشتهای از حلقههای فلزی یا غیرفلزی که به همدیگر متّصل شدهاند. در بطن مفهوم زنجیر معمولی، یک نکتهی بسیار کلیدی وجود دارد که در چهارچوب دیدگاه تفاوتانگاری، از مباحث بسیار مهم تلقّی میگردد و آن تکرار است که در اینجا در مفهوم رشته و علامت جمع حلقهها نمود یافته است. بنابراین زنجیر را چنین تعریف میکنیم:
«هر موضوع تکراری را زنجیر میگوییم.»
بر اساس این تعریف، هرآنچه که تکرار گردیده باشد؛ تشکیل یک زنجیر میدهد.
ب- قدرت زنجیر:
پس از تعریف زنجیر، لازم است دربارهی استحکام و قدرت آن نیز صحبت شود. نظر به اینکه هر زنجیر از تکرار موضوع خاصّی حاصل میگردد؛ در نتیجه میتوان گفت استحکام و قدرت آن نیز در ارتباط مستقیمی با میزان تکرار موضوع خواهد بود. به عبارت دیگر هرچه تکرار موضوع بیشتر باشد؛ به همان میزان استحکام و قدرت زنجیر ساخته شده نیز افزونتر میباشد هرچند البته تأثیر جنس زنجیر نیز در میزان این استحکام تردید ناپذیر است.
پ- انواع تقسیمبندیهای زنجیر:
میتوان با توجه به جنس و یا چگونگی تشکیل زنجیر، دو نوع تقسیمبندی را در اینباره اعمال نمود:
انواع زنجیر بر اساس جنس:
1- زنجیر مکانی:
موضوع تکراری در مکان است. مثالهایی برای رنجیر مکانی:
زنجیر فلزی معمولی(تکرار حلقهها در مکان[1])، جمعیت(تکرار آدمیان در مکان)، دریا(تکرار آب در مکان)، جنگل(تکرار درخت در مکان)، کتابخانه(تکرار کتاب در مکان) و...
2- زنجیر زمانی:
موضوع تکراری در زمان است. مثالهایی برای زنجیر زمانی:
تمام قوانین طبیعت در تمام سطوح میکروسکوپی و ماکروسکوپی(که خود را به صورت تکرار پدیدهها در زمان نشان میدهند همچون: کسوف، حرکت اجرام آسمانی، فصلها، کنش و واکنشهای ذرات اتمی و...)، موسیقی(تکرار نُتها در زمان)، رقص(تکرار حرکت در زمان)، هنجارهای اجتماعی(تکرار آداب، رسوم و رفتارها در زمان)، قوانین حکومتی(تکرار رفتارهای حکومتی در زمان)، عادت(تکرار رفتارهای فردی یا اجتماعی در زمان)، مذهب(تکرار مناسک در زمان) و...
3- زنجیر ذهنی:
نوع بسیار مهم دیگری از زنجیر است که هرچند میتوان آن را نوع سوم قلمداد کرد ولی به وضوح حاصل تأثیر دو زنجیر یاد شده بر ذهن (و شاید بتوان گفت دستگاه عصبی) میباشد. این زنجیر در اصل بازنمایی مفهومی و انتزاعی دو زنجیر نخست در ذهن است که عملکرد آن بسیار مشابه آنها بوده و حتی بعضاً بسیار قویتر ظاهر میشود. میتوان آن را چنین تعریف کرد: «زنجیر ذهنی، موضوع تکراری در ذهن است.» و چون بدیهی است که تمام آنچه که در ذهن وجود دارد؛ برگرفته از موضوعات مکانی یا زمانی است؛ در نتیجه باید گفت که در تحلیل نهایی زنجیر ذهنی هماره بازتاب زنجیرهای مکانی یا زمانی خواهد بود. به عنوان مثالی از زنجیر ذهنی میتوان گفت چنانچه قدرت سرکوبگری یک حکومت استبدادی چنان تکرار شود و یا به عبارت دیگر چنان تداوم یابد که عملاً امکان هرگونه اعتراض، شورش و جنبش رهاییبخشی را منتفی سازد و به دیگر بیان زنجیرهای اسارت به شدیدترین وجهی بر پای مردم پیچیده شوند؛ در چنین حالتی به تدریج در اذهان فردفرد مردم نیز، این قدرت سرکوبگری و زنجیرهای اسارت، به گونهای انتزاعی بازنمایی شده و هرکس در ذهن خویش نیز اندکاندک بدین نتیجه میرسد که اساساً رهایی امکانپذیر نخواهد بود. یک نکتهی مهم در رابطه با زنجیر ذهنی این است که اگرچه از هم گسستن یک زنجیر بیرونی (زمانی یا مکانی)، عامل قدرتمند و غیر قابل انکاری برای گسسته شدن زنجیر ذهنی است؛ ولی چنین شرطی هماره ضروری نیست. زیرا همانگونه که در ادامه خواهد آمد، به عنوان مثال، خلق بسیاری از آثار هنری در شرایطی صورت گرفته و میگیرد که زنجیرهای بیرونی همچنان وجود داشته و دارند و در این خصوص باید گفت ضعف زنجیرهای ذهنی خالق اثر هنری (که متأثر از عوامل گوناگونی از شرایط تربیت خانوادگی گرفته تا موارد دیگر بوده)، بیشترین سهم را داشته و دارد.
انواع زنجیر بر اساس چگونگی تشکیل:
1- زنجیرهایی که بشر نساخته است ولی مییابد(طبیعی)
منظور زنجیرهایی است که در طبیعت وجود دارد و بشر صرفاً آنها را کشف میکند. بدیهی است هر قانون طبیعی که کشف میشود علاوه بر اینکه به بشر قدرت و توان بیشتری برای کنترل بر طبیعت و پدیدهها را میدهد؛ همچنین به منزلهی زنجیری است که دامنهی تواناییها و امکانات وی را محدود میسازد. تمام پدیدههای طبیعی تکرارشوندهای که منتهی به کشف الگوهای تکرار یا همان قوانین طبیعت میگردند؛ نمونههایی از این زنجیرها هستند. مثلاً تکرار پدیدهی طلوع خورشید از شرق، زنجیری طبیعی است که در طی تجربیات بشر کشف شده و میشود. در بسیاری موارد این گونه زنجیرها را به سادگی نمیتوان از هم گسست مگر اینکه شرایط تشکیل آنها را دگرگون سازیم. به عنوان مثال اگر موقعیت جغرافیایی خود را تغییر دهیم و مثلاً به یکی دیگر از سیارهها سفر کنیم؛ چه بسا خورشید دیگر از شرق طلوع ننماید. زنجیرهای طبیعی هم از نوع مکانی و هم زمانی میباشند. طلوع خورشید در نمونهی پیش گفته، یک زنجیر زمانی است و از جنگل نیز به عنوان یک زنجیر مکانی میتوان نام برد.
2- زنجیرهایی که بشر خود آگاهانه میسازد(انسانی)
نمونهی زمانی چنین زنجیرهایی عبارت خواهند بود از: هنجارها و قوانین گوناگون اجتماعی- سیاسی و آداب و رسوم و سنّتهای ملّی و نمونهی مکانی آنها نیز مواردی همچون: شهرها(تکرار خانه در مکان)، موزاییکفرش کردن خیابانها(تکرار موزاییک و طرحهای مشابه در مکان)، طرحها و چیدمانهای گوناگون تکرارشونده در معماریها، فضای داخلی خانهها، لباسها و البته زنجیر معمولی نیز از نمونههای دیگر زنجیر مکانی انسانی میباشند. بحث پیرامون دلایل ساخت چنین زنجیرهای بشرساختهی آگاهانهای، سر از بحثهای دیگری همچون فلسفهی زیبایی و فلسفهی قدرت سیاسی (با نظریههایی همچون قرارداد اجتماعی) در میآورد که البته مجال طرح آن در اینجا نیست ولی در هر حال، شاید این فرض که در مجموع پیدایشِ نخستین چنین زنجیرهایی منافاتی با بقا و حیات نوع بشر نداشته و حتی به گونهای در خدمت آن نیز بوده است؛ بخشی از یک پاسخ قابل قبول باشد. بخش دیگر چیزی است که میتوان آن را آرامش زنجیر نامید و بعداً در این باره بیشتر سخن خواهیم گفت. نکتهای که دربارهی زنجیرهای زمانی انسانی بسیار حائز اهمیّت است؛ این است که در موارد متعدّدی افزایش قدرت این زنجیرهای آگاهانه ساخته، حاصل کنشهای ناآگاهانه و پذیرش هنجارگونهی آنهاست که در این صورت باید گفت تا حدودی از این لحاظ با زنجیرهای ناآگاهانهی بشرساخته (زنجیرهای روانی) مشابهت مییابند.
3- زنجیرهایی که بشر ناآگاهانه میسازد(روانی)
به جرئت باید گفت که این گونه از زنجیرها، از مهمترین زنجیرهای انسانی میباشند که در تحلیل نهایی میتوان آنها را صورتبندی روشنتری از مهمترین بحثهای جامعهشناختی و روانشناختی به شمار آورد. در واقع در چارچوب پارادایم زنجیرها و به کمک مفهوم زنجیرهای ناآگاهانه ساختهی انسانی، میتوان توضیح منطقی و مستدلی در خصوص بسیاری از مفاهیم پیچیدهی روانی و اجتماعی ارائه داد که از جملهی مهمترین آنها معیارهای زیباییشناختی هنری میباشند. البته شرح و تفصیل این موضوع، خود مجال و نوشتار مستقل دیگری را میطلبد که امید است به زودی فرصت پرداختن بدان فراهم گردد. ولی به طور مختصر درخواهیم یافت که معیارهای زیباییشناختی هنری چگونه شکل گرفته و دوام مییابند. همچنین هنگامی که این معیارها در مقاطعی از زمان، مورد هجوم جریانات به اصطلاح «ساختارشکن» قرار میگیرند؛ در حقیقت امر چه روی میدهد. ولی آنچه که به بحث کنونی ما مربوط میشود، این است که شکلگیری زنجیرهای ناآگاهانه ساخته یا روانی، در اساس حاصل میل بشر به رهایی از زنجیرهای بسیار قدرتمندی است که در پیرامون خویش میبیند ولی آنچه در نهایت روی میدهد؛ تولید ناآگاهانهی یک زنجیر قدرتمند دیگر است که البته قدرت این زنجیر همانگونه که در بحث از قدرت زنجیر گفته شد؛ به میزان تکرار موضوع بستگی خواهد داشت. مثالی که میتوان زد (والبته شاید چندان وافی به مقصود نیز نباشد) جای بسته یا سینمایی است که در آن همه یا بسیاری از تماشاگران خواهان رهایی از هوای خفقانآور سالن گردند و به سوی درب خروجی سینما هجوم آورند ولی نتیجهی این هجوم همگانی و شتابان، ایجاد فضای خفقانآور دیگری در کنار درب خروج باشد آنچنانکه بعضی در اندیشهی یافتن راه خروج دیگری بیفتند و یا حتی ترجیح دهند به سالن نمایش بازگردند چراکه هوای آن را بهتر و آزادتر بدانند. در این مثال، هوای گرفته و خفقانآور سالن سینما، مدلی از زنجیرهای قدرتمند موجود است که بسیاری خواهان رهایی از آنند و ازدحام جمعیت در کنار درب خروج نیز نمادی از زنجیر ناآگانه ساخته. دلیل اینکه میگوییم این زنجیرها همچنان ساخته میشوند این است که تلاش برای رهایی از بند زنجیرها با توجه به سرشت آزادیخواه بشر، هماره و کموبیش آگاهانه یا ناآگاهانه در جریان بوده و لذا دلیل تشکیل چنین زنجیرهایی قابل درک است.
ت- انواع کوششهای آزادیخواهانهی بشر
در آغاز بحث با اشاره به کوششهای گوناگون و نشانههای بارزی بر آزادیخواهی همیشگی بشر در تاریخ، بدین اصل رسیدیم که آزادیخواهی در سرشت بشر است. اکنون میخواهیم این کوششها را در ذیل دو دستهبندی کلّی گرد آوریم: کوششهای آگاهانه و کوششهای ناآگاهانه. همانگونه که بشر به دو صورت آگاهانه و ناآگاهانه زنجیر میسازد؛ به همان سان نیز آگاهانه و ناآگاهانه در پی رهاسازی خویش برمیآید:
1- کوشش آگاهانهی بشر برای رهایی از زنجیرهای طبیعی و آگاهانه ساختهی خویش
بشر با دریافت این واقعیت که اسیر در زنجیرهای محدود کنندهی طبیعی و انسانی است؛ کوششهایی را در راستای رها ساختن خود صورت میدهد. با توجه به نمونههای برشمردهی پیشین در خصوص انواع زنجیر، وی این تلاشها را متناسب با جنس زنجیر سامان میدهد. او برای رهایی از زنجیر قوانین طبیعت (پس از آنکه بدین نتیجه رسید که قادر به نقض و تغییر آنها نخواهد بود)؛ به کشف راههای به کارگیری این قوانین و تسلّط بر طبیعت به یاری آنها پرداخته و یا در عرصهی هنر و تخیّل، اقدام به برهمزدن آنها مینماید. البته در مورد اخیر یعنی عرصهی هنر و تخیّل، باید در نظر داشت که در اساس بیشینهی این اقدامات میبایستی ذیل کوششهای ناآگاهانهی بشر قرار گیرند ولی هماره میزانی از اقدامات هنری آگاهانه (و از جمله هنر و ادبیات سیاسی) نیز وجود دارد که نشانگر تلاش آگاهانهی بشر در راه رسیدن به آزادی است که البته بخش عمدهای از ابزار مورد استفاده در این تلاشها، جذابیت درهم شکستن زنجیرهای منطق زبان و منطق قوانین طبیعت در آثار هنری است. همچنین در عرصهی قوانین اجتماعی و در رأس آنها قوانین حکومتی که خود ساخته است؛ هر زمان که گمان کند این قوانین تحمّلناپذیر گردیدهاند؛ بر آنها میشورد و آگاهانه انقلابها و جنبشهای گوناگون اجتماعی برپا میسازد.
2- کوشش ناآگاهانهی بشر برای رهایی از هر زنجیر و رسیدن به آزادی مطلق
بشر سرشتی آزادیخواه دارد و چنانچه به زبان روانکاوانهی فروید بخواهیم سخن بگوییم؛ این سرشت آزادیخواه همچون ضمیر ناخودآگاه، رفتار وی را در تمام فراز و فرودهای زندگی تحت تأثیر خود قرار میدهد که از بارزترین نمودهای این تأثیر، هنر و ادبیات است تا جاییکه نگارنده بر این باور است که:
«هنر حتی به معنای گستردهی آن (به طوری که صنعت را نیز در بر بگیرد) چیزی جز تبلور آزادیخواهی بشر نیست».
در چارچوب بحث کنونی، دستکم از دو زاویهی دید میتوان موضوع آزادی در هنر و ادبیات را مورد بررسی قرار داد: از دیدگاه خالق اثر هنری و از دیدگاه مخاطب آن.
اثر هنری از دیدگاه خالق اثر:
در بررسی آزادی در آثار هنری از دیدگاه خالق اثر نیز باید دو امکان یا احتمال بسیار مهم را مورد توجه قرار داد:
نخست اینکه وی ناخودآگاه و تحت تأثیر فشار تحمّلناپذیر اسارت ناشی از زنجیرهای همیشگی و روزمرّه (چه طبیعی، چه منطقی و چه زنجیرهای بشرساختهای همچون استبداد سیاسی) متناسب با میزان آزادی خویش از زنجیرهای ذهنی، به سراغ خلق دنیایی میرود که در آن این زنجیرها یا وجود ندارند و یا قابل گسستن هستند. او بدین ترتیب آرمانشهر مطلوب خویش را در اثر خود نشان داده و یا تلویحاً با ساخته و پرداخته کردن شخصیتها و قهرمانان پیروزمند افسانهای، راه دستیابی به آزادی از زنجیرهای بیرونی را در آن نشان میدهد. حال چه این اثر یک اثر تصویری همچون نقاشی، مجسّمه، تئاتر یا فیلم باشد و چه یک اثر ادبی همچون شعر یا رمان و یا چه یک اثر موسیقیایی باشد.
امکان یا احتمال دیگر این است که خالق اثر هنری، خود اساساً کسی نیست که دغدغهی آزادی و رهایی داشته باشد بلکه وی خود اسیری است که با بهرهگیری از پارهای از زنجیرهای ناآگاهانه ساختهی دیگران –در اینجا معیارهای زیباییشناختی هنری- آثاری جذّاب و صرفاً با هدف جلب مخاطب و القای زنجیرهای ذهنی خود و یا دستیابی به منافع زودگذر شخصی خلق میکند. نکتهی مهم در این امکان این است که خالق اثر در چنین حالتی، همان کسی نیست که به پیروی از سرشت آزادیخواه خود به خلق اثری آزادیخواهانه اقدام نموده است ولی نکتهی دیگر این است که شاید برای داوری کردن و ارزشگذاری نمودن چنین آثاری که برآمده از سرشت آزادیخواه خالق نیستند؛ معیار مستحکمی در دست نباشد جز میزان دوری از زنجیرهای ناآگاهانه ساختهی موجود یا همان معیارهای زیباییشناختی. همان کاری که باید دربارهی آثار دیگر نیز انجام داد.
اثر هنری از دیدگاه مخاطب:
نگارنده بر این باورم که یک اثر هنری نه یک بار بلکه بارها و بارها خلق میشود. بار نخست همان زمانی است که خالق نخستینِ اثر، آن را تحت تأثیر شرایط خاصّ خویش میآفریند ولی از آن پس، این اثر بارها و بارها و هرگاه که به مخاطبی میرسد بازآفرینی میگردد. البته نباید این مهم را از یاد برد که نوع اثر نیز – به میزانی که برآمده از یک سرشت آزادیخواه باشد- در میزان چنین بازآفرینیهایی تأثیر مستقیم و انکارناپذیر دارد. هرچه در خلق یک اثر هنری زنجیرهای بیشتری از هم گسسته شده باشند و به عبارت دیگر دنیای آزادتری به مخاطب داده شده باشد؛ بدیهی است که هر مخاطب نیز در فضای آزاد حاصل از اثر هنری مزبور، هر بار آزادانه اثر را مطابق با شرایط خویش بازآفرینی مجدد خواهد نمود. به هر حال تفصیل و توضیح بیشتر در اینباره فرصت دیگری میطلبد.
ث- آرامش زنجیر
اکنون شاید نوبت آن باشد که به پاسخ پرسشی که در تقابل با اصل یاد شده در آغاز این بحث به میان آمد، بپردازیم: «اگر آزادیخواهی در سرشت بشر است؛ پس چرا خود زنجیر میسازد و بر پای خویش میافکند؟» همچنانکه پیشتر در یک پاسخ موقت بدین پرسش گفته شد، شاید بخشی از دلایل این امر به لزوم وجود چنین زنجیرهایی در راستای بقا و تداوم زندگی اجتماعی بشر مربوط باشد. همچون برخی قوانین اجتماعی و اصول اخلاقی که بتوانند ضامن حفظ آزادیهای فردی و مالکیت افراد بر جان و داراییهایشان باشند. نگارنده در این باره بررسیهای کافی انجام نداده است لذا هنوز نمیتواند دیدگاه دقیقی ارائه دهد. با این وجود به جد بر این باورم که بخشی از پاسخ در چیزی که آن را «آرامش زنجیر» مینامیم، نهفته است. البته باید گفت که این مفهوم بیشتر در پاسخ بدین پرسش مشابه دیگر گویاست که «چرا هنوز بسیاری از افراد بشر در اسارت خودساخته میزیند و چنان که به نظر میرسد گویی از وضعیت خویش تحت لوای نظامی از زنجیرها شکوه و شکایتی نیز ندارند؟» پیداست که این پرسش، پرسشی بسیار کلّی بوده و هر نوع نظامی از زنجیرهای بشرساخته را در بر میگیرد. از زنجیرهای مربوط به الگوهای لباس محلّی گرفته تا هنجارها و قوانین حکومتی. اگرچه ممکن است که درخصوص هر یک از مصادیق، بتوان پاسخهای گوناگونی یافت؛ ولی شاید دور از واقعیت نباشد که بگوییم در تمامی آنها هماره عاملی که میتوان آن را آرامش زنجیر نامید حضور دارد. این مفهوم دلالت بر حالتی مینماید که در ضمن آن، فرد احساس روشن بودن تکلیف خود در برابر هر پدیده از جزئیترین تا کلّیترین را دارد. او دارای دستور و فرمولی آموخته شده در مواجهه با هر وضعیت شناخته یا ناشناخته است. فرمولی که البته دیگران بدو آموختهاند و او هرگز جسارت اندیشیدن در باب درستی یا نادرستی آن را نداشته و ندارد. لذا نیازی به تصمیمگیریهای گوناگون و بعضاً حساس که مسؤلیتی برایش ایجاد کند، نمیبیند. در مجموع او از این لحاظ هیچگاه نیازی به تحرّک فکری و جسمی ندارد و بنابراین مفهوم آرامش زنجیر، به روشنی گویای چنین وضعیتی است. کسانی که هرگز در اندیشهی هیچ نوع نوآوری و ابداعی نبوده و هماره راههای ساخته شده را طی میکنند؛ در آرامش زنجیر خود را خوشبخت میپندارند و جالب آنکه اینان دیگرانی را که جسارت خطر کردن در ناشناختهها را داشته و اندیشیدن و آزمودن فرضیههای گوناگون را در هر عرصهای برنامهی زندگی خود قرار داده و نمیخواهند صرفاً دنبالهرو دیگران باشند؛ به سخره گرفته و حتی متّهم به سرکشی، عناد و کُفر مینمایند. سرشت آزادیخواه اینان گرچه ایشان را در مواقعی به خود میآورد و بدیشان در جهت گسستن زنجیرها تلنگر میزند؛ ولی اینان که نمیخواهند یا نمیتوانند آرامش زنجیر را ترک گویند؛ چه بسا ندای سرشت آزادیخواه خویش را شیطان نامیده و بر آن نفرین میفرستند!
[1] - هرچند ممکن است ایراد گرفته شود که صرف وجود تعدادی حلقهی فلزی، زنجیر به مفهوم متعارف آن نیست؛ ولی باید گفت این یک تعریف جدید است و در دیدگاه کنونی ما زنجیر قلمداد میشود همچنین است دربارهی جنگل، دریا، کتابخانه و سایر نمونهها
برچسبها: زنجیرفلسفهفلسفه ی زنجیرتفاوت انگاریارزشگذاری آثار هنریآرامش زنجیرنقدنقدها و یادداشت ها [ دو شنبه 7 مرداد 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] شاید اگر بگوییم همگان بتگرا (نه بتپرست چرا که بتگرا عنوانی کلّیتر است) هستند هرچند خلاف آن را ادّعا میکنند؛ این سخن بدون شرح و توضیح در نگاه نخست چندان خریداری نیابد ولی باید گفت که یکی از واقعیات طبیعت بشری، گرایش وی به بت شدن و یا بتسازی و برجسته ساختن چیزهایی است که بدانها علاقه دارد. ضربالمثل معروف از کاه کوه ساختن و یا مبالغههای شاعرانه در وصف معشوق و معشوقهها و یا اغراق در قدرت دشمنان و آنگه شکست آنان، همگی بیانگر این گرایش میباشند. از دیدگاه اینجانب این بتگرایی در اساس ریشه در میل وی به متفاوت شدن از زمینه و در نتیجه موجودیت و هویّت یافتن و کسب قدرت به واسطهی آن دارد. بر این اساس، بشر میل دارد که هرچه بیشتر متفاوت و منحصر به فرد باشد و یا خود را به هر چیزی که میتواند وی را متفاوتتر سازد نزدیک نماید و یا دستکم به گونهای خویش را در ارتباطی منحصر به فرد با آن نشان دهد. نمونهها بسیارند: از جمعآوری اشیاء نادر و کمیاب توسّط کلکسیونرها گرفته تا ماجرای تبلیغات تجاری و فرهنگی و تا ادّعای رفاقت و همنشینی با افراد سرشناس و معروف و یا کوشش در جهت کسب شهرت، معروفیت و قدرت مذهبی یا سیاسی؛ و یا در سطح اخلاق و فرهنگ عمومی آنچه که از آن با نامهای احترام، غرور، شخصیت، آبرو، اصیلزاده بودن و مواردی از این قبیل یاد میشود؛ در تحلیل نهایی تماماً ریشه در این میل ذاتی بشر به متفاوت شدن از زمینه دارند. به هر روی انسان میل شدیدی دارد که خود را متفاوتتر و منحصر به فردتر از آنچه در ظاهر مینماید نشان دهد و در این راه بی تأمّل به هر وسیلهای خواه بزرگتر نمودن دشمنان و یا دوستان نیز متوسّل میگردد. هرچند شاید گستردگی آثار و نمودهای وجود این گرایش در بشر چنان باشد که گویی طبقهبندی کردن آن دشوار به نظر میرسد؛ ولی باید گفت که به سهولت میتوان این بتگرایی را با توجه به نوع تلاش در راستای این منحصر به فرد شدن در دو دسته یا جنبه قرار داد: 1- خود بت شدن. این یعنی اینکه فردی در تلاش است که خود به برترین جایگاه ممکن یعنی منحصربهفردترین موقعیت در یک زمینهی خاصّ دست یابد. رقابتهای انتخاباتی به منظور دستیابی به مقامهای سیاسی در یک کشور، از نمونههایی است که در این رابطه میتوان ذکر کرد. یا تلاش در جهت قهرمانی در میادین گوناگون ورزشی و علمی از دیگر نمونههاست. 2- در ارتباطی منحصر به فرد با یک بت قرار گرفتن. این جنبه از بتگرایی در اصل همانی است که بتپرستی (و زیر مجموعههای آن همچون شخص پرستی یا قهرمان پرستی) نامیده شده است و هنگامی است که فرد متوجّه این واقعیت میشود که اساساً ممکن نیست به جایگاه یک بت و رأس هرم قدسیت دست یابد. اینجاست که میکوشد تا در عوض خود را از هر کس دیگر به آن جایگاه نزدیکتر سازد و در واقع اگر نمیتواند خود را با تبدیل شدن به بت منحصر به فرد نماید؛ دستکم رابطهی خویش با آن بت را منحصر به فرد ساخته و از این نظر خویش را متفاوتتر از هر کس دیگری بنماید. نکتهی بسیار مهم در این رابطه این است که فرد همچنین خواهد کوشید که مقام و جایگاه بت را مدام ارتقاء دهد تا در نتیجه، رابطهی خود با آن نیز ارتقاء یابد. به عبارت دیگر وی میکوشد بت را بسیار متفاوتتر و مهمتر و قدرتمندتر از آنچه پیشتر تصوّر میشده نشان دهد که در نتیجه خود را نیز به واسطهی ارتباط با آن به همان میزان متفاوتتر، مهمتر و قدرتمندتر خواهد نمود. همچنین نکتهی ظریف دیگر در این رابطه این است که فرد با تلاش در جهت ارتقای جایگاه یک بت، گویی تلویحاً سعی در انتقال این پیام نیز دارد که قدرت وی حتّی افزونتر از بت است چرا که دارای چنان جایگاهی است که میتواند بت و رفتارهایش را مورد داوری و ارزشگذاری (هرچند مثبت) قرار دهد. شاید بیراه نباشد اگر بگوییم نمونههای این دستهی دوم بتگرایی بیشمارند: در واقع شاید به عنوان یک اصل راهنما بتوان گفت هرگاه کسی از دیگری تعریف کرد، در اساس یا مشغول بتسازی است و یا در تلاش برای نزدیک ساختن خویش به یک بت. در ادامهی این مختصر به این نوع دوم از بتگرایی میپردازیم که به جرئت میتوان گفت شاید عظیمترین تأثیرات را بر تاریخ بشر از گذشته تا کنون نهاده است. *** میگویند انسان بری از اشتباه نیست. هر انسانی غرایزی دارد. نقائصی و اشکالاتی. و با این همه تاریخ انباشته از نامهای قهرمانانی است که دیگر همه جا بسیار بیش از پرداختن به اشتباهات آنان و لغزشهای بزرگ و کوچکشان، از افتخارات ایشان و نبوغشان یاد میشود. از خدمات گرانبهایی که انجام دادهاند و از زندگی آرمانی و انسانی آنها که دیگر تبدیل به یک الگوی بارز و غیر قابل بحث گردیده است. حتّی در مورد آثاری که از ایشان بر جای مانده و به روشنی میتواند سندی زنده برای بازخوانی میزان علم، هنر و شعورشان باشد؛ کمتر کسی به خود اجازهی چون و چرا به خود داده و آنها را مورد نقد قرار میدهد و اگر نیز چنین کاری انجام دهد، در بیشینهی موارد کاری جز تحسین و کشف دقایق حیرتانگیز جدید در آنها از پیش نمیبرد و نقدی جدّی در کار نیست. به عبارت دقیقتری ناقدان آثار ایشان (البته اگر بتوان ایشان را ناقد نامید)، همان کاری را انجام میدهند که پیشتر اشاره شد یعنی کوشش در جهت ارتقای جایگاه و اعتبار بت و در نتیجه ارتقای جایگاه و اعتبار خودشان. این امر یعنی ممنوعالورود شدن نقد و داوریهای منطقی به حوزهی حریم قهرمانان و بتهای تاریخی (یا حتی امروزی) و آثار برجای مانده از آنان، به چیزی که میتوان آن را مقدّسشدگی نامید؛ میانجامد و پیداست که این مقدّسشدگی معنایی جز رکود ارزشها و معیارها و در نتیجه محافظهکاریهای افراطی و ضدّیت با تغییر ندارد. نیازی به گفتن نیست که هماره این مقدّسشدگیها سدّ راه پیشرفت و تحوّل در هر زمینهای بودهاند. جالب اینجاست که حتّی در عرصههای علمی نیز اوضاع کم و بیش بر همین منوال بوده است. در نظر آوریم که دانشمندان محافظهکار که ذهن و اندیشهی خویش را تماماً معطوف به نظریههای موجود کردهاند؛ با چه سماجتی در برابر دیدگاههای جدید ایستادگی کرده و بدین ترتیب از سرعت قطار علم و دانش کاستهاند. با تمام اینها یکی از مهمترین عرصههای نمود این مقدُسشدگی، حوزهی باورهای دینی است. خدایان یا اصنام به عنوان رأس هرم متفاوت و منحصر به فرد بودن، پیداست که کسی در اندیشهی تصاحب جایگاه ایشان نبوده است اما کاهنان و زعمای دینی و مذهبی و آنان که انحصار بحث و سخن گفتن از دین را از آن خویش میدانستهاند؛ هماره در رقابتی سخت و کوششی همیشگی در راستای القای وجود قدرت بلامنازع خود به پیروان بودهاند و در این راه و به منظور دستیابی به رابطهای منحصر به فردتر و نزدیکی هر چه بیشتر با رأس هرم قدرت دینی یعنی خدا (یا در مورد ادیان توحیدی: پیامبران و جانشینان معروفشان)، به هر دستاویزی که نشان دهد ایشان شناخت جدیدتر و عمیقتری از آن دارند؛ از جمله ایجاد تشریفات عبادی و مناسک هرچه پیچیدهتری دست زدهاند و در این راه تا جایی پیش رفتهاند که برای اثبات میزان اطمینان خود به حقّانیت رابطهی خود با خدا برای پیروان، از ارتکاب هیچ اقدام غیر منطقی و غیر انسانی نیز فروگذار نکردهاند. مبلّغین دینی چنان از قدرت خدا یا سنگینی مجازات او داد سخن داده و میدهند که به گفتهی نیچه تو گویی قصد دارند مردم را بیش از آنکه از خدا بترسانند از خود بترسانند چرا که اینان چنین وانمود میکنند که اطاعت از دستورات ایشان به عنوان کسانی که در رابطهای منحصر به فرد با خدا هستند؛ یگانه شانس پیروان برای نجات از مجازات الهی بوده و لذا قدرت تغییر سرنوشت ابدی آنها در دست ایشان است. همین تصوّر در مورد قدرت زعمای دین در میان پیروان، زمینهی مساعد پیدایش خرافات بیشماری را موجب گردیده است. به هر حال بتگرایی و دو جنبهی مهم آن یعنی میل به خود بت شدن و یا بتپرستی، اگرچه ریشه در میل ذاتی بشر برای متفاوت شدن از زمینهها و در نتیجه موجودیت و هویّت یافتن دارد؛ با این حال این بدان معنی نیست که نمیتوان انحراف مخرّب آثار این گرایش را از میان برد. نگارنده بر این گمان است که ایجاد بستری مناسب که در آن هر کس با توجه به استعدادها و تواناییهای ذاتیاش بتواند متفاوت و منحصر به فرد بودن خویش و البته دیگران را پذیرفته و بدین نتیجه دست یابد که هر ذرّهای و به تبع آن هر کس در این جهان هستی، یگانه و منحصر به فرد است؛ نه تنها ممکن بلکه ضروری است. این امر البته آسان نخواهد بود و نیازمند ایجاد نظام تعلیم و تربیتی منطقی و بر پایهی این اصل است که: «متفاوت بودن اصل حاکم بر ذرات هستی است و هر موجود بشری نیز منحصر به فرد است و شایان توجه و ستایش.» برچسبها: متفاوت بودنبت پرستیشخصیت پرستیقهرمان پرستیخرافات دینیمنحصر به فرد بودن قدرت طلبی هویت [ سه شنبه 25 تير 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] چندی پیش یکی از آشنایان که کودکی را از بدو تولّد به فرزندخواندگی پذیرفته است (و البته از این لحاظ بسی قابل تحسین و ستایش است) ماجرایی را در کمال خونسردی و حتّی میشود گفت ذوق و هیجان بازگو کرد که برای مدّتها بر اندیشه و عواطفم سنگینی میکرد. یادآور شوم که کودک یاد شده اکنون دختربچّهای دو سال و نیمه است. جریان از این قرار بوده که همراه با دخترخواندهاش به مناسبت فرارسیدن ماه رمضان به روستایی رفتهاند که در آنجا به منظور استفاده در ایّام روزهداری، دهها رأس گوسفند و گاو در برابر چشمان دخترک کشتار شدهاند. اذعان میکنم که نمیخواستم این سخن را جدّی بدانم و دوست داشتم بگوید شوخی کرده است! ولی.. ولی همچنانکه گفتم چنان با آب و تاب به بازگویی آن رخداد باورنکردنی ادامه میداد که در نهایت نتوانستم در برابر داستان آن ستم بارز در حقّ آن کودک بیگناه که مجبور به دیدن چنان صحنههایی شده مقاومت کنم و شدیداً برآشفته شده و بازگوینده را مورد سرزنش شدیدی قرار دادم. وی که ناباورانه هرگز انتظار چنان واکنشی را نداشت کاملاً مستأصل گردیده بود و میکوشید مرا آرام سازد و البته کار خود را توجیه نماید. وقتی از او پرسیدم: «کودک چه واکنشی در برابر آن صحنهها داشت؟» با لبخندی بر لب که گویا میخواست به من بفهماند پریشان شدنم چندان اساسی نداشته پاسخ داد: «اتّفاقاً بسیار هم شادی میکرد..!! مدام به گوشها و زبانها و کلّههای بریده شده دست میزد و میخندید..!!» و وقتی گفتم: «آخر چگونه ممکن است؟» گفت: «برایش یک چیز عادی شده..!!» و صد برابر روح و قلبم از این پاسخ فشرده شد و دانستم که شاید این بار نخست نبوده است. گفتم: «آخر برادر من! این چه کاری است که از آن دفاع هم میکنی و با افتخار از آن یاد میکنی؟ کجای این کار صحیح است؟؟» شاید باورتان نشود که در آخر چه چیز دیگری را نیز اضافه کرد. با آخرین حرفی که در توجیه آن جریان بر زبان آورد؛ دیگر فهمیدم عمق فاجعه بسی باورنکردنیتر از این حرفهاست. گفت: «آخوند مسجد هم آنجا بود و کاملاً این کارم را تأیید کرد و گفت که کار خوبی میکنی این قربانی کردنها را نشانش میدهی چون با این کار باعث میشوی که ترسش از این کارها و سر بریدنها از میان برود..»!!!!!! آتش گرفتم. زمین و زمان در نظرم تیره و تار شد. پس که اینطور؟! این نوع پرورش انسانی، حکم شرعی داشت!! تقریباً فریاد زدم که: «آخر این چه حرف سخیفی است؟؟ این چه پرورش و تربیتی است؟؟ مگر قرار است این کودک در آینده چه کاره شود؟؟ قصاب شود؟! جلّاد شود؟! شکنجهگر شود؟! میخواهد آدم سر ببرّد که میخواهید این کارها برایش عادی شود و ترسش از میان برود؟! عوض آنکه به او مهربانی کردن و دوستی با حیوانات را یاد بدهید؛ میآیید و رقّت قلب پاک و کودکانهی او را نیز اینگونه نیست و نابود میسازید؟؟ آخر چرا؟؟ این چه اعتقاد ضد بشری و بیمایهای است که دارید؟؟..» البته شاید گفتههایم دقیقاً اینها نبودند ولی تقریباً همین گونه سخن گفتم. دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. مدام صحنههایی را که او تعریف کرده بود پیش چشم مجسّم میکردم.. وااای.. من که خود هنوز نتوانستهام به عمرم چنین صحنههای را از دور نیز تاب آورم و ببینم؛ چگونه یک کودک.. نه.. نه.. این ستمی آشکار است.. اگر در سرزمین کفر«!» چنین چیزی روی داده بود بدون شک این پدرخوانده را به شدیدترین وجهی مجازات میکردند آن وقت اینجا به عنوان یک شیوهی تربیتی مورد تأیید نیز هست و مایهی افتخار و ثواب!! به خاطر آوردم یکی از دوستان سالها پیش ماجرایی را در ارتباط با قتلعامهای کردستان عراق و گروههای تندرو مذهبی جندالأسلام برایم نقل کرده بود که وقتی از یکی از جانیان پرسیده شده بود شما چگونه توانستهاید اقدام به بریدن سر انسان کنید؟ در پاسخ گفته بود در آغاز راحت نبود و برای همین هم ما از بریدن سر جوجه و مرغ و حیوانات چهارپا شروع کردیم و سپس به تدریج این جرئت و توان را برای بریدن سر انسان یافتیم! قضاوت با شما.. من دیگر چیزی نمیگویم.. و این بود شرح بدون شرح..
موادی از پیماننامهی جهانی حقوق کودک مادهی18: والدين در رشد و پرورش كودكان مسؤليت مشترك دارند و دولتها بايد در اين امر به آنان كمك كنند. مادهی19: دولتها مؤظف هستند كودك را از هر نوع بد رفتاري والدين يا سرپرستان ديگر محافظت كنند و براي جلوگيري از هر نوع سوء استفاده از كودك، اقدامات مناسب اجتماعي را انجام دهند. مادهی21: دركشورهايي كه نظام فرزند خواندگي وجود دارد، اين امر بايد با توجه به منافع عاليهی كودك و با كمك مقامات ذيصلاح، انجام گيرد. مادهی25: وضع كودكي كه از طرف دولت به افراد يا خانوادهها سپرده ميشود، بايد مورد ارزيابي منظم قرار گيرد. مادهی27: هر كودك حق دارد از سطح زندگيای برخوردار شود كه رشد جسمي، ذهني، رواني و اجتماعي او را تأمين كند. مادهی37: هيچ كودكي نبايد مورد شكنجه، رفتار ستمگرانه و بازداشت غير قانوني قرار گيرد. اعمال مجازات اعدام و حبس ابد در مورد كودكان بايد ملغي گردد. برچسبها: نقدکودک آزاریشکنجه ی روحی کودکانکشتار حیواناتتربیت دینیکشتن حیوانات در برابر چشم کودکان [ سه شنبه 24 تير 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] اوضاع سؤال برانگیز مصر، طرح دیدگاههای گوناگونی را از سوی مفسّران برانگیخته است که البته بیشتر این دیدگاهها حاکی از نوعی خوشبینی در خصوص کیفیات ذهنی جامعهی مصر و آیندهی سیاسی این کشور میباشند. در مجموع میتوان برآیند بیشینهی آرای موجود را در دو بند چنین خلاصه نمود که: 1- مردمان مصر به نظام برآمده از اخوانالمسلمین و تجربهی یک سالهی آن نه گفتهاند چرا که ایشان خواهان نظامی متّکی بر مردمسالاری و نگرشهای سکولار هستند. در نتیجهی چنین رویکردی، ارتش ملّی مصر به وظیفهی ملّی- اخلاقی (و نه ضرورتاً قانونی) خویش عمل کرده و در راستای همراهی با این خواسته، دولتی را سرنگون ساخته که رأی اعتماد خویش از ملّت را از دست داده است. 2- در مصر کودتا رخ داده و ارتش این کشور با چراغ سبز و دخالت کشورهایی که روند اوضاع را بر وفق مراد خود ندیدهاند؛ دولت قانونی و برآمده از رأی ملّتی را ساقط ساخته است و لذا نمیتوان مُهر تأیید و توجیه منطقی بر وضعیت پیش آمده نهاد. ایرادات این دو دیدگاه چیست؟ به شرح ذیل میتوان مواردی را فهرست نمود که در ارتباط با این دو تفسیر از اوضاع جاری مصر قابل طرح میباشند: 1- سابقهی پیدایش و فعالیّت نظامی، سیاسی و فرهنگی اخوانالمسلمین در مصر به بیش از 80 سال میرسد. نفوذ فکری این جنبش طوری است که گفته میشود بسیاری از شخصیّتهای مذهبی و فرهنگی مصر نیز از وابستگان بدان بوده یا تحت تأثیر اندیشههای آنان هستند. یادآوری این نکته از آنجایی حائز اهمیّت است که بعضاً گویی فراموش میشود که مردمان مصر با اندیشههای این گروه ناآشنا نیستند و سالهاست با نظریهی مدل حکومتی و سیاسی آنان –که بر مبنای شیوهی حکومت عمربنعبدالعزیز هشتمین خلیفهی اموی بوده- از نزدیک آشنایی داشتهاند. پس با این وصف چگونه است که میتوان هنوز ادعا کرد که مردم مصر فقط در ظرف یک سال اخیر است که پی به تز سیاسی و شیوهی حکومتداری اخوان بردهاند؟ اگرچه عرصهی عمل بهترین میدان و آزمایشگاه هر نوع نظریه است ولیکن در مجموع شاید چندان واقعبینانه نباشد که تظاهرات انقلابی اخیر میدان التّحریر را به نفی فلسفی و بنیادین مرام سیاسی اخوانالمسلمین از سوی بدنهی جامعهی مصر مربوط دانست. 2- همچنین این ادّعا که مردم مصر دست رد بر سینهی نظام حکومت دینی زدهاند؛ به دو دلیل چندان منطقی نمینماید: - نخست اینکه ایشان در انتخابات دموکراتیک سال گذشته که با حضور رسانههای خارجی و در برابر افکار عمومی جهان برگزار گردید، با اطّلاع و آشنایی تمام از دیدگاههای سیاسی اخوانالمسلمین ایشان را بر مصدر امور نشاندند. پس این نمیتواند حاصل تصادف و یا صرفاً خوش اقبالی سیاسی اخوان باشد بلکه نشان از گرایش جامعهی مصر به تجربهی مدینهی فاضلهای داشت که از سوی دین هماره تبلیغ شده و نیز به درازای بیش از هشت دهه، از بلندگوهای تبلیغاتی اخوانالمسلمین چه به صورت آشکار و چه پنهان وصف آن را شنیده بودند. - دلیل دوم در اختیار داشتن مدلهای حکومت دینیای همچون ایران است که نظر به ایرادات عمدهای که از سوی حکومتهای وقت مصر و سایر کشورها در خصوص آن هماره به میان جامعهی مصر بازتاب یافته است؛ میتوانست افقهای احتمالی مشابهی را در ارتباط با مدل حکومتی اخوان در دورنمای آیندهی مصر نیز در معرض دید مردم بگذارد ولی با این حال باز هم چنین نمونهای، هرگز مردم مصر را از گزینش اخوانالمسلمین در انتخابات سال پیش بازنداشت. 3- اینکه مردم مصر خواهان حکومتی سکولار و غیر دینی هستند و بنابراین پس از یک سال تجربهی حکومت اخوانیون، ایشان را از مسند امور به کنار زدهاند؛ با نگاهی به دوران حکومت سکولار حسنی مبارک به هیچ روی مطابق با منطق نیست. حکومتی که در آن اساساً جنبشهایی دینی همچون اخوانالمسلمین حق فعالیت نداشتند. 4- در اینکه طبق تعاریف فرهنگهای سیاسی آنچه در مصر اتّفاق افتاد در اصل یک کودتا بود؛ البته بر خلاف فضای بلاتکلیف و عجیب و غریب حاضر در خصوص اتلاق این عنوان، تردیدی نیست ولی نکته در این است که باید دید در اساس آیا ملّتی که خود دولتی را بر سر کار آورده است، نمیتواند یا نباید بتواند آن را نیز ساقط سازد؟ البته پاسخ بدیهی است. ولی شاید پرسش در نحوهی انجام آن است. آنچه دیدگاه دوم مورد اشاره بر آن تأکید مینماید؛ این احتمال است که کودتای صورت گرفته نه با خواست جامعهی مصر بلکه با خواست و جهتدهی قدرتهای منطقهای و جهانی به وقوع پیوسته است. البته جای تردید نیست که حکومت اخوانالمسلمین در مصر پارهای از معادلات منافع کشورهای دیگر را بر هم زده بود ولی پرسش این است که اگر زمینهی ذهنی لازم برای قبول انجام یک کودتا در میان جامعهی مصر مهیّا نبود؛ آیا بخش قابل توجّهی از ایشان هم اکنون در پی این رویداد به رقص و پایکوبی مشغول میشدند؟ آیا منطقی است که تمام آنهایی را که از وقوع این کودتا و سقوط دولت محمد مُرسی به وجد آمدهاند؛ وابسته به احزاب رقیب اخوانالمسلمین بدانیم؟ آیا با چنین پیشداوریای قضاوت دربارهی اوضاع کنونی مصر دقیق و عادلانه خواهد بود؟ در نتیجهی این ملاحظات باید گفت که چندان منطقی نخواهد بود که به قضاوت قطعی در خصوص چند و چون رخداد سیاسی مقطع کنونی مصر دست زد. همچنین ظاهر امر و شنیدن شعارهای لایهای از روشنفکران و فعّالان سیاسی این کشور در میانهی وضعیت جاری که چه بسا بخشهایی از مردم عادی مصر را نیز با خود همراه ساخته است، نباید ما را بدین استنتاج بکشاند که این شعارها بیانگر آمال و خواستههای تاریخی عامهی مردم و بدنهی جامعهی مصر هستند. بدیهی است دوران زمامداری حسنی مبارک به عنوان یک دیکتاتور و پیشتر از آن سایر حکومتهای برآمده از میلیتاریسم مصری، دورانی نبوده که در طی آن مردم بتوانند آموزش و فرهنگ لازم را در خصوص درک آزادیهای سیاسی و دموکراسی حقیقی به دست آورند. پس با این وصف چگونه میتوان پنداشت که در ظرف زمان کوتاهی این تودهی مردم، به آن سطح از شعور سیاسی رسیده باشند که خواهان استقرار یک نظام سکولار و مردمسالار حقیقی گردند؟ برچسبها: اوضاع مصرنقد اوضاع کنونی مصرانقلاب دوم مصرنقداخوان المسلمین [ جمعه 21 تير 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] بحرانی فلج کننده بر فضای اجتماعی کشور حاکم است: بحران بی اعتمادی و ناباوری. تو گویی شبی است که سپیده ای در پی آن نخواهد آمد. هیچ کس، دیگری را باور ندارد. مشتری: فروشنده را، دانش آموز: آموزگارش را، کارمند: مدیرش را، زن: شوهرش را، شوهر: زنش را، همکار: همکارش را، نشسته در پای منبر: خطیب و واعظ را، بیمار: دارویش را، سوگوار: همدردی دیگران را، بیننده: اخبار تلویزیون و رادیو را، روزنامه خوان: ستون های گوناگون روزنامه را، به جان آمده از ستم: دادگری دستگاه قضاوت را، مصرف کننده: سلامت و کیفیت آب و غذای خریداری کرده اش را، شهروند: احساس مسؤلیت گردانندگان سیستم اداره ی جامعه را.. سخنان و ادعاهای هرکس با لبخند کم رنگی بر لب و در بهترین حالت با لبخندی در پشت سر پاسخ داده می شود: سخنان شاعرانه و زیبای تراشیده شده ی یک مدّعی از تلویزیون، فخرفروشی آمیخته با احساس غریب درد وجدان یک فارغ التّحصیل دانشگاه، صورت برافروخته یا سرشار از آرامش «روحانی» یک واعظ، از رو یا از حفظ خواندن های متون تبلیغاتی فلان سوخته در آتش احساس مسؤلیت در جریان یک انتخابات و البته همچنین فریادهای غرّای «روشنفکران» و روشنفکران بی «ادعا» که با دریایی از روشن اندیشی پشت به بسی کتاب دارند.. و با تمام اینها در این آشفته بازاری که در آن به گفته ی خدای بی خدای زرتشت: «همه چیز حرف می زند و همه چیز ناشنیده می ماند»؛ هر فروشنده ای می کوشد کالایش را چنان بیاراید که در ازای جرعه ای اعتماد بتوان فروخت. آری.. همه در اصل خریداران کالایی هستند که دیرزمانی است از این «دشت غبارآلود کوچیده است..». همگان اعتمادی می خواهند که خود به درازای تاریخ سرچشمه اش را خشکانده اند: صداقت.. گفتند یافت می نشود گشته ایم ما/گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست.. برچسبها: بحران بی اعتمادیناباورینقد اوضاع کنونی جامعه ی ایراندروغگوییصداقت [ یک شنبه 9 تير 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] در یادداشت پیشین به فلسفه ی روشنفکری و برشمردن ویژگی های روشنفکر طبق تعریف ارائه شده پرداختیم. در نوشتار کنونی بر آنیم تا این موضوع را مورد بررسی قرار دهیم که نقش روشنفکران در تحولات جوامع چگونه و چیست و ایشان در جغرافیای تغییرات عمده ی اجتماعی، در چه جایگاهی قرار دارند؟ نخست لازم می دانم اشاره ای گذرا به آنچه که در مقدمه ی بخش قبل آمد داشته باشیم. گفته شد که با گسترش تدریجی تمدن – به عنوان راهکاری جهت برآورده ساختن نیازهای بشر - و پیچیدگی های خاص آن که در ارتباط تنگاتنگی با نقش آدمیان در بستر جدید اجتماعی بود؛ به تدریج اندیشیدن در باب موضوعات گوناگونی که فراتر از حوزه ی زندگی شخصی افراد قرار داشتند؛ دغدغه و یا دست کم موضوع علاقه ی کسانی شد که به هر دلیل می توانستند از روزمرّگی ها دور بوده و فراغت خاطر بیشتری داشته باشند. اینان همان کسانی بودند که به تعبیر امروزی، بخش نرم افزاری توسعه و تحوّل جوامع را با نظریه ها و یافته های فکری و علمی خویش، فراهم می ساختند. به طور مختصر می توان گفت نقش اینان در جامعه ایجاد، جهت دادن و یا تغییر باورها و هنجارهای دیگرانی بود که خود نمی اندیشیدند. پس به جرئت و بی تردید می توان گفت که بخش عظیمی از بار مسؤلیت اوضاع جامعه ی بشری از گذشته های دور تاریخ تا کنون، بر دوش سواران عرصه ی اندیشه بوده و هست. از عوامل مؤثر دیگر شاید آنهایی باشند که در حوزه ی جبر علّی طبیعت بوده و لذا در قلمرو اختیار و توان تأثیر بشری نیستند(گرچه شخصاً چندان اطمینانی به مطلق بودن این دترمینیسم طبیعت نیز ندارم). بنا بر این ملاحظات، می توان دریافت که رسالت آنچه که بدان نام روشنفکری نهاده شده است؛ تا چه اندازه خطیر و شایان توجه می باشد. در واقع منطقاً باید گفت: در تحلیل نهایی وضعیت امروز هر جامعه نتیجه ی عملکرد روشنفکران دیروز آن است و وضعیت فردای آن جامعه نیز نتیجه ی عملکرد روشنفکران امروز. و در این نتیجه گیری و حکم منطقی، هرگز نباید به نقش عامه ی مردمی که صرفاً به گذران زندگی و برآوردن حاجات روزمرّه ی خود سرگرم بوده و هستند، بهای چندانی داد. چرا که ایشان هیچگاه فرصت و شرایط آن را نیافته اند که در وضعیت موجود، به تردید عقلانی یا همان چیزی که ما بدان روشنفکری می گوییم؛ دست زنند. نقش آنان از یک کشاورز گرفته تا صنعتگر و یا حتی یک دولتمرد، آن بوده که در محدوده ی توان و تشخیص خویش، شرایط مناسب زندگی و فعالیت را برای دیگران و از جمله برای روشنفکرانی که نقش مغز اندیشمند جامعه را بر عهده داشته اند؛ فراهم سازند. اینان به وظیفه ی خویش عمل نموده اند ولی آیا روشنفکران نیز؟ در ادامه، بحث را در چند محور پی خواهیم گرفت: الف- وظایف روشنفکران ب- اشتباهات روشنفکران پ- گروه های مرجع دیگر الف- وظایف روشنفکران پیش از هر چیز باید خاطرنشان کرد که مفهوم وظیفه در این بحث، چندان انطباقی با معنای رایج آن ندارد. زیرا ابتدا به ساکن، روشنفکری در معنای روشنفکر بودن، یک حرفه یا پیشه ی خاص نیست که بتوان برای آن شرح وظایفی در نظر گرفت. بلکه می توان گفت روشنفکری گونه ای از رشد شخصیت و در واقع نتیجه ی نوعی پرورش ذهنی در شرایط خاص می باشد. با این وصف، نظر به اهمیت انکار ناپذیری که آراء اندیشمندان در تکامل زندگی بشر داشته و بدین دلیل رسالتی را که می توان برای آنان قائل شد دارد؛ رواست اگر در این راستا مواردی را که در حکم وظایف آنان تواند بود؛ برشمرد. البته آنچه در اینجا به عنوان وظایف روشنفکران فهرست خواهد گردید؛ همچنین برگرفته از نتایجی است که از تعریف روشنفکری – آمده در یادداشت پیشین - حاصل می گردد: 1- یک روشنفکر وظیفه دارد که تردیدهای عقلانی و دریافت های فکری خویش را به روشن ترین و منطقی ترین شکل ممکن با دیگران در میان گذارد. در توضیح اهمیت این وظیفه، کافی است تصور کنیم اگر روشنفکر اندیشه های خود را مطرح نسازد، آن وقت چه تفاوتی با دیگرانی که هیچ اندیشه ای ندارند، خواهد داشت؟ پیداست که جامعه بدون آگاهی از اندیشه های جدید و یا نقدهای موجود در خصوص اوضاع جاری، به سوی تکامل و اصلاحات گام برنخواهد داشت. 2- یک روشنفکر وظیفه دارد که در بیان تردیدهای عقلانی خویش صداقت کامل داشته باشد و چنانچه حتی کمترین احتمال خطایی در خصوص دریافت های فکری خود هم دارد؛ آن را پنهان نسازد. البته پیداست که لزوم داشتن صداقت، یک اصل اخلاقی عام است ولی تردید نباید کرد که رعایت این اصل اخلاقی، برای یک روشنفکر ضرورتی بسیار بیش از دیگران دارد که دلیل آن پر واضح است: زیرا اگر روشنفکر در بیان خویش صادق نباشد؛ به زودی اعتماد دیگران را از دست خواهد داد و از دست دادن اعتماد دیگران برای یک روشنفکر، بدان معناست که دیگر کسی شنونده ی سخنان وی نخواهد بود و این در تحلیل نهایی یعنی تهی شدن جامعه از روشنفکری که شاید اندیشه هایش می توانست مؤثر در اوضاع آن باشد. 3- یک روشنفکر نباید خود را در هیچ چارچوب فکری محدود نماید. زیرا این با آزاداندیشی که از ویژگی های مهم روشنفکری است در تعارض می باشد. وظیفه ی روشنفکر اندیشیدن و عمل کردن فراتر از هر حزب، دسته و یا گروه است. گرچه ممکن است دیگرانی پیدا شوند که بخواهند بر اساس اندیشه های وی، به ایجاد تشکل های حزبی، مکتبی و ... مبادرت کرده و اقدام به کنش های سیاسی یا اجتماعی نمایند ولی در هر حال روشنفکر خود می بایستی فراتر از این جریانات باشد. دلیل این امر همچنین به این واقعیت باز می گردد که کنش های اجتماعی و سیاسی در قالب احزاب و دسته ها بنا به علل و دلایل گوناگون، هماره زمینه ی مساعدی برای ایجاد جو بی اعتمادی در بین طبقات و گروه هایی از عامه ی مردم می باشند و آشکار است که این بی اعتمادی برای یک روشنفکر هرگز مطلوب نخواهد بود. 4- یکی از مهمترین وظایف روشنفکران که منتج از تعریف ما از روشنفکری است؛ عدم پذیرش وضع موجود است. بدیهی است هیچ جامعه ای در هیچ مقطع زمانی، یک آرمانشهر نبوده و نیست. و شاید در هیچ موضوعی از مجموعه ی معارف، علوم و خرد بشری نیز کلام آخر گفته نشده است. پس لاجرم نمی توان قائل به نقطه ی نهایی تکامل در هیچ عرصه ای بود. بنابراین نه تنها یک روشنفکر نباید هیچ میانه ای با محافظه کاری داشته باشد بلکه باید هماره در اندیشه ی شرایطی بهتر از وضعیت کنونی بوده و در راستای دستیابی بدان دورنما، غلط گیری و نقد اشکالات اوضاع جاری را از مهمترین دغدغه ها و اهم وظایف خویش بداند (همانند چیزی که در حوزه ی مباحث سیاسی بدان اپوزیسیون گفته می شود). 5- پنجمین و آخرین موردی که شاید اگر بیش از آنهای دیگر مهم نباشد؛ به هیچ روی کمتر از آنها نیست؛ این است که روشنفکر نباید چنان در حوزه ی بیان تردیدهایش، خود را گرفتار ملاحظات نماید که ناخواسته ناچار به توجیه هنجارها و گزاره های اشتباه و یا سازگار نمودن آنها با عقلانیت گردد. در یک کلام روشنفکر نباید گزاره های اشتباه را با لعاب خرد چنان بپوشاند که فرصت حذف و انهدام طبیعی آنها در سیر تکامل جامعه را از بین ببرد. چنین اقدامی که غالباً از سوی روشنفکران صورت می گیرد؛ یکی از خطرناک ترین تهدیداتی است که یک جامعه را از درون دچار پوسیدگی همیشگی کرده و از آنجایی که گزاره های اشتباهِ لعاب کاری شده، مُهر عقلانیت بر خود دارند؛ لذا برای سالیان دراز در اذهان جامعه رسوب می نمایند به گونه ای که شاید حتی از میان برداشتن آنها عملاً غیر ممکن گردد. در این رابطه، نمونه های تاریخی متعددی را می توان ذکر نمود که از بارزترین آنها اندیشمندان مسیحی اسکولاستیک سده های میانه ی اروپا بودند که در برخورد با اندیشه های فیلسوفان یونانی و تردیدهای حاصل از این مواجهه، به جای روی آوردن به عقلانیت و کوشش در کنار نهادن گزاره های اشتباه اعتقادی خود، تلاش فراوانی به کار بردند که آنها را با آرای آن فلاسفه سازگار کرده و شناسنامه ای جعلی از عقلانیت برایشان بسازند. و در نهایت نتیجه آن شد که گزاره ها و اندیشه های حاصل، قرن ها مانع هر نوع تغییر و تحوّل اجتماعی و فکری گردیدند. البته چنین اقدامی از سوی روشنفکران، به حق، اصالت روشنفکری ایشان را زیر سؤال خواهد برد چرا که از سویی طبق آنچه در بخش قبل گفته شد؛ یکی از ویژگی های مهم هر روشنفکر حق جویی او و مبارزه ی فکری وی با هر آن چیزی است که جایی برای تردید عقلانی داشته باشد. در حالیکه پنهان کردن اشتباهات و باورهای نادرست زیر پوشش عقلانیت(ولو ناخواسته یا ندانسته)؛ در تضاد کامل با این ویژگی روشنفکری است و از دیگر سو تنها دلایل ممکن برای چنین کنشی از سوی روشنفکران، ترس و حفظ منافع شخصی است که در هر حال، با ویژگی های یک روشنفکر منافات دارد. ب) اشتباهات روشنفکران اینکه می گوییم روشنفکران دغدغه ی حقیقت دارند پس می اندیشند و مسؤلیت اندیشیدن به جای دیگران را نیز دارند؛ البته نشان از خطیر بودن نقش آنان در راهبری فکری جامعه دارد ولی بدیهی است که این به معنای بری از اشتباه بودن آنان به مثابه یک انسان نیست. گردونه ی علم و اندیشه، هیچگاه دیرزمانی بر مدار یک دیدگاه و اندیشه ی خاص نگردیده است و تردید، تغییر، اصلاح و یا کنار نهادن گزاره ها، داستان همیشگی اندیشه و اندیشمندان است. اما آنچه را که صحبت پیرامون اشتباه روشنفکران را بسی ضروری تر می سازد؛ می توان در دو بند چنین خلاصه کرد: 1- روشنفکران، راهبران فکری جامعه هستند و پیداست که اشتباهات آنان در نظریات و حسابگری های عقلی و یا خطا در بیان دقیق و صادقانه ی دیدگاه های خود، تا چه حد در نابودی و انحطاط بنیان های فکری، فرهنگی و به طور کلّی تباه شدن زندگی نسل های جامعه مؤثر خواهد بود و چنانچه هر روشنفکر لختی در این معنی دقیق شود؛ بدون شک بار گرانسنگ مسؤلیت خویش را در وضعیت آینده ی جامعه، بیش از پیش احساس خواهد نمود. به تعبیری می توان گفت تمدن را اندیشه های منتج از نیازها پدید آورده و به پیش می برند و روشنفکران نیز به عنوان مولدّان اندیشه ها، بیشترین سهم را در سرنوشت جامعه خواهند داشت. اگر در جهان امروز آشفتگی و نابه سامانی بسی بیش از آسایش و سعادت به چشم می خورد؛ اگر جنگ و ویرانی و سرکوب و خشونت های فرقه ای و عقیدتی دامن بشریت را گرفته است؛ ریشه ی آن را نه در امروز که باید در دیروز و دریافت های اشتباه فکری روشنفکران و یا خرداندود کردن گزاره های اشتباه توسط روشنفکران دانست. و صد البته نقاط درخشان تمدن را نیز محصول اندیشه های درخشان و درست آنان. 2- اما این تمام ماجرای اشتباهات روشنفکران نیست. روشن است که برخی از اشتباهات نوع نخست با وجود مهلک بودن و تمام پیامدهای ناگوار و فاجعه بارشان، اشتباهاتی در حوزه ی ناتوانی های انسانی هستند. روشنفکران نیز انسان اند و این یک واقعیت است که اشتباه از خصایص طبیعت بشری در مسیر شناخت می باشد. ولی در کنار این اشتباه بسیط، اشتباه مهلک تری که روی می دهد، این است که روشنفکران اذعان به اشتباهات خود ننمایند. اینکه می گوییم این اشتباه مهلک تر است بدین دلیل است که عدم اعتراف به اشتباهات صورت گرفته، به تدریج اعتماد جامعه به روشنفکران خود را از میان برده و در نتیجه، جامعه از راهبران فکری خویش محروم خواهد ماند. البته این بدین معنا نیست که جامعه به صورت فیزیکی از روشنفکر تهی خواهد گردید بلکه معنای آن این است که دیگر کسی ایشان را به عنوان روشنفکر و لیدر فکری جامعه نخواهد شناخت و در نتیجه، جامعه به بدنی بدون سر تبدیل خواهد شد که کنترلی بر خویش نخواهد داشت. پس در تحلیل نهایی می توان گفت که اگرچه اشتباه، ذاتی رفتار انسانی است، ولی اعتراف به اشتباه نشان از عبرت آموزی و اندوختن تجربه و نیز کاهش احتمال اشتباهات در آینده دارد و این می تواند، اعتمادی همیشگی را برای روشنفکران به همراه داشته باشد. بدین دلیل و از آنجا که نیاز جامعه به حضور روشنفکران نیازی ضروری و همیشگی است؛ پس ضرورتی انکار ناپذیر دارد که روشنفکران، هماره آماده ی اذعان به اشتباهات خویش بوده و بکوشند رأی اعتماد خویش از جامعه را هر آن که لازم باشد؛ بگیرند.(به عنوان یک نمونه ی نزدیک، روشنفکرانی که خود زمانی در شکل گیری اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران امروز نقش تمام داشته ولی اکنون منتقد آن و در صف مخالفان می باشند؛ آیا برای جلب اعتماد دیگران هرگز اذعان به نقش خود و اشتباهات خویش در گذشته نموده اند؟ آیا هرگز از خویش پرسیده اند که آیا کسی شنوای سخن ایشان هست؟ و اگر هست آیا بر آنها نیز اعتماد کافی دارد؟) پ) گروه های مرجع دیگر واقعیت چیست؟ آیا به راستی در یک جامعه فقط اندیشمندان و روشنفکران هستند که محل رجوع مردم بوده و به عنوان یک گروه مرجع شناخته می شوند یا کسان دیگری نیز هستند؟ چنین می نماید که تا کنون فرض ما در انجام این بررسی ها این بوده است که روشنفکران، یگانه گروه مرجع جامعه بوده و لذا در عرصه ی اندیشه و کنش های فکری اجتماعی، بی رقیب و بلامنازع می باشند. ولی آیا این فرضی صحیح است؟ پاسخ چندان دشوار نیست. نگاهی به مجموعه ی الگوهای فرهنگی مردم، نشان می دهد که دست کم یکی از مهمترین رقبای روشنفکران در این عرصه ها، مبلغان و زعمای دینی هستند که تاریخ حضور آنها در جامعه، به موازات روشنفکری و حضور روشنفکران، به آغاز یکجانشینی و تمدن می رسد. تا جاییکه شاید حتی بتوان گفت این دو در اساس از یک نقطه ی مشترک که همانا فراغت از روزمرّگی و داشتن شرایط مناسب تأمل در باب طبیعت و پدیده ها بوده نشأت گرفته اند. اما آنچه که امروزه انکار ناپذیر است واقعیت جدایی و تعارض فکری این دو گروه با یکدیگر می باشد که آنها را بارها و بارها در طول تاریخ رو در روی هم قرار داده و این رو در رویی و تقابل، پدید آمدن نقاط عطف بسیاری را موجب گردیده است. و اکنون این یک پارادوکس به نظر می رسد که در جامعه، چگونه دو گروه چنین متضاد و متناقض، نقش گروه های مرجع را بر عهده دارند؟ بررسی های بیشتر پیرامون این متناقض نما و مسائل مرتبط با آن، البته مجال و فرصت دیگری را می طلبد که نگارنده امیدوار است به زودی بدان بپردازد. برچسبها: روشنفکرینقداندیشه ورزیویژگیهای روشنفکرتعریف روشنفکریآزاداندیشیفلسفه ی روشنفکری فلسفه ی روشنفکر [ شنبه 28 ارديبهشت 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] از روزگاری که میل به شناخت طبیعت و جهان پیرامون از حوزه ی دغدغه های بشر غارنشین خارج و با نضج گرفتن تدریجی یکجانشینی و تمدن و در نتیجه پدید آمدن دغدغه های دیگر مرتبط با نقش آدمیان در جوامع نخستین، اندیشه ورزی پیشه ی تعداد اندکی از افراد گردید؛ هماره نقش این دسته ی قلیل در تحوّلات فرهنگی و اجتماعی و به تبع آن در سایر ساختارهای جوامع انسانی، خطیر و انکار ناپذیر بوده است. از دگرگونی های حاصل از اکتشافات و یافته های علمی و اختراعات گرفته تا ارائه و آزمون نظریه های گوناگون در باب سیاست و کشورداری و همچنین تزهای بی شمار اعتقادی و فلسفی و در نتیجه جهت دادن به باورها و ذهنیت دیگر آدمیانی که خود مجالی برای اندیشه ورزی نداشته اند؛ تماماً از قلمروهای تأثیر آنانی است که به جای خود و دیگران می اندیشیده اند. به بیان دیگر بخش عظیمی از شکل امروزین جهان انسانی نتیجه ی تأثیر آن گروه از آدمیانی است که خواه در نتیجه ی فراغت خاطر از روزمرّگی های معیشتی و یا حفظ سرشت کنجکاوی طبیعی و میل به دانستن و اندیشیدن ناشی از فضای خاص تربیت خانوادگی، توانسته اند بیش از دیگران بیاندیشند و اوضاع پیرامون خویش را چه از نگاه جهانشناسی و چه از منظر انسان شناسی مورد کندوکاو فکری قرار داده و دستاوردهایی داشته باشند. روشن است که بداهت این مطلب، آنگونه است که ضرورتی در طولانی تر کردن بحث و توضیح دادن بیشتر آن در این مورد نیست. بنابراین نگارنده بر آن است که بحث اساسی نوشتار خود را در این ارتباط به آن دسته از این اندیشمندان اختصاص دهد که در مسائل اجتماعی انسان بیشتر غور نموده و برای نامیدن ایشان از اصطلاحی کلّی و البته مبهم به نام روشنفکر بهره گرفته می شود. در گذر این پست و پست آینده، به این سه موضوع خواهیم پرداخت که اساساً: 1- روشنفکری چیست؟ 2- روشنفکر کیست؟ و 3- نقش روشنفکر در تحوّلات جوامع چیست؟ هرچند ممکن است که این سه پرسش بسیار کلّی و گسترده یا شاید نیز در نظر برخی بدیهی و ساده به نظر آیند؛ ولی بگذارید از همین آغاز تکلیف خود را با این مسئله چنین روشن سازم که در هر صورت کوشش خواهم نمود بیان دریافته ها کاملاً بر سبیل ایجاز و به دور از زیاده گویی باشد تا جاییکه البته موجب ابهام در بیان و تفهیم مطالب نگردد.
1- روشنفکری چیست؟ در نتیجه ی دیدگاه فلسفی خاصّی که آن را «تفاوت انگاری» نامیده ام؛ می توان گفت که اساساً موجودیت هر چیز بر پایه ی زمینه ای متفاوت و تهی از آن چیز استقرار یافته است. به بیان دیگر هر چیزی از بستر غیر خویش (نا-خویش) پدید می آید. شاید چنین به نظر رسد که این گزاره ی اصل گون، صورت دیگری از تعریف مفهوم تغییر است. همان سان که در تغییر، چیزی از غیر خویش پدید آمده و به غیر خویش مبدل می گردد. ولی باید گفت که نباید به این شباهت کلّی چندان بها داد چرا که در اینجا بیش از آنکه سخن بر سر موجودیت یافتن های پی در پی و متفاوت یک چیز واحد باشد؛ سر برآوردن چیزی است که بر بستر متفاوت و غیر از خودی روی می دهد. به عبارت دیگر در این معنی، ما نه یک چیز بلکه با دو چیز سروکار داریم: «زمینه» و «آنچه که بر آن موجودیت می یابد». درست همچون گیاهی که بر بستر خاک می روید نه بر خود. البته هدف آن نیست که در اینجا وارد بحثی فلسفی شده و بر این مفاهیم و دریافت های فکری متمرکز گردیم؛ بنابراین می توان منظور از به میان کشیدن این بحث را در عبارتی مختصر و در ارتباط با موضوع بررسی چنین بیان داشت که: بستر موجودیت یافتن موضوعاتی همچون روشنفکر یا روشنفکری، جامعه ای است که در آن اندیشیدن و اندیشه ورزی و دیگر مفاهیم مرتبط با آن همچون نقد وجود ندارد. در نتیجه هر آن کس که اندکی بیاندیشد، و یا الگوهای متعارف و هنجارهای جاری را به بحث بگذارد (فارغ از نوع بحث و نگاه)؛ در افواه اجتماع، اندیشمند یا روشنفکر نام گرفته و بر عمل وی عنوان روشنفکری اطلاق می گردد. البته در آغاز این بررسی بدین واقعیت اشاره شد که اندیشیدن و تأمل در باب موضوعات گوناگون، در نتیجه ی سیر تکامل جوامع رفته رفته به صورت پیشه و علاقه ی خاصّ کسانی در آمده که می توانسته اند از دغدغه های روزمرّه برکنار مانند و لذا چندان بر این واقعیت که عامه ی مردم به دور از تفکّر و اندیشه ورزی هستند؛ نمی توان خرده گرفت. اما نکته ی بسیار مهمی که ضرورت بحث پیرامون روشنفکر و روشنفکری را موجب می گردد؛ این واقعیت دیگر است که این گروه اندیشه ورز که دیگر خود به سان یک صنف، قشر یا طبقه ی اجتماعی در آمده اند؛ در عرصه ی جوامع همچون صنعتگران اندیشه ظاهر شده و از آنجایی که ممکن است در نظر عامه در کار خویش متخصّص بنمایند؛ لذا چه بسا دستاوردهای فکری ایشان نیز هماره شایان اعتماد و اطمینان نمودار گردد. و اینجاست که ضروری می نماید پیرامون روشنفکر و روشنفکری و شرایط خاصّی که اطلاق عناوین روشنفکر و روشنفکری را جایز می دارد؛ بیشتر سخن گفته شود. شاید بهتر آن باشد که نخست تعریفی از روشنفکری ارائه دهیم تا بر پایه ی این تعریف بتوانیم ویژگی های یک روشنفکر را برشمرده و در نتیجه معیاری برای تعیین مصادیق آن در اختیار داشته باشیم. بگذارید این تعریف را برای روشنفکری مورد بررسی قرار دهیم: «روشنفکری تردید عقلانی در درستی گزاره های پذیرفته شده ی موجود است». از دقت در این تعریف، نتایجی به شرح ذیل می توان گرفت: 1- روشنفکری، الزاماً ارائه ی اندیشه ای جدید نیست بلکه صرف تردید عقلانی در درستی گزاره ها و اندیشه های موجود نشان از روشنفکری است. به عبارت دیگر نقد آنچه که هست، خود مصداق روشنفکری به شمار می آید هر چند البته این امر خود می تواند به اندیشه ها و ایده های جدید نیز منتهی گردد. (همچنین در این رابطه مفهوم خودآگاهی و دریافت شهودگونه ی جایگاه بشر در گستره ی هستی، شایان توجه و بحث می باشند.) 2- از آنجایی که تردید کردن عقلانی، خود نتیجه ی چون و چراهای فکری و در یک کلام اندیشیدن است، پس روشنفکری ملازم با اندیشیدن می باشد و بدون آن متصوّر نیست. بنابراین بیان سخنان تردیدآمیز احساسی یا فارغ از منطقی که صرفاً حاکی از لجاجت و لفاظی باشند و همچنین صرف بازگویی کردن دیدگاههای دیگران؛ مصداق روشنفکری نخواهند بود. 3- تردید در صدق یا کذب گزاره های پذیرفته شده ی موجود بدین معنی است که روشنفکری، در تضاد با آن چیزی است که محافظه کاری یا گرایش به حفظ وضع کنونی نامیده می شود. بنابراین می توان گفت روشنفکری هماره صبغه ای از رادیکالیزم عقلانی دارد. تردید در اصول و هنجارهای موجود و به چالش کشیدن عقلانی آنان، با هدف تکامل انسانی و توسعه ی عقلانی جامعه، رسالت روشنفکری است. 4- اساساً تردید در آنچه که پذیرفته یا رد گردیده؛ حاکی از این مهم است که احتمالات دیگری مطرح شده و مورد توجه قرار گرفته اند که این یعنی آزاد اندیشی. پس آزاداندیشی در بحث از روشنفکری به معنای تردید است در آنچه که بیشینه ی شواهد موجود، له یا علیه آن می باشد. 5-روشنفکری ضرورتاً مستلزم سواد و تحصیلات نیست چرا که داشتن عقل سلیم و توان استدلال منطقی که ابزار تردید عقلانی است، ارتباطی به سواد و تحصیل ندارد. هر چند با افزایش معلومات و دانسته ها قابل انتظار است که دامنه ی تردیدها و چون و چراها نیز گسترش یابد ولی چه بسیار باسوادان و تحصیل کردگانی که کمترین نشانی از روشنفکری از خود بروز نمی دهند و بالعکس.
2- روشنفکر کیست؟ اکنون با در دست داشتن این تعریف از روشنفکری و نتایج مترتب بر آن، می توان بدین پرسش پرداخت که روشنفکر کیست و مهمترین ویژگی های یک روشنفکر را برشمرد. پیش از آن ذکر این نکته را ضروری می دانم که اینجانب به هیچ روی موافق با تقسیم بندی هایی همچون روشنفکر حقیقی یا شبهه روشنفکر که در پاره ای مباحث دیگر رایج است نمی باشم. چرا که معتقدم کسی یا روشنفکر طبق تعریف یاد شده هست و یا خیر. برخی از مهمترین ویژگی ها و اختصاصات یک روشنفکر را می توان اینگونه فهرست نمود: 1- روشنفکر کسی است که بیاندیشد و برای آنکه بیاندیشد می بایستی که دغدغه ی حقیقت و حق جویی داشته باشد. بدیهی است این نخستین و مهمترین ویژگی یک روشنفکر است چرا که بدون اندیشیدن، اساساً تردید در صدق یا کذب گزاره های موجود موضوعیت نداشته و لذا چنین کسی مشمول تعریف روشنفکری نخواهد گردید. در توضیح این ویژگی بیان این نکته نیز ضروری به نظر می رسد که اندیشیدن باید همان اندیشیدن شخصی باشد و نه بازگویی یا جعل اندیشه های دیگران (آنگونه که در بازار روشنفکری این سرزمین از گذشته تا کنون رایج بوده و روشنفکران ما خود را با شناسنامه های دیگران معرفی کرده اند. درست همانند جعل کالاهای مرغوب یا معروف دیگر با این امید که بتوان عده ای را فریفت) در واقع غیر از جعل آراء و اندیشه های دیگران، حتی بازگویی صرف آنان نیز می تواند بدین معنا باشد که فرد دغدغه ی حقیقت ندارد و یا چنانچه دارد؛ خود به اندیشیدن خطر نمی کند و لاجرم روشنفکر تلقی نخواهد شد. 2- روشنفکر کسی است که سربسته گزاره های موجود را حتی با وجود پذیرش عام آنها نپذیرفته و تردید عقلانی هماره در نگاه وی نسبت به تأیید نهایی وضع موجود، جریان دارد. توضیح این نکته ی بسیار مهم می تواند جلوی سوء تفاهم ناشی از عدم درک صحیح آن را بگیرد. از این ویژگی نباید چنین استنتاج کرد که روشنفکر در این دیدگاه هر آن کسی است که حتی بدیهیات را زیر سؤال ببرد. بلکه منظور این است که یک روشنفکر هماره بایستی با در نظر آوردن نقص نسبی علم و محدودیت خرد بشری در برابر حجم غیر قابل تصور مجهولات و ناشناخته های هستی، از قطعی انگاشتن و حقیقت انگاری دریافت های موجود پرهیز نموده و هماره احتمال فلسفی هرچند ناچیزی را جهت اجتناب از درافتادن به دامان جزم گرایی و دگماتیسم در نظر داشته باشد. 3- همچنین از آنجا که فرد روشنفکر خود چه بسا ممکن است دارای ایده ای جایگزین یا آلترناتیوی فکری باشد؛ لذا بر طبق تعریف روشنفکری، وی حتی می بایستی در حقانیت دیدگاه خود نیز تردید نموده و بنابراین هماره آماده ی شنیدن دیدگاه های دیگر و حتی کنار نهادن ایده ی خود باشد. بنابراین یک روشنفکر آزاداندیش ترین فرد اجتماع است و اسیر در هیچ چارچوب و قالب فکری نیست. 4- از آنجایی که روشنفکر دغدغه ی حقیقت دارد و بدین جهت است که در وضع موجود تردید عقلانی می کند؛ لذا نمی تواند بی اعتنا به دیگران باشد. دیگرانی که از نگاه وی چه بسا در اشتباه اند. بنابراین باید بکوشد تا با منطقی ترین و مطمئن ترین شیوه به بیان دیدگاه های خود بپردازد ولی در عین حال از هرگونه کوشش به منظور تحمیل اندیشه های خویش -که موجب گریز دیگران از وی و در نتیجه تداوم وضع موجود می گردد- دوری نماید. وی باید پایبند بدین اصل باشد که اگر منطق موجود در دیدگاه های وی بیش از دیگران باشد؛ دیر یا زود آن دیگران متمایل به باورهای وی خواهند گردید ولی شرط لازم چنین چیزی رساندن اندیشه هایش به گوش آنان است. و نیز می بایستی هماره این مهم را در نظر داشته باشد که شاید او خود نیز در اشتباه است. 5- روشنفکر از روی احساسات تردید نمی کند بلکه تردید روشنفکری نتیجه ی تأمل و اندیشیدن و در یک کلام عقلانیت است. حتی اگر زمانی از روی احساس در گزاره ای تردید نمود، می بایستی بی درنگ بدین امر اذعان نماید. با این وجود روشنفکر یک انسان است و انسان نیز داری احساس. پس جای شگفتی نیست اگر گاهی از روی احساسات سخن بگوید ولی باید بی درنگ بر خویش مسلط گردد و به خاطر آورد که نقش وی اندیشیدن به جای آنهایی است که نمی توانند یا فرصت آن را ندارند. همانگونه که یک صنعتگر برای دیگرانی که خود تخصص یا توان لازم را در ساختن ابزار ندارند؛ ابزار تولید می کند و می بایستی از نقش مهم خود در جامعه آگاه باشد. البته بدیهی است که نقش یک روشنفکر بسی خطیرتر از یک صنعتگر است. (لینک بخش دوم) برچسبها: روشنفکرینقداندیشه ورزیویژگیهای روشنفکرتعریف روشنفکریآزاداندیشیدگماتیسمفلسفه ی روشنفکری فلسفه ی روشنفکر [ شنبه 21 ارديبهشت 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] شاید اگر این گزین گویه را یکی از قهرمانان تاریخی، یا یکی از مبارزان راه آزادی در جهان بر زبان آورده بود آنگاه معنا و مفهومی دیگر گونه داشت. شاید ناخودآگاه ذهن بدین سو می رفت که: صد البته که چنین است! در بستر مردن و در کمال آرامش، مردنی سرفرازانه نیست بلکه مردن در راه آرمان های والای انسانی بر سر دار یا در برابر جوخه ی اعدام، بسی شکوهمندتر می نماید و شایان ستایش! چه بسا در تفسیر این گفته ی قصار، بتوان کتاب ها نوشت و کاغذها سیاه کرد و سخنرانی ها داشت.. ولی.. ولی لختی درنگ کنیم.. طنز تلخی در جریان است. آنچنان تلخ که گویی باور کردنی نیست و بنابراین کسی هم درباره ی آن سخنی نمی گوید. روده درازی نمی کنم. مدتی است سخن بر سر این است که آیا بشار اسد در جریان جنگ های داخلی سوریه از سلاح شیمیایی بر ضد مخالفان استفاده کرده است یا خیر؟ برخی به شدت نگران شده اند! برخی تردید دارند! برخی مطمئن اند. برخی هشدار می دهند! و برخی نیز امیدوارند که چنین نباشد! در بدترین احتمال این سر و صداها چیزی جز از رو خوانی دیالوگ نمایشنامه های سیاست نیست و در بهترین احتمال که البته بسی خنده دار و فکاهی است، این حساسیت ها ناشی از اعتقاد، پایبندی و تأکید بر اجرای قوانین جنگ و کنوانسیون های بین المللی در خصوص منع به کارگیری سلاح های کشتار جمعی است! توگویی تا کنون در دوران معاصر در هیچ کجای جهان سلاح های کشتار جمعی بر علیه هیچ مردمی به کار گرفته نشده است و نمی شود. در میانه ی این بلبشوی شرم آور و این آشفته بازار «اظهار نگرانی» و «محکوم کردن» و «تردید داشتن» و «هشدار دادن» و ده ها بازی کلامی دیگر، آنچه گویی هرگز به چشم نمی آید؛ اصل داستان است: کشته شدن بیش از صد هزار نفر در طول دو سال و کشته شدن همچنان هر روزه ی صدها تن دیگر. و یا شاید بهتر باشد بگوییم زجرکش شدن لحظه به لحظه ی یک ملت! گویی کسی نیست بپرسد تفاوت در مردن چیست؟ آیا اگر زنان و مردان و کودکان با بمب و موشک کشته شوند؛ شما خیالتان راحت تر است؟ اگر مدرسه ها ویران شوند؛ بیمارستان های آکنده از بیمار و مجروح مورد هجوم راکتی و موشک و بمب قرار گیرند و دیگر به کنوانسیون های بین المللی و قوانین «جنــــــــــــــگ» خدشه ای وارد نیاید؛ نگرانی ندارید؟ هشدار نمی دهید؟ محکوم نمی کنید؟ تردید نمی کنید؟ اگر صد هزار نفر نه در نتیجه ی استفاده از سلاح های کشتار جمعی، بلکه در نتیجه ی آتش توپخانه قتل عام شده باشند؛ ملالی نیست؟ مگر مرگ در نتیجه ی استفاده از سلاح های شیمیایی، چه تفاوتی با دیگر مردن های جنگی دارد؟ آیا.. آیا نگرانی شما بیشتر بدین خاطر نیست که شاید با به کارگیری سلاح های شیمیایی، بازار پر رونق تر دیگر سلاح های ساخت شما، کساد شود؟! چنین نیست؟ اگر چنین نیست پس این معما را حل کنید که: چرا کشته شدن بیش از یکصد هزار نفر از مردمان یک سرزمین را در ظرف دو سال دیدید و چنین نگران نشدید؟ چرا چرا نزد شما مردن مهم نیست چگونه مردن بسیار مهم تر است..؟! برچسبها: سوریهنقدسلاحهای کشتار جمعی سلاحهای شیمیاییکشته شدن صد هزار نفر [ جمعه 13 ارديبهشت 1392
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] «اگر نیمی از آنچه که بر سر مردم کردستان عراق آمده بر سر شما می آمد؛ یک ماه که سهل است، یک روز نیز دوام نمی آوردید.» این سخن مکرر جوانی عراقی خطاب به راننده و ما بود که در اتومبیل سواری در ردیف جلو نشسته و از گفته ی راننده بسیار برافروخته و رنجیده خاطر به نظر می رسید. راننده ی کرد ایرانی لحظاتی قبل به مزاح به وی گفته بود اگر پلیس راه مرا جریمه کرد که چرا در کنارم دو نفر را سوار کرده ام؛ خوب شما جریمه را پرداخت خواهید کرد چون پولدارید! معلوم است که کنایه ی راننده به اوضاع چند سال اخیر کردستان عراق بود که در نتیجه ی فروش مستقیم نفت و فعالیت کمپانی های خارجی، درآمد بسیار هنگفتی نصیب مردم آن دیار گردیده است. به گونه ای که گفته می شود هم اکنون هزاران نفر از مردم کرد ایرانی در کردستان عراق، به دلیل درآمد بالاتر در آنجا مشغول به کار و فعالیتند. از کارگران ساده و نیمه ماهر ساختمانی گرفته تا تحصیلکردگان، معلمین مهاجرت کرده و افراد دیگر با تخصص های گوناگون. هرچند البته این بسی مایه ی خوش وقتی است که مردم کردستان عراق پس از سال ها رنج و سختی و دشواری های عدیده ی ناشی از زیستن در زیر سلطه ی دیکتاتوری همچون صدام حسین و داشتن تجربه های تلخ انفال و بمباران شیمیایی حلبچه، که غیر از خرابی های جنگ، شاید بیش از صدها هزار نفر کشته و معلول برجای گذاشته، هم اکنون توانسته اند اندکی بیاسایند و طعم رفاه و آسایش را بچشند. اما به رغم اینها و در این خصوص برای نگارنده از مدت ها پیش پرسش هایی که البته پاسخ بدانها چندان دشوار نیست مطرح بوده و هست: اینکه آیا سرازیر شدن درآمدهای نفتی بدین شکل به سوی مردم که ایشان را بیش از هرچیز به مصرف گرایی صرف و دور شدن از کار و تولید اقتصادی سوق می دهد؛ در جهان کنونی مقبول و مطلوب است؟ چه آثار سوئی بر فرهنگ کنونی و زندگی نسل های آینده ی آن سامان خواهد نهاد؟ آیا دولت میهنی کردستان عراق با وجود در دست داشتن یک فرصت درخشان تاریخی در مقطع کنونی، با سیاست های فعلی خود، در داوری آیندگان و روشن اندیشان کنونی، نمره ی قبولی خواهد گرفت؟ آیا عدم توجه به زیرساخت های کلان اقتصادی و بهره گیری از ظرفیت های قابل توجه اقلیم کردستان و نیز بها ندادن شایسته به تربیت نیروهای متخصص بومی و در مجموع، به هدر دادن سرمایه های انسانی، می تواند توجیهی ولو سطحی داشته باشد؟ آیا دولتمردان کردستان عراق، بهتر آن نبود که به جای مناقشات و رقابت های صرف سیاسی و البته در اصل بیشتر بر سر تقسیم منافع و ثروت های آن سرزمین، اندکی به خود آیند و حیثیت سابقه ی مبارزاتی سالیان دراز خود را یک شبه در قمار منافع شخصی درنبازند و در عوض مسؤلیت خطیر خود را در قبال ملت کرد و نسل های آتی آن فراچشم آورده و در راستای توسعه و پیشرفت همه جانبه ی سرزمین خویش بکوشند؟ بازگویی های مشاهدات کسانی که از ایران به کردستان عراق سفر کرده اند؛ گویای وضعیت سؤال برانگیز اجتماعی آن است. نکته ی مشترک تمام این بازگویی ها تنها یک چیز است: مصرف گرایی شدید و فارغ از تولید. نمود روشن این وضعیت، بلااستفاده رها شدن دشت های حاصلخیز مجاور دریاچه ی دربندیخان در شهرزور کردستان است که زمانی سالانه هزاران تن محصول کشاورزی و جالیزی از آن برداشت می شد و یکی از مهمترین قطب های کشاورزی کل کشور عراق بود ولی در چند سال اخیر شاید حتی یک وجب از آن نیز به زیر کشت نرفته است. آن جوان کرد عراقی و دو نفر کرد عراقی همسفر دیگر ما در جریان بحثی که البته خود وی آغازگر آن بود؛ به عنوان شاهد عینی به نکات جالب و البته شاید نسبتاً به حاشیه رفته ای در خصوص اوضاع کنونی کردستان عراق اشاره کردند از جمله: - میزان فساد گسترده ی مالی در بین سران و دولتمردان کردستان، رابطه بازی به جای ضابطه مندی و قانون مداری (به عنوان مثال به کاخ های متعدد تازه ساخت متعلق به مقامات و سران حکومت در شهر سلیمانیه و گردشگاه ها و مراکز توریستی سراسر کردستان اشاره کردند) - نبود عدالت اجتماعی برخلاف ادعاهای مطرح شده در رسانه های رسمی حکومت کردستان عراق (به عنوان مثال اشاره شد به اینکه خانواده هایی یافت می شوند که تمام اعضای آن که شامل کودکان نیز می گردد؛ از دولت حقوق دریافت می نمایند و در عین حال خانواده های بی سرپرستی نیز هستند که هیچیک از اعضای آنها هیچگونه مستمری ای دریافت ننموده و مادر خانواده مجبور است از طریق خدمتکاری و پختن نان برای خانواده های نوع نخست امرار معاش نماید) - خلاف واقع بودن بسیاری از تبلیغات رسانه ها و شبکه های ماهواره ای کردستان در خصوص دفاع و پیگیری حقوق شهروندی مردم (مثلاً به تبلیغاتی بودن برنامه هایی اشاره شد که طی آن گروهی متشکل از بازرسین بهداشت و نظارت بر اصناف، به وضعیت عمومی و بهداشتی کسبه و فروشگاه های عرضه ی مواد غذایی با جدیت رسیدگی می نمایند. گفته شد که در برابر یک مورد از چنین رسیدگی هایی، ده ها و صدها مورد دیگر بدون رسیدگی می ماند و حتی در این خصوص آماری ارائه دادند) - مطلوب نبودن آزادی بیان و اعتراضات مدنی برخلاف ادعاهای مطرح شده در کانال های ماهواره ای کردستان. ( از جمله اشاره شد به اینکه دولت کردستان، صرفاً به آن نوع از اعتراضات مدنی و راهپیمایی های خیابانی اجازه ی تشکیل می دهد که به گونه ای نمایشی منافع سیاسی دولت را در رابطه با دولت های غربی تأمین نماید و یا اینکه در مطبوعات و روزنامه ها صرفاً آن دسته از نویسندگان و روزنامه نگاران می توانند آزادانه بنویسند و دست به نقد بزنند که معروف و شناخته شده بوده و لذا حکومت کردستان نتواند چندان مانع کار ایشان گردد در صورتیکه افراد گمنام چنین امکانی ندارند) البته بعید نیست که دقت گفته های این سه نفر کرد عراقی که حتی دو نفر از ایشان بنا به اظهار خود، از دولت کردستان حقوق دریافت می نمودند؛ جای بحث داشته باشد. اما بگذارید در ادامه ی این یادداشت مختصر به دو نکته اشاره کنم که شاید زمینه ی بهتری برای تأیید سخنان ایشان فراهم سازد: 1- سال هاست که در عرصه ی سیاسی کردستان عراق، نام های آشنایی همچنان تکرار می شوند: از جمله آقایان جلال طالبانی و مسعود بارزانی. و این افراد البته هماره بر این ادعا بوده و هستند که مبارزه ی ایشان، مبارزه ای ملی و در چارچوب منافع ملت کرد بوده است. بسیار خوب! ولی آیا منش و رفتار ایشان نیز همین گفتار و ادعای مطرح شده را ثابت نموده یا قدرت طلبی و منافع شخصی ایشان را؟ بی تردید باید گفت پاسخ مورد دوم است. دست کم می توان به دو دلیل اشاره کرد: - جنگ های داخلی دهه ی 90 که در اصطلاح فرهنگ سیاسی کرد، بدان نام «براکوژی» (برادر کشی) داده شده است. به راستی آیا دلیلی بالاتر از این لازم است که هرگونه ادعای نامبردگان را مبنی بر اینکه مبارزه ی ایشان در جهت تأمین و حفظ منافع ملت بیچاره ی کردستان عراق بوده؛ به باد انتقاد و استهزاء گرفت؟ آیا نمی بایست به جای آنکه ایشان هم اکنون هر یک در جایگاه و مقام مهمی بر مصدر امور تکیه زده باشند؛ در دادگاه های جنایات جنگی یا جنایت علیه بشریت محاکمه گردند؟ آیا نمی بایست پاسخگوی بازماندگان صدها و هزاران کشته ی جنگ های برادر کشی باشند؟ آیا هیچ یک از ایشان تا کنون حتی به شوخی و تلویحی نیز از ملت کرد عذرخواهی کرده است؟ - حتی بدون در نظر گرفتن این سابقه ی وحشتناک و غیر قابل دفاع و چشم پوشی، آیا این پرسشی در اذهان اندیشمندان آزاداندیش نیست که چرا بالأخره اینان خود را بازنشسته نمی کنند؟ آیا هنوز در جامعه ی جوان کردستان، زمان بر سر کار آمدن و مطرح شدن چهره های جدید و به روز نیست؟ آیا هنوز در کردستان فرد یا افرادی پیدا نمی شوند که به اندازه ی آقای مسعود بارزانی و یا جلال طالبانی از سیاست سررشته داشته و بتوانند منافع ملت کرد را تشخیص دهند؟ چرا باید کردستان عراق نیز همچون هر حکومت دیکتاتوری دیگر، در دست عده ی قلیلی قبضه گردیده باشد؟ چرا اینان و امثال اینان از مبارزان خوشنامی همچون نلسون ماندلا نمی آموزند؟ چرا این گفته ی نیچه را نمی شنوند که: آنگاه که خوشترین مزه ها را داری، مگذار تو را تمام بجوند و دور اندازند؟ طنز جالبی نیز که در مورد آقای طالبانی وجود دارد و قدرت خواهی مطلق شخص ایشان را بیش از پیش ثابت می کند؛ این است که با وجود اینکه حدود 50 سال سنگ کردستان و کرد را بر سینه زده است؛ هنگامی که یک مقام تشریفاتی، نمایشی و فرا کردی همچون ریاست جمهوری عراق را به وی پیشنهاد می کنند؛ بدون کمترین تردیدی می پذیرد و تنها توجیهی که در این خصوص، خود و طرفدارانش دارند؛ این است که ایشان نخستین کردی است که در چنین جایگاهی قرار می گیرد و این مایه ی افتخار است و البته ایشان در این مقام تشریفاتی دایه ی عراق بودن، بهتر می تواند به کرد و منافع ملی آن خدمت کند!! توجیهی که البته خرد هیچ اندیشمند آزاداندیشی را راضی نمی کند. بدین ترتیب نتیجه ای جز این نمی توان گرفت که انگیزه ای جز قدرت طلبی شخصی، در ورای حضور همیشگی سیاستمداران کهنه کار کُرد قرار ندارد. 2- نکته ی دومی که اینجانب بر آن انگشت می گذارم البته فقط بیانگر یک تردید است که بی شک جای بحث دارد و آن این است که بالأخره هرچه باشد، مردم کردستان عراق کردند و مردم کردستان ایران(کردستان به معنای مرزهای زبان و فرهنگ کردی) نیز کردند. خوب! آیا مگر می شود که این دو که در دو سوی یک مرز زندگی می کنند و دارای تعاملات و اشتراکات فرهنگی بی شماری از نظر ضعف و قوت بوده و به قول معروف یک روحند در دو بدن، در عرض چند سال چنین از نظر فرهنگ شهرنشینی آنگونه که در رسانه های کردستان عراق نمایانده می شود؛ فاصله گرفته باشند؟ آیا تغییر ریشه ای یک فرهنگ در عرض چنین مدت کوتاهی ممکن است؟ آیا تساهل و مدارای مذهبی و فکری، به راستی چنین با شتاب توانسته است که در کردستان عراق -خصوصاً با سابقه ای که از بنیادگرایی و تعصبات خشونت آمیز فرقه ای در چند سال گذشته از آن در یادها مانده است- عرفی گردد؟ اینجاست که اینجانب شخصاً در اتخاذ موضع مثبت به گونه ی دیگران در خصوص اوضاع کردستان عراق مردد می باشم و براین گمانم که شاید در این مورد نیز ضرب المثل معروف صدای دهل شندین از دور خوش است، مصداق داشته باشد! هرچند البته نمی خواهم به بدبینی متهم گردم ولی داده های در دسترس، حداقل مرا بر آن می دارد که از قضاوت شتابزده خودداری نموده و در انتظار آینده بمانم.. برچسبها: نقدکردستان عراقجلال طالبانیمسعود بارزانیبراکوژیبرادرکشیمصرف گرایی [ شنبه 19 اسفند 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] چند ساعت پیش در وبلاگی، مطالب جالبی درباره ی آرتمیس زن دریانورد دوران خشایارشاه خواندم. در پایان خواستم نظر خودم را در خصوص مقاله ی یاد شده قرار دهم که شوربختانه با وجود چند بار تلاش، این کار برایم مقدور نشد. در اینجا می خواهم عین نظر خود را در این باره و کلاً مطالب و موارد مشابه درج نمایم: « هم گوهر مهربان درود. ای کاش منبع موثق این مطلب بسیار جالب را نیز معرفی می فرمودید. بدیهی است حتی اگر نتیجه ی تحقیقات خودتان نیز بوده باشد، باز هم فارغ از منبع و سند به چنین دریافتی از تاریخ ایران نرسیده اید. اما در هر حال می خواهم عنایت حضرتعالی را به چند نکته جلب کنم: 1- استثنا هرگز قانون نیست. بنابراین نمی توان از مورد احتمالی آرتمیس و چند مورد مشابه دیگر، رأی به مطلوب بودن وضعیت زنان در جامعه ی دوران هخامنشی یا ایران باستان داد. 2- مراقب باشیم که در دام دیالکتیک های هگلی در گرفتن مواضع و جبهه گیری ها نیفتیم. به عبارت دیگر چنانچه از تز کنونی و فضای حاکم بر کشور در این دوران راضی نیستیم؛ ناخودآگاه نکوشیم آنتی تزی در برابر آن علم کنیم که چندان از محتوای آن اطمینان نداریم و بدینگونه راه را بر ساقط ساختن حتی حقایق درخشان و البته مسلم تاریخی توسط مخالفان هموار نسازیم. 3- هم گوهر فرهیخته ی من! آیا گمان نمی کنید که سیر حرکت اندیشه و فرهنگ، سیری یک سویه، صعودی و البته برگشت ناپذیر است؟ آیا گمان نمی کنید اگر دوران باستان این سرزمین، همانگونه که مخصوصاً برخی در چند سال اخیر می پندارند؛ درخشان و مترقی بوده است؛ هم اکنون می بایستی ما اوضاعی بس افتخار آمیزتر می داشتیم؟ پس چرا چنین نشده است؟ آیا فرهنگ دوران باستان ما از فرهنگ امروزین ما درخشان تر بوده است؟ آیا اگر چنین می بود و ما مردمانی بودیم نیک پندار، نیک گفتار و نیکو رفتار؛ آنگاه ضرورتی در تبلیغ این اصول توسط کسی همچون زرتشت وجود داشت؟ آیا اگر دروغگویی پیشه و عادت ما نبود؛ داریوش از خدا می خواست که کشور را از دروغ نگاه دارد؟ در نهایت بر این گمانم که حتی اگر بیشتر ادعاهای مطرح شده در چند سال اخیر در باب ایران باستان، مستند به منابع موثق باشند؛ باز هم باید از زاویه ی جدیدی آنها را تحلیل کرد..»
[ یک شنبه 13 اسفند 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] اخیراً جناب ایکس (چون ایشان در هیچ نام و تعریفی نمی گنجند) در پاسخ به علل گرانی و تورم و سقوط شدید ارزش پول مملکت طی مصاحبه ای فرمودند: - پول مردم یک سوم شده در جیب چه کسی رفته است؟ پس یک عده پولدارتر شده اند... شاید بتوان به جرئت گفت که از بین تمام افاضات و پاسخ های کارشناسانه ی ایشان به پرسش های مطرح شده، این پاسخ که نظر به گفته های پیش و پس از آن با هدف توجیه تورم و گرانی و سقوط ارزش پول کشور صورت گرفت؛ خود به تنهایی کافی است تا باب جدیدی در حوزه ی منطق و اقتصاد گشوده شود که البته این در تخصص کسانی چون اینجانب نیست. فقط آنچه که در این چند سطر می خواهم بدان اشاره کنم، استنتاجی است که می توان از فرمایشات آقای ایکس به عمل آورد: « تورم و گرانی مشکلی نیست. اصولاً جای انتقاد ندارد چون در تورم و گرانی که قیمت ها بالا می رود، به تعبیر دیگر بدین معناست که پول از جیب عده ای از مردم، به جیب عده ای دیگر از مردم منتقل می شود که این صرفاً یک جابه جایی ساده است. یعنی اگر عده ای از مردم در نتیجه ی گرانی مجبورند پول بیشتری بابت اجناس و کالاهای مورد نیاز خود پرداخت نمایند و البته بدین علت نیز فقیرتر می شوند؛ ابداً اشکالی ندارد چرا که در واقع پول ایشان به جیب کسان دیگر یا به عبارت جناب ایکس، به جیب مردم دیگر رفته است. و اگر آنها فقیرتر شده اند در عوض عده ی دیگری پولدارتر شده اند. خوب کجای این تحلیل اشتباه است؟! معلوم است که هیچ جا! چون در هر صورت مقدار کل پول موجود کم و زیاد نشده است! درست مانند قانون بقای ماده و انرژی در فیزیک! پس این یک قانون فیزیکی است! بسیار خوب.. اکنون از همین تز بی عیب و ریاضی آقای x ، می توانیم دست کم یک نتیجه ی بسیار مهم و البته شگفت انگیز دیگر نیز بگیریم که بدون تردید حقانیت شهرت و اعتبار دیدگاه های آدام اسمیت و میلارد کینز و مارشال و .... را مورد تردید جدی قرار خواهد داد: دزدی در هر فرم و شکل آن (از آفتابه دزدی گرفته تا رشوه گرفتن و اختلاس های آبرومندانه ی 3000 میلیاردی) ضرورتاً پدیده ای منفی نیست، چون در اساس فرآیندی اقتصادی است که طی آن صرفاً پول عده ای از مردم، به جیب مردم دیگر می رود. به عبارت دیگر فقط گردش پول در میان مردم است. همین! »
لینک دانلود پرسش و پاسخ: wdl.persiangig.com/pages/download/ برچسبها: دزدیاختلاسمصاحبه ی اخیر احمدی نژادتورمگرانی [ چهار شنبه 9 اسفند 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] از قدیم به ما آموخته اید که: - پرسش کلید دانش است. - پرسیدن عیب نیست، ندانستن عیب است. - توانا بود هر که دانا بود. - ز گهواره تا گور دانش بجوی (اطلِبُ العِلمِ مِنَ اَلمَهدِ إلیَ اللَحدِ) - دانش بجویید ولو آنکه در چین باشد.(اطلِبوا العِلمِ وَلَو بِالصِّینِ) - ... و البته هرگز در این اندرزها برایمان مرزی تعیین نکردید و نگفتید چه چیز را می توانید بپرسید و چه چیز را نه. شاید چون خردمندانه می دانستید که مرزبندی کردن بین آنچه که می توان و آنچه را که نمی توان پرسید؛ خود عاملی برای پرسشگری بیشتر خواهد شد و یا شاید هم حقیقتاً باورمند بدین بودید که باید هر چیزی را پرسید و پرسید و بدین ترتیب قلمرو ناشناخته ها را تنگ تر و تنگ تر ساخت. و اکنون من می خواهم بپرسم. فقط بپرسم و البته اصراری در گرفتن پاسخ از سوی شما ندارم. فقط می خواهم از اندرزهایتان بهره بگیرم و آنچه را که نمی دانم و شاید هم می دانم اما اطمینان ندارم و شاید هم اطمینان دارم ولی طرح دوباره ی پرسیدن درباره اش را مفید می دانم بپرسم. شاید هم بیشتر بدین دلیل که گمان می کنم دیرزمانی است از این دیار، پرسش و پرسشگری رخت بربسته و شاید هم اساساً هیچگاه وجود نداشته است (چون اگر وجود می داشت، دیگر در شعر و شعار جایی نداشت بلکه آمیخته با واقعیت هر روزه ی زندگی و رفتار ما گشته و در آن جریان یافته بود) و اکنون.. اکنون می کوشم که نشان دهم چیزی به نام پرسش و پرسیدن نیز وجود دارد یا می تواند وجود داشته باشد و باید وجود داشته باشد.. من فقط می خواهم چند پرسش ساده بپرسم. البته چنانچه مایل به شنیدنشان باشید. پرسش هایی که شاید دادن پاسخ بدانها مستلزم مطالعه و تأمل چندانی نیست چرا که چندان از واقعیات زندگی هر روزه فراتر نمی روند. آن واقعیاتی که شاید هر خردی را به پرسشگری می کشانند. پس بگذارید فقط بپرسم.. پاسخ ندهید! 1- پدر! مادر! چرا مرا به دنیا کشاندید؟ آیا به راستی.. آیا به راستی شایستگی تربیت یک انسان را در خویش می دیدید؟ آیا لحظه ای بدان اندیشه کردید که قرار است چه زیبایی هایی را در این دنیا به من نشان دهید؟ آیا خود به اندازه ی کافی از جهان، دانش اندوخته بودید که پرسش های کودکانه ی مرا به درستی پاسخ گویید؟ آیا خود به اندازه ی کافی از زندگی بهره ای را که شایسته ی یک انسان است، برده بودید؟ آیا خود به شیوه ای انسانی تربیت شده بودید که بتوانید مسؤلیت تربیت انسان دیگری را بپذیرید؟ آیا می دانستید که من در هر دوره ی سنّی چه نیازهایی دارم؟ آیا غیر از چند نصیحت و شعار اخلاقی آن هم یک اخلاق دینی و برای رضای خدا و کسب ثواب و در واقع معامله با خدا، طرفی از اخلاق انسانی و خردمندانه بسته بودید؟ آیا هرگز اخلاقی زیسته بودید؟ آیا هرگز خود دروغ نگفته بودید که بخواهید مرا به دروغ نگفتن تشویق کنید؟ آیا هرگز سیر نخوابیده بودید در حالیکه همسایه، گرسنه سر بر بالین می نهاد که پس از آن درس همسایه دوستی به من بیاموزید؟ آیا هرگز فریبکاری، ریا، دروغ، تهمت، حسادت و طمع در کارنامه ی خویش نداشتید؟ پس چگونه می خواستید مرا از آنها دور نگه دارید؟ چگونه می خواستید فرزندی شایسته برای شما باشم؟ چگونه وقتی که غذای مرا از غذای مردمان و همسایگان فراهم آوردید، انتظار داشتید که در رگ هایم خون انسانی جریان یابد؟ چگونه آنگاه که پوشاک مرا از فریب دیگران دوختید، امیدوار بودید که در جامه ی انسانیت درآیم؟ چرا از کودکی به من نماز آموختید در حالیکه خود و خدا را نشناخته بودید و هنوز هم نشناخته اید؟ چرا پیش از آنکه مرا آداب انسانیت بیاموزید، آداب عبادت آموختید؟ چرا به من نیاموختید که خِرَد بزرگترین نعمت خدا به بشر است و اگر آموختید چرا نگذاشتید از آن بهره برگیرم؟ چرا به من عشق ورزیدن نیاموختید؟ چرا صمیمانه ترین رابطه ی دو انسان را برایم زشت و سخن گفتن از آن را گناهی نابخشودنی و معصیتی کبیر جلوه دادید و نیازهای طبیعی مرا که ساخته و پرداخته ی خود خدا بود؛ به هیچ گرفتید؟ چرا برایم نامی برگزیدید که خود به درستی معنی سخیف آن را نمی دانستید؟ چرا مرا سگ فلان (کلب...)، نوکر فلان (غلام...)، بنده ی فلان (عبد...)، سقط جنین شتر، هسته ی خرما، گاو نر بزرگ، بچه مار، کوچکترین و... نام نهادید؟ چرا خدا را برایم موجودی ترسناک و سنگدل و بی رحم که تنها در پی انتقام گرفتن از آفریده های ناتوان خویش است، معرّفی کردید و در همان حال محض خالی نبودن عریضه، او را هزاران بار مهربان تر از مادر تصویر نمودید؟ آیا هیچ اندیشیدید که ذهن کودکانه ی من با این تناقضات لاینحل، چه بسا سرانجام چاره ای جز رها ساختن هر خدا، اخلاق و قانون انسانی نخواهد یافت؟ چرا چرا پس چرا مرا به دنیا کشاندید؟؟ 2- آموزگار من! معلّم من! استاد من! چرا به من به جای اندیشه ها، اندیشیدن نیاموختی؟ چرا به من نیاموختی که جهان خود بزرگترین آموزگار است؟ چرا به من نیاموختی که هماره بپرسم اگرچه پاسخی برایم نداشته باشی؟ چرا به من نیاموختی که هیچ راه مطلقی وجود ندارد و هیچکس نمی تواند و نباید دریافته های خویش را به عنوان حقایق مطلق و لایتغیر به دیگران تحمیل نماید؟ چرا به من نیاموختی که پاره ای از تجارب بشری، تجاربی منحصر به فردند که چون قابل اثبات با ابزار دانش و خرد نیستند؛ لاجرم راهی جز ایمانی اختیاری برای پذیرفتن آنها نیست؟ چرا به من نیاموختی که نمی توان از ایمان اختیاری به ماوراء که بخشی از حریم شخصی افراد است، به عنوان مبنای قانون گذاری برای اداره ی زندگی اجتماعی انسان ها بهره گرفت؟ چرا به من نیاموختی که من پیش از هرچیز یک انسانم نه یک ایرانی، نه یک آفریقایی، نه یک غربی، نه یک کُرد، نه یک فارس، نه یک ترک، نه یک مسلمان، نه یک مسیحی، نه یک یهودی، نه یک کمونیست، نه یک دموکرات، نه یک سلطنت خواه، نه یک جمهوری خواه، نه یک فیلسوف، نه یک بی دین و نه حتی یک اسم؟ چرا به من نیاموختی که بدانم حقوق من به عنوان یک انسان چیست؟ چرا به من نیاموختی که آموختن با رفتار بسی ارزشمندتر از آموختن به گفتار است؟ چرا با کردارت به من نیاموختی که بر این کره ی خاکیِ گردنده، ما همه مسافرانیم. همه همچون یک خانواده ایم و هم گوهریم و همراه و شایسته تر آن است که قدر همدیگر را بدانیم و با هم مهربان تر از پیش باشیم؟ چرا به من نیاموختی که هر قانون اجتماعی باید برخاسته از خرد جمعی انسان ها باشد در غیر این صورت شایسته ی احترام نیست؟ چرا به من نیاموختی که با هر ستمی که در پوشش قانون بر من می رود، به مبارزه برخیزم؟ چرا به من تاریخ راستین نیاموختی؟ چرا با کردارت به من درس ترس و حقارت دادی؟ چرا به من آموختی که زندگی به هر قیمتی می ارزد ولو به از کف دادن انسانیت، شعور، شرف و عشق؟ چرا به من نیاموختی که خِرَد و عشق، رمز بهروزی انسان هایند و پیمودن راهی که این دو رهنمایان آن باشند؛ ارزش جان باختن دارد؟ چرا به من نیاموختی که همچون یک انسان زندگی کنم و همچون یک انسان بمیرم؟؟ 3- مدیر من! رییس من! رهبر من! در شگفتم.. بسیار در شگفتم.. سال هایی پیش از این کتابی خواندم با این نام: در ستایش دیوانگی! از اراسموس دسیدریوس. شاید خوانده باشیدش. مضمون کتاب در یک جمله این است: اگر شاهان، اگر پاپ و اگر رهبران سیاسی و مذهبی جهان، لحظه ای، فقط و فقط لحظه ای به بار گرانسنگ و عظیم مسؤلیتشان آنگونه که باید، بیاندیشند؛ شاید برای همیشه باید با آسایش و آرامش وداع نمایند. چراکه درک سنگینی این بار، چنان است که هر انسانی ولو اطلس و هرکول را از پای خواهد افکند. لحظه ای بیایید و تأمل کنید: - اگر در گوشه ای از قلمرو فرمانرواییتان، دبستانی چنان محروم و بی امکانات باشد که آتش بگیرد و این آتش خاموش نشود؛ و دخترکانی خردسال در آن آتشِ بی رحم ضجه برآورند و بسوزند و سرانجام بمیرند؛ و رییس جمهورتان برای فلان کشور دوردست، به خاطر رویدادی مشابه پیام تسلیتی بفرستد ولی از تسلی دادن خاطر پدران و مادران آن دخترکان سوخته ی هم میهن، خودداری کند و البته وزیرش به عذرخواهی تا قیامت اکتفا کند؛ - اگر در گوشه ای از قلمرو فرمانرواییتان، زلزله ای بیاید و در فصل زمستان در میان برف و سرما، مردم زلزله زده در چادر زندگی کنند و درست در همان هنگام رییس جمهورشان با هزینه های میلیاردی به سفر حج برود؛ - اگر در گوشه ای از قلمرو فرمانرواییتان فردی از بستگان مقامات کشوری، بخواهد با استفاده از نفوذ و روابط شخصی، دست تاراج بر سر مال و دارایی های مردم بگشاید؛ - اگر یکی از زیردستانتان با 3000 میلیارد پول مردم که البته یک نمونه از ده ها مورد برملا شده ی اینچنینی است؛ در نهایت آرامش و احترام و با شیوه ای قانونی از کشور خارج شود؛ - اگر ده ها قرارداد مخفیانه با بیگانگان بر سر نفت و ذخایر طبیعی کشور در طول سال ها بسته شود بی آنکه مجلس مورد اعتمادتان از آن آگاهی داشته باشد؛ - اگر در ظرف 7 سال بیش از 500 میلیارد دلار درآمد نفتی عاید کشور شود و در همان حال، بیش از هفتاد درصد از مردم کشورتان فقیرتر شده باشند؛ - اگر در عرض یک شب یک قرص نان از 25 تومان به میزان 400درصد افزایش یابد؛ و به 100 تومان و بعداً 125 تومان برسد؛ - اگر میلیون ها جوان به تحصیل در دانشگاه های بی کیفیت و به دور از تخصص، و البته با هزینه های سرسام آور و کمرشکن، سرگرم شوند و عمر و جوانی خویش را بدون هیچ آینده ای تباه سازند؛ - اگر کتاب و مطالعه نه تنها از زندگی مردم عادی بلکه حتی از برنامه ی روزانه ی مردمان تحصیلکرده، آموزگاران و دانشجویان و دانش آموزان رخت بربندد؛ - اگر بازار لبالب شود از کالاهای کشاورزی و صنعتی نامرغوب چین و پاکستان و... - اگر بیمارستان ها اقدام به بیمار دزدی کنند، بیماران را در بیابان رها کنند، کمترین دارویی در داروخانه ها پیدا نشود و هزینه ی هر شب بستری یک بیمار چند صد هزار تومان باشد؛ - اگر تنها در عرض یک هفته برنج، 100 درصد گران تر و البته نایاب شود؛ - اگر اجناس ساخت داخل روز به روز گران تر شده و در همان حال به میزان قابل توجهی از اندازه و کیفیت آنها کاسته شود؛ - اگر کارگرانی باشند که چندین ماه بدون حقوق مانده اند و در نتیجه فرندانشان با شکم خالی سر بر بالین بگذارند؛ - اگر به سوی رییس جمهور در سفرهای منطقه ای خارج از کشور لنگه کفش پرتاب شود؛ - اگر بودجه ی یک مدرسه با ده ها نفر دانش آموز، برای یک سال تحصیلی تنها چهارصد هزار تومان معادل 100 دلار باشد؛ - اگر یک کارمند با جیب خالی می بایستی در خیابان ها کشورهای خارجی را مسؤل همه ی این مشکلات بداند و بر ضد آنها شعار بدهد؛ - اگر واژه ی دشمن و دشمنان ترجیع بند سخنان مدیران و دولتمردان جامعه گردد؛ - اگر سفره های مردم روز به روز کوچک و کوچک تر شده و نشان بسیاری از اقلام خوراکی را فقط در خاطره ها یا تلویزیون باید بجویند؛ - اگر به سربازان گفته شود چون غذایی برای خوردن نداریم تا به شما بدهیم؛ بهتر است به مرخصی بروید؛ - اگر حقوق ماهانه ی یک معلم یا کارمند، در حدی باشد که با آن بتواند تنها سه گرم طلا بخرد؛ - اگر آلودگی هوا در نتیجه ی مصرف بنزین نامرغوب و از رده خارج بودن اتومبیل ها چنان باشد که چندین برابر متوسط جهانی است و چندین روز باید شهر تعطیل شود؛ - اگر سن ابتلای به سرطان و سکته های قلبی و مغزی 10 سال کمتر از متوسط جهانی باشد؛ - اگر از دو سال پیش تا کنون با اجرای طرح یارانه ها، همچنان 40000 تومان به مردم بی نوا داده شود در حالیکه ارزش پول مملکت در برابر دلار و بیشتر ارزهای خارجی به کمتر از 20درصد دو سال پیش رسیده باشد؛ - اگر در آستانه ی هر انتخاباتی، به حساب کارکنان دولت مقادیری واریز شود که پس از پایان انتخابات، از آنان بازپس گرفته شود؛ - اگر مدارک تحصیلی تقلبی در بین دولتمردان به موضوعی عادی بدل گردد؛ - اگر در این سرزمین چیزی به نام عذرخواهی از مردم، تاکنون از هیچ مسؤل دولتی شنیده نشده باشد؛ - اگر در بین مردم عادتی شده باشد که زندگی، رفاه، پیشرفت، طراوت، هیجان، موسیقی و شادمانی را فقط از آن دیگران و آن هم از ورای شیشه ی تلویزیون ببینند و چنان خو کرده باشند که هیچ وقت گمان نکنند که آنها نیز می توانند یا می توانستند هم اکنون چنان باشند و به جای عزاداری های هر روزه، از غرق بودن در زندگی، آسایش و عمری سراسر امید لذت ببرند؛ - اگر دیار غربت مقصد فرار هزاران مغز و استعداد درخشان گشته و مأوای بسیاری از هنرمندان و اندیشمندان و متخصصین هم میهن گردد؛ - اگر جوانان هنرمند و خوش صدای سرزمینتان مجبور شده اند که در زیرزمین ها ترانه های عاشقانه بخوانند و یا احیاناً فریادهای زندگی خواهانه برآورند؛ - اگر اندیشمندان، هنرمندان و دیگر مردان و زنان بزرگ و افتخار آفرین سرزمینتان در بهترین حالت به حال خویش رها گشته و مجبور گردیده باشند که گوشه ی انزوا اختیار نمایند و تنها پس از مرگشان شاید خبری از وجود ایشان در رسانه های تحت امرتان درج گردد؛ - اگر فنون مداحی و نوحه خوانی و به گریه انداختن مردم، تبدیل به یک رشته ی دانشگاهی گردیده باشد؛ - اگر پایین بودن سرعت اینترنت به عنوان یکی از مهم ترین ابزارهای ارتباطی در هزاره ی سوم، کشور ما را از این نظر در جهان در قعر جدول قرار داده باشد؛ - اگر جامعه در سراشیبی شدید سقوط اصول اخلاقی قرار گرفته و آمار فساد، جرم و جنایت هر روز رکوردهای جدیدی را به ثبت برساند؛ - اگر با هدف گذران زندگی، بدن دخترکان هم میهن، پیمانه ی مستی و عیش و نوش بیگانگان گردیده باشد؛ - اگر ارتفاع گلدسته های مساجد روز به روز بیشتر شده و سر به آسمان بسایند، ولی در همان حال جامعه با بحران بی باوری و اعتماد رو به رو باشد؛ - و سرانجام اگر.. اگر از کودک دبستانی بشنویم که آرزوی مـــــــــــــــــرگ می کند؛ آنگاه داشتن یک آن آرامش و آسودنِ شما را بی تردید معجزه ای باید دانست. اما آرامش احتمالی شما به کنار. من فقط می خواهم به جای اگر در تمام موارد بالا، واژه ی چرا قرار دهم و از هر یک پرسشی بسازم. چون می خواهم بدانم. شاید هم می دانم ولی می خواهم اطمینان یابم. و شاید هم اطمینان دارم ولی می خواهم با طرح این چراها، شاید برای نخستین بار به آن اندرزهای قدیمی عمل کنم تا شاید.. تا شاید دیگران نیز بپرسند بسیار چیزهای دیگر را.. فقط بگذارید بپرسم.. برچسبها: نقدپرسشانتقاداوضاع اجتماعی ایران [ دو شنبه 23 بهمن 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] شاید وارد شدن در مباحث دینی و مذهبی با هدف توزین باورها و اعتقادات به کمک میزان خرد و عقلانیت، در شرایط کنونی کشور ایران خود چندان خردمندانه نباشد چرا که از سویی در این کشور خوانشی خاص از یک دین خاص، صراحتاً به عنوان مذهب و باور رسمی در قانون اساسی گنجانده شده و بنابراین ورود در این حیطه، هرگز بدون برانگیختن حساسیت های حکومتی میسّر نخواهد بود و از سوی دیگر جو فرهنگی بیشینه ی مردمان این سرزمین نیز از گذشته های دور تاریخی تا عصر حاضر هماره به گونه ای بوده است که هیچگونه مدارایی در ارتباط با نقد و مورد بحث قرار دادن باورهای خود را به تأسی از رفتار پیشوایان و زعمای مذهبی خویش برنتافته و همیشه سایه ی سنگینی از خودسانسوری را بر دگراندیشان این عرصه گسترانیده اند. البته شایان گفتن است که این حساسیت تنها مختص به یک دین و باور مذهبی خاص نبوده و نیست و به عنوان یک واقعیت تاریخی، چنین به نظر می رسد که این امر ذاتی هر ایدئولوژی مذهبی و غیر مذهبی در مرحله ای از حیات آن بوده است(انگیزیسیون مذهبی قرون میانه ی اروپا و اختناق فکری همیشگی موجود در تمام حکومت های استبدادی و ایدئولوژیک همچون حکومت های فاشیستی و کمونیستی سده ی بیستم را به یاد آوریم) اما در این میان نباید نکته ی بسیار مهمی را از نظر دور داشت و آن اینکه حاکمیت دگماتیسم و جزم گرایی مذهبی و ایدئولوژیک در تحلیل نهایی و در هر دوره ی تاریخی، بدون تردید از سه بستر مناسب زیر سر بر آورده است: 1- باورمندی بی چون و چرای بانی اصلی یک مذهب یا یک ایدئولوژی به حقانیت تز خویش و عدم آزاداندیشی و در نتیجه مردود دانستن هر امکان و احتمال دیگربد .یهی است میزان باورمندی مؤسس یک آیین و البته شخصیت وی، تأثیر انکارناپذیری در جذب و تهییج دیگران جهت پذیرش و پایداری ایمان آنان به تز مطرح گردیده دارد. گرچه این عامل باورمندیِ نخستین پیرو، در نهایت به پیروی کورکورانه و به دور از تأمل پیروان بعدی -از آیین جدید و در نتیجه دگماتیسم مورد بحث- می انجامد؛ اما در هر حال چون هنوز از این نظر که حداقل مؤسس، خود معتقد به درستیِ سخن خویش بوده و می تواند به عنوان پایبندی وی به حق و حقیقت تعبیر گردد؛ قابل توجیه و شاید هم قابل قبول باشد. 2- دومین عامل در رشد و گسترش دگماتیسم و جزم گرایی، چیزی است که در ادامه ی کارکرد عامل نخست روی می دهد. کارکرد عامل نخست همانگونه که گفته شد، یارگیری و جذب پیروان جدید است که به تدریج با افزوده شدن پیروان، بانی آیین و جانشینان وی در مرکز قدرتی ملموس و بلامنازع قرار خواهند گرفت .تردیدی نیست که هیچ یک از جانشینان بانی یک آیین و مکتب فکری، هرگز به درجه ای که خود وی معتقد و باورمند به حقانیت دیدگاه خویش بوده؛ بدان باور ندارد(به دلیل منحصر به فرد بودن پاره ای از تجارب بشری و نقص نسبی دانش و معلومات) اما از سوی دیگر نمی توانند خیل رو به گسترش پیروان را به حال خویش گذاشته و به آسانی از قدرت عظیمی که به واسطه ی آنان پدید آمده چشم پوشی کنند. و اینجاست که قدرت مذهبی یا ایدئولوژیک و مطامع و منافع خاصّی که نتیجه ی طبیعی آن است؛ تبدیل به عامل ثانوی نیرومندی در بازتولید دگماتیسم و جزم گرایی می شود. در واقع این بار از سوی مراجع و زعمای آیینی، قصد کاملاً آگاهانه ای در جهت هرچه ریشه دارتر کردن جمود فکری و تعصبات در بین توده ی مردمان و به یاری ابزارهای گوناگون تبلیغاتی، تحریف واقعیات مسلم تاریخی و در اختیار و کنترل گرفتن نهاد تعلیم و تربیت کودکان و جوانان وجود خواهد داشت. 3- عامل سوم نیز که در ادامه ی کارکرد عامل دوم به تدریج خود را آشکار می سازد؛ این نکته ی بسیار مهم است که با گذشت زمان، نوع تعلیم و تربیتی که متأثر از جو تبلیغاتی و فرهنگی موجود است، عملاً باور و اعتقاد ایدئولوژیک را در ساختار روانی افراد درونی ساخته و به عبارت دیگر آن را مبدل به بخشی مهم و جدایی ناپذیر از هویت فردی، قومی و ملّی ایشان می نماید به گونه ای که حتی در افرادی که ممکن است در جو فرهنگی رقیق تری نیز رشد و نمو یافته باشند؛ هنوز می توان حساسیت و تعصب نسبت به باورهای مذهبی و ایدئولوژیک را یافت. با این واقعیت، بدیهی است که نمی توان به آسانی دست به نقد و بحث پیرامون چیزی زد که تبدیل به سند هویت و موجودیت یک فرد، قوم یا ملت گردیده است. و در نتیجه، این هویت گونگی باورها نیز خود عامل مهم دیگری در تداوم دگماتیسم می باشد. بدین ترتیب با این اشاره و تحلیل مختصر، شاید اکنون روشن شده باشد که چرا در اوضاع دیروز جهان و امروز ایران، نمی توان به اندیشیدن و البته بیان نتایج این اندیشیدن در موضوعات مرتبط با دین و باورهای مذهبی خطر کرد. حال با این اوصاف، چاره چیست؟ آیا این دگماتیسم و بسته اندیشی(برابر نهاده ی آزاداندیشی)، می بایستی همچنان ادامه یابد و یا راهکاری حداقلی را که چندان هزینه بردار نبوده و در عین حال مفید واقع می گردد؛ می توان یافت؟ در این یادداشت مختصر اینجانب برآن نبوده و نیستم که نسخه ای مطلق پیچیده و راه حلی شگفت انگیز از آستین بیرون آورده و ارائه دهم. چرا که باید اندیشمندان آزاداندیش(تعریف من برای روشن فکران حقیقی(، بدین نتیجه دست یافته باشند که هیچ چیز در این جهان بدون صرف زمان و انرژی به دست نخواهد آمد. بنابراین این اصل کلّی همچنان پابرجاست. ولی در ادامه قصد دارم راهکاری را که عبارت است از یک پرسش و یک نکته که در جای خود در پاسخ به دیدگاه های متعصبان مذهبی و دینی می بایستی ارائه گردند؛ مطرح نمایم. لابد بسیاری از اندیشمندان آزاداندیش و شاید هر انسان فهیم دیگری برایش تجربه ی بحث و رو به رو شدن با متعصبان مذهبی پیش آمده است. چنین تجربه ای، معمولاً هرگز خوشایند نبوده است. زیرا امید بستن به اینکه شاید ذهن فردی متعصب و دگم اندیش را که سالها با یک باور و اندیشه ی واحد(که البته خود آن را وحی منزل و حقیقت محض می داند) زندگی کرده، در بحثی دو ساعته دچار تحول نمود به دلایلی که پیشتر از نظر گذشت، خیالی واهی است. به گفته ی سعدی: آنکه نصیحت خودرأی می کند، خود به نصیحتگری محتاج است. اینجانب در پاسخ به آن دسته از کسانی که سکوت را در این مواقع راه حلی مناسب می دانند می گویم که دست کم به یک دلیل بسیار مهم، سکوت جایز نیست و آن اینکه: سکوت می تواند به عنوان نداشتن پاسخ از سوی شما و در نتیجه برحق بودن شخص متعصب تلقی شود که در نتیجه شما که آشکار است پاسخ های بسیار منطقی و مستحکمی در دست دارید، عملاً به دلیل مناسب نبودن شرایط ورود به یک بحث معقول، آچمز گردیده اید. اینکه فرد متعصّب گمان کند حق با وی و دیدگاه متعصبانه اش بوده است، درحقیقت به معنای تداوم و استمرار همان دگمایسم موجود است که یک انسان خردمند علاقه ای به آن ندارد. و حال راهکار مختصر اینجانب: 1- یک پرسش: پیش از هر چیز درست به عکس شخص متعصب، در سکوت کامل به سخنان وی گوش دهید. بخشی از این گوش دادن البته بدان دلیل است که شاید به هر حال نکته ی شایسته ی تأملی در سخنان وی وجود داشته باشد. ولی دلیل مهمتر این گوش دادن همانا تلویحاً انتقال این نکته بدوست که: من به نظرات شما احترام می گذارم و سخنانتان را گوش می دهم و بر آنها تأمل می کنم. کاری که من نیز انتظار آن را از شما دارم. پس از اتمام سخنان شخص متعصّب، لازم نیست هیچ واکنشی که حاکی از خشم، تأسف یا تأثر شما باشد از خود بروز دهید. حتی چنان به وی نگاه نکنید که نگاهتان را از گونه ی عاقل اندر سفیه تلقی نماید. شما فقط از وی یک سؤال بپرسید و بحث را تمام شده بدانید. بی کم و کاست از وی بپرسید: در شبانه روز چند ساعت مطالعه و تفکّر می کنید؟ همین. بی شک این سؤال بسیار مهمی خواهد بود که فرد متعصّب را که به هیچ روی انتظار چنین پرسشی را از جانب شما نداشته به چالش خواهد کشید. در برابر این پرسش، فرد متعصّب دو راه بیشتر نخواهد داشت. از آنجا که دگم اندیشی و تعصّب معمولاً ملازم با ناآگاهی، نادانی و ضعف استدلال است؛ در بیشینه ی موارد، یک فرد متعصّب کسی است که اهل هیچ نوع مطالعه و اندیشیدنی نیست(البته چنانچه او خود از گروه نخبگانی که منافع و مطامعی در دگماتیسم و فرهنگ موجود دارند و بنابراین آگاهانه به شدت در برابر هر احتمالی در جهت تغییر وضع موجود صف آرایی می کنند؛ نباشد). پس وی ناچار است یا به دروغ خود را دارای مطالعه ی فراوان معرفی کند که در این صورت، نزد وجدان خویش و اگر دارای اعتقادی درونی و مذهبی باشد نزد خدای خود شرمنده خواهد گردید و چه بسا ممکن است بعداً همین دروغ، وی را وادار سازد تا به مطالعه روی آورد که این بسیار مطلوب است و در واقع هدف ما تأمین گردیده است. و یا ممکن است حقیقت را بگوید که مطالعه ی چندانی ندارم. بدیهی است پس از آن، سکوتِ ما خود گویای همه چیز خواهد بود و فرد متعصّب نیز پی به این امر خواهد برد. وی شاید نزد خویش دست به جدالی بزند که وقتی من مطالعه ای ندارم، چگونه می توانم در این مورد سخن بگویم؟ هرچه گفته بودم با این پرسشی که از من شد، هدر رفت. معلوم شد که انسان نادانی هستم و... و بدین ترتیب در هر حالت(چه پاسخ دروغ بگوید یا درست) با پرسش ساده ای که مطرح ساخته ایم، احتمال بسیار وجود دارد که ترکی در بنای فکری وی پدید آورده باشیم که این آغاز راه جدیدی برای اوست. 2- یک نکته: بی تردید یکی از نتایج بسیار مهم و خطرناک دگماتیسم مذهبی، این است که من بر حقم و دیگران کافر پس یا باید کافران به دین و باور من درآیند و یا باید نابود گردند. این در حالی است که حتی اگر در چارچوب همان اعتقادات مذهبی و دینی، اندکی خرد به کار برده شود؛ نتایج جالبی برای خود فرد متعصّب مذهبی در پی خواهد داشت. چنانچه با یک فرد مذهبی متعصب که چنین اندیشه ای سیاه و سفید دارد، روبه رو شدید پیشنهاد اینجانب این است که بکوشید تا دیالوگی را به گونه ی زیر ترتیب دهید. دیالوگی که در آن نیز پرسشگری وجود دارد: - می توانم از شما سؤالی بپرسم؟ - بپرسید. - باران را چه کسی می باراند؟ - البته خدا - خورشید به فرمان چه کسی می تابد؟ - خدا - آیا خداوند باران را فقط بر سر مؤمنان به خود می باراند؟ - خیر - آیا خورشید نیز فقط بر مؤمنان می تابد؟ - خیر این چه سؤالی است؟! - پس اگر خدا باران را می باراند و خورشید نیز به فرمان او می تابد و این باران هم بر دریا، هم کوهستان و هم بر کافر و مؤمن می بارد و خورشید نیز به همانگونه بر هر چیزی در روی زمین می تابد؛ چرا شما که ادعای ایمان به چنین خدای مهربانی را دارید، می کوشید بعضی از مخلوقات وی را که به گونه ی دیگری می اندیشند و او را به گونه ای دیگر باور و ستایش می کنند؛ از میان برداشته و نابود سازید؟ شما پس از بیان این نکته، دیگر بحث را ادامه ندهید و بکوشید آنان را تنها بگذارید. بر این گمانم که این نکته می تواند زاویه ی دید جدیدی به متعصّبان مذهبی بدهد. هر چند نباید انتظار داشت که ایشان فوراً متحول شده و بدین تحول نیز در حضور شما اعتراف کنند. ولی بسیار محتمل است که همین نکته، آغازگر راه و بینش جدیدی برای آنان باشد که هدف انسانی و خردمندانه ی شما اندیشمند آزاداندیش را تأمین خواهد کرد. گفته می شود که بر سر درگاه خانقاه ابوالحسن خرقانی چنین نوشته بودند: هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد برچسبها: نقد تعصب مذهبیجمود فکریایدئولوژیراهکار برخورد با متعصّبان [ پنج شنبه 12 بهمن 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] لحظه ای بیایید و این خبر را به نقل از سایت بارسام با هم مرور کنیم: «سعید مهدیون مدیرعامل شرکت فناوری اطلاعات ایران که متولی اتصال مدارس به شبکه ملی اینترنت است در گفتگو با خبرنگار مهر از پیشرفت مناسب طرح اتصال مدارس به شبکه ملی خبرداد و تاکید کرد که لزوما نیازی به اتصال مدارس به شبکه اینترنت جهانی به صورت مستقیم وجود ندارد و شبکه ملی اینترنت تمامی نیازهای مدارس به اینترنت را تامین خواهد کرد. وی با بیان اینکه وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات برنامه ای برای اتصال مدارس به شبکه اینترنت جهانی ندارد، ادامه داد: هم اکنون طرح اتصال مدارس به شبکه ملی اطلاعات یا همان اینترانت ملی در دست انجام است که این شبکه می تواند تمامی نیازها را پاسخ دهد...» آیا به نظر شما لازم نیست پس از نقل این گفته ها و در ادامه ی سطر چندین علامت تعجب قرار دهیم؟! دقت کنید: لزوماً نیازی به اتصال مدارس به شبکه ی اینترنت جهانی نیست... وزارت ارتباطات و فن آوری اطلاعات برنامه ای برای اتصال مدارس به شبکه ی اینترنت جهانی ندارد.. شبکه ی ملی اینترنت تمامی نیازهای مدارس به اینترنت را تأمین خواهد کرد.. شایان توجه است که نکته ی نهفته در این سخن آقای مهدیون را آمارهای منتشر شده از سوی مجمع جهانی اقتصاد درباره ی وضعیت دسترسی مدارس ایران به اینترنت جهانی که در بین 142 کشور، رتبه ی 118 را به خود اختصاص داده اند؛ تأیید می نماید و آن نکته واقعیت نگاهی است که در این سرزمین به اینترنت و میزان ضرورت آن برای مدارس وجود دارد. - هیچ معلوم نیست که اگر نیازی به اتصال مدارس به شبکه ی اینترنت جهانی نیست؛ پس چرا تمام کشورهای مترقی جهان و حتی کشورهای منطقه ی خاورمیانه در رقابتی تنگاتنگ به منظور پوشش دادن سراسری مدارس خود به اینترنت جهانی هستند؟ چرا در این ارتباط، کشورهای قطر، امارات و بحرین گوی سبقت را از دیگران ربوده اند؟ آیا هیچ یک از این کشورها عقلشان نمی رسد که «مدارس نیازی به اینترنت جهانی ندارند»؟! - آیا اگر اساسی ترین مراکز بالندگی علمی یک کشور که من شخصاً آنها را جزایر فرهنگی می نامم و مدارس از جمله ی آنها به شمارند؛ نباید به اینترنت به مثابه ی عظیم ترین منبع اطلاعات، دسترسی داشته باشند؛ پس چه کسی یا چه جایی می بایستی از چنین امکانی بهره مند گردد؟ - آیا این استدلال که اینترنت می تواند موجد انحراف و کج رفتاری در جوانان و دانش آموزان گردد؛ می تواند توجیه گر قطع کامل و عدم دسترسی مدارس به آن باشد؟ آیا در این رابطه نباید به نقاط ضعف فرهنگی رجوع کرده و کوشید که این احتمال را با آموزش های صحیح و فرهنگ سازی جهت استفاده ی درست و به جا از اینترنت کاهش داد؟ آیا اساساً به جای بازداشتن مدارس از دسترسی به اینترنت؛ منطقی تر آن نبود که در کنار سایر دروس دانش آموزان؛ درسی نیز به آموزش استفاده ی صحیح از اینترنت اختصاص داده شود تا زمینه ی بروز ناهنجاری های احتمالی برطرف گردد؟ ناهنجاری هایی که در هر حال به دلیل استفاده ی نادرست شخصی و عدم فرهنگ سازی اجتناب ناپذیر خواهند بود. - آیا در صورتی که دستگاه های متولی آموزش و پرورش در کشور، آگاه سازی و تربیت نسل های فهیم و اندیشمند و مجهز به آخرین یافته های علمی و پژوهشی را هدف خویش قرار داده اند؛ به جای محدود ساختن دسترسی مدارس به اینترنت جهانی و در واقع بستن مهمترین پنجره های ارتباطی با جهان، نه تنها کوشش می کردند که این دسترسی به بهترین و سریع ترین شکل ممکن میسر شده؛ بلکه اساساً به تمام اقشار فرهنگی و دست اندرکاران عرصه ی فرهنگ(از جمله معلمان) تسهیلاتی جهت داشتن خط اینترنت سریع خانگی می دادند؛ منطقی تر، خردمندانه تر و افتخارآمیزتر از ساخته و پرداخته کردن ماکتی به نام اینترنت ملّی نبود؟ - آیا اصولاً چیزی به نام اینترنت ملّی که بخواهد جایگزین اینترنت جهانی گردد در عصری که دست کم علوم کامپیوتر در آن طبق قانون مور هر 18 ماه دو برابر می شود و ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی تمام کشورها می رود که در یک نظام تعاملی و همبسته ی جهانی؛ شکلی متفاوت و البته مدرن تر از پیش به خود بگیرد؛ خنده دار نیست؟ - و دهها آیای دیگر.. نکته ی جالبی که وجود دارد؛ الزام مدارس به داشتن سرویس ایمیل یا پست الکترونیکی و وبلاگ است که روشن است با ممنوعیت برخورداری از اینترنت جهانی، عملاً چنین الزامی محلی از اعراب نخواهد داشت.. فردوسی و چند صد سال پس از او فرانسیس بیکن در آغاز دوران روشنگری غرب که پیش درآمد عصر رنسانس و انقلاب صنعتی بود؛ رمز قدرت حقیقی را بیان داشت و آن علم است. ولی گویا آنانی که سیاستگذاری های مربوط به آموزش و پرورش را در حوزه ی اختیارات خویش دارند؛ با تنزل دادن جایگاه و منزلت مدرسه و بستن پنجره های آن نشان داده اند که چندان باورمند به این حقیقت نیستند.. توانا بود هر که دانا بود برچسبها: اینترنت و مدارس ایران [ جمعه 29 دی 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] مدت ها پیش یعنی در واقع پارسال می خواستم مطلبی درباره ی خیزش مردم در کشورهای عربی بنویسم. همان خیزش هایی که به آن اصطلاح بهار عربی دادند ولی بعدها خیلی از آنهایی که این اصطلاح را برای آن وضع کرده بودند؛ گویا پشیمان شدند و یا دارند پشیمان می شوند. آنچه را پارسال و البته خیلی پیشتر از آن هماره در ذهن داشتم البته ممکن است در چارچوب نگرش های پوپری نگنجد. به عبارت ساده تری، ممکن است دیدگاهی باشد که نتوان آن را یک نظریه ی ابطال پذیر و علمی نام نهاد. ولی با این وجود، بر این گمانم که می تواند از یک چشم انداز کلّی نگر، تا حدودی بر درک ما از رویدادهای کنونی و آینده ی این کشورها -کشورهای عربی و در مجموع هر کشوری با شرایط مشابه و در آستانه ی خیزش های مردمی - پرتوی از روشنایی بیفکند: صادقانه می گویم. من به نتیجه ی مطلوب و درخشان انقلاب و فرو ریختن های دومینو وار حکومت های عربی در دو سال اخیر، چندان خوشبین نبوده و نیستم. شاید پارسال بیشتر این بدبینی ناشی از مشاهده ی قراین و نمونه های پیشینی بود که در منطقه ی خاورمیانه و اطراف آن شاهد بوده ایم و امسال با مشاهده ی نتایج انقلابات رخ داده. در خصوص قراین و نمونه های پیشین، می توان به دو مورد بسیار آشنا و نزدیک و البته با شرایط بسیار متفاوت اشاره کرد: عراق و افغانستان. در این دو کشور تغییر حکومت با دخالت مستقیم نیروهای خارجی رخ داد و نقش مردم به گونه ای فعال، آگاهانه و مؤثر کمترین نمود را داشته است. نتیجه چه شد؟ کافی است نگاهی به آمارهای رسمی و غیر رسمی منتشر شده در این کشورها از اوضاع نابه سامان اجتماعی، اقتصادی، فساد اداری و مهمتر از همه امنیت و ترور شهروندانشان بیندازیم. البته در اینکه در این دو کشور در دوران طالبان و صدام، شکنجه و کشتارهای گسترده ای روی داده و افراد بسیاری قربانی گردیده اند؛ جای هیچگونه شکی نیست. ولی آنچه که به بحث ما ارتباط دارد؛ اوضاع پس از این حکومت هاست که گویا کوشش می شود دکوراسیون سیاسی کنونی آنها، در تضاد با دوران پیشین، دموکراتیک، مثبت و در یک کلام درخشان نشان داده شود(به نظر می رسد که این تلاش در جهت روشن نمایی، بیشتر از سوی دولت های غربی و آنهایی است که موجب سرنگونی حکومت های عراق و افغانستان شدند که صورتی موجه تر به دخالت های خود در سقوط نظام های حکومتی آنان نزد افکار عمومی جهان بدهند.). بدیهی است نمی توان بهایی به خودکفایی فکری و فرهنگی به ویژه در دوران معاصر داد. در عصری که فواصل مکانی اهمیت خود را از دست داده و پدیده ی جهانی شدن می رود که جهان را به سمت همسانی های افزون تر فرهنگی سوق دهد؛ نمی توان و نباید در انتظار کشف دوباره یا از سرگذراندن دوباره ی دستاوردهای فکری و تجربیات تمدن بشری بخصوص در زمینه ی حکومت و نظام های سیاسی نشست. اما در ارتباط با دو کشور افغانستان و عراق، که هماره تحت نظام های استعماری و استبدادی قرار داشته و همچنان غنی از فقر فکری و فرهنگی می باشند؛ این پرسش مهمی است که آیا اگر دموکراسی مدرن(به عنوان یک محصول فکری و فرهنگی برآمده از فلسفه های سیاسی غربی) توسط نیروهای خارجی به این دو کشور وارد نمی شد و به عنوان یک نظام سیاسی هرچند لرزان و ناقص مستقر نمی گشت؛ آیا در بدنه ی اکثریت(و نه اقلیت دانشگاهی و روشنفکر) مردم جوامع این دو کشور، به صورت آگاهانه و به عنوان یک خواسته و آلترناتیو مهم به این زودی ها مطرح می گردید؟ آیا شعور سیاسی مردم این دو کشور که هنوز در قیود تعصبات فرقه ای و مذهبی گرفتارند، بدان حدی رسیده بود یا رسیده است که دموکراسی در تمام ابعاد زندگی ایشان ریشه بدواند؟ گمان ندارم که پاسخ منفی به این پرسش ها با به خاطر آوردن صحنه های تکراری و رنج آور اوضاع روزمرّه ی آنها چندان نیازی به تأمل داشته باشد. اکنون به بهار عربی بپردازیم. نکته ی قابل توجه در مقایسه ی بین دو کشور نام برده ی قبلی و کشورهای انقلاب کرده ی دو سال اخیر مسئله ی نقش مردم در تغییر نظام سیاسی است. بدیهی است که در سقوط نظام های سیاسی، این بار در کشورهای تونس، لیبی، مصر و یمن نقش مردم انکار ناپذیر بوده است. خصوصاً در دو کشور تونس و مصر که با پشتیبانی حداقلی خارجی(چنانچه البته از نقش مهم رسانه های مهم بین المللی چشم پوشی کنیم) در زمان نسبتاً کوتاهی خیزش ها به سرانجام رسید. اما پرسش پیش گفته درباره ی افغانستان و عراق در اینجا نیز قابل طرح است. حتی شاید بهتر باشد بگوییم که دو مسئله وجود دارد: 1- اساساً مردم این کشورها با چه هدف معیّنی (اگر بتوان چنین قیدی را به کار برد) قیام کردند؟ در اینکه نارضایتی از اوضاع گوناگون وجود داشته تردیدی نیست. ولی آیا عامه ی مردم با هدف تغییر حکومت و نظام سیاسی قیام کردند یا دست یابی به خواسته های اقتصادی و پاره ای اصلاحات؟ 2- آیا دموکراسی به عنوان یک جایگزین در اذهان اکثریت مردم این جوامع حضور داشته است؟ آیا شعور سیاسی آنها و اصولاً فرهنگ حاکم بر جوامع آنها با دموکراسی آشنا بوده است؟ شاید نتوان بدون انجام تحقیقات جدی و میدانی پاسخ قابل اطمینانی به پرسش نخست داد ولی در مورد دومی، چنین نیست و با استدلالی منطقی می توان گفت که اساساً فرض نهفته در پرسش صحیح نیست و این پرسش دارای تناقض است پس پاسخ آن نیز محلی از اعراب نخواهد داشت. تناقض در این است که اصولاً اگر کشورهای استبدادی اجازه ی نفوذ گسترده ی فرهنگ پذیرش دموکراسی را در میان عامه ی مردم داده باشند؛ دیگر نمی توان چنین کشورهایی را استبدادی دانست و در نتیجه خیزشی جهت تحقق یک نظام حکومت دموکراتیک لزومی نخواهد داشت. آزادی بیان و اندیشه جهت مطرح ساختن افکار و آراء گوناگون و ارائه ی الگوهای متفاوت حکومتی، مستلزم وجود بستر مناسبی برای همه گیر شدن است(بایستی توجه داشت که منظور، اکثریت و توده ی مردم است نه فقط طبقه ی روشنفکران و اصحاب قلم). پس با این استدلال می توان نتیجه گرفت که دموکراسی خواهی توده ی اکثری مردم در خیزش های دو سال اخیر در کشورهای عربی، هرگز یک تبیین منطقی و صحیح نمی باشد. از سوی دیگر با نتایجی که این خیزش ها در پی داشته، آشکار است که هرگز آن دموکراسیِ استاندارد که متکی بر آرمان های جهانی حقوق بشری باشد؛ شکل نگرفته است(نگاهی به قوانین تصویب شده در لیبی و مصر بیندازید). به عنوان نتیجه ی کلّی از این بحث می توان گفت که دموکراسی یک فرهنگ است و یک فرهنگ برای جاافتادن و پذیرش عام، نیازمند زمانی بسیار طولانی تر از یک دوره ی کوتاه تبلیغاتی پیش از انقلاب یا رفراندوم برای آگاه سازی است. گرچه اصلاحات از بالا می تواند زمینه ی مناسب را برای تسهیل و تسریع نفوذ این فرهنگ فراهم سازد؛ ولی پیش از هر چیز لازمه ی چنین امری حکومتی است که دولتمردان آن خود تماماً معتقد و باورمند به دموکراسی بوده و خود دارای چنین فرهنگی باشند و این چندان با واقعیات نمی خواند. چون دولتمردان هر کشور اکثراً از متن همان جامعه و همان فرهنگ برخاسته اند پس منطقی نخواهد بود اگر انتظار داشته باشیم که برخلاف باورها و فرهنگ نهادینه شده ی خود عمل کنند. و می توان گفت در بهترین شرایط نیز واژگونی نظام های استبدادی و مستقر شدن نظام های به ظاهر دموکرات، بدون بسترسازی های لازم و بلندمدت جهت استقرار فرهنگ دموکراسی در بدنه ی جامعه، نتیجه ی مطلوب را در پی نخواهد داشت. رهبران جدید نیز دیر یا زود تحت تأثیر تربیت فرهنگی خود و نیز عدم پتانسیل های کافی و عدم درک عمیق از دموکراسی در توده ی مردم، به آغوش همان فضای بسته و استبدادی بازخواهند گشت. به عبارت دیگر دیر یا زود مردم کلاهی را که مناسب سرشان باشد بر سر خواهند گذاشت. به زبان تمثیل می توان گفت: حکومت در هر کشور همچون کلاهی است و مردم به منزله ی سری هستند که در زیر آن کلاه قرار گرفته است. بدیهی است هر کس کلاهی بر سر خود می نهد که مناسب و اندازه ی سرش باشد. اگر کلاه کوچکتر بود(همچون برقرار شدن احتمالی یک حکومت توتالیتر و استبدادی در جوامع رشد یافته ی غربی) بدون هیچ نیرویی خود از سر خواهد افتاد و امکان بقا و ثبات نخواهد یافت. و اگر بزرگ تر از سر نیز باشد؛ وقتی جلوی چشم ها را گرفت و موجب پریشانی و سرگردانی شد(همچون کشور عراق) دیر یا زود پی به ناکارمدی آن برده شده و از سر برداشته خواهد شد و نمی توان چندان به انتظار رشد کردن سری که به کندی رشد می کند نشست. مردم کشورهای بهار عربی، سرهایی رشد نکرده بودند و حال یا خود و یا دیگران تصمیم گرفتند یا تصمیم گرفته اند که کلاه بزرگ دموکراسی را بر آنها بگذارند. چندان به دوام این کلاه بر این سر نباید خوشبین بود.. برچسبها: نقد [ جمعه 15 دی 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
شاید سال هاست که دیگر خبرها چندان غیر منتظره نیست. عجیب نیست. باورنکردنی نیست. اصولاً جدید نیست: کلاسی پر از دانش آموز در آتش سوخت. همین! کمی پیشتر اتوبوسی پر از دانش آموز واژگون شد. کمی پیشتر هم یک اتوبوس دیگر. چندی قبل تر سقوط های پی در پی هواپیماهای مدرن و امروزی توپولوف. جریان همیشگی مرگ های طبیکوک (طبیعی و مشکوک) این و آن در فلان جا. زلزله های بسیار قدرتمند 5 و 6 ریشتری با برجای نهادن هزاران کشته و زخمی و بی خانمان و البته رسیدگی های سریع و چند ساله برای بازسازی و جبران خسارات. بردن چند هزار میلیارد پول ناقابل از جیب مردم کریم و بخشنده. فرو رفتن هر ساله ی 5/7درصد از خانواده های ایرانی به زیر خط فقر در نتیجه ی هزینه های اندک درمان. شلیک قیمت ها به سوی ستارگان با سرعتی لاکپشتی شاید در حد فراتر از نور. و کشته شدن چند کارگر معدن بی احتیاط بر اثر انفجار در طبس. نه نه.. می بینید؟ جداً خبرها جدید نیست و من اطمینان دارم که در این مورد با من موافقید. در مورد این آخری –که البته مطمئناً آخری هم نیست - مثل همیشه کمی سر و صدا بلند شد. قبل از همه از خود دانش آموزان سوخته وقتی داشتند می سوختند. بعد از خانواده هایشان. بعد روزنامه ها و رسانه ها. مصاحبه ها و مقاله ها. اظهار نظرها. از تحلیل گران. راه یافتگان مجلس و البته از جناب وزیر و عذرخواهی ایشان تا قیامت. دیگر از خبرهای بسیار تکراری تر اوضاع عالی اقتصادی از جمله بیکاری و مفاسد اجتماعی و هزاران معضل ریز و درشت بی اهمیت دیگر که چیزی نمی گوییم. ولی بگذارید از میان این همه یک مورد شخصی را برایتان نقل کنم:
امروز یکشنبه(26/9/1391) همراه با یکی از دوستان در میزگردی با موضوع حقوق شهروندی شرکت نمودیم. آن هم در دفتر مدرسه ای که با بیش از 400 دانش آموز هر آن احتمال فروریختنش می رفت. دیوارها نم زده، ترک خورده و نیمه فرو ریخته با فضاهایی آب گرفته و دخمه هایی تاریک و وحشتناک به اضافه ی موزاییک هایی سیاه و فرسوده که ما را به یاد جاهایی می انداخت و در بین تمام اینها بر تابلوی اعلانات مدرسه، شعر یک دانش آموز کلاس ششم درباره ی خدا لبخندی بر آن همه زیبایی می زد. در کنار این ساختمان مهندسی و مدرن، ساختمان نیمه کاره ای که قرار بوده مدرسه ی جدید باشد؛ در گوشه ای از حیاط مدرسه، زیر چشمی ما را نگاه می کرد. چرا نیمه کاره؟! این را ما پرسیدیدم. جواب این بود: پیمانکار ورشکست شده. چرا؟ این را دیگر نپرسیدیم. ولی حس ششم (بخوانید کمی عقل و تجربه) به ما می گفت که چون به این پیمان کار ستمکار حق و حقوق زیادی داده اند. میزگرد شروع شد. از مفهوم و تاریخچه ی حقوق شهروندی گفتیم و از مفاد این حقوق و صد البته بیشتر از این حقوق؛ از مسئولیت های شهروندان و وظایف و تکالیف آنها در برابر دولت خدمتگزار داد سخن دادیم. چرا بیشتر؟ خوب شاید چون دولت به همه ی مسئولیت های خودش در قبال شهروندان در تمام ابعاد عمل نموده و تمام حقوق آنان را تأمین کرده است و فقط مانده است عمل کردن شهروندان به وظایف و تکالیف و مسئولیت هایشان. شاید کمی هم به خاطر اینکه طبق اظهار نظر یکی از حاضران در جلسه، اوضاع مناسب برای عمل کردن طبق یکی از مفاد حقوق شهروندی و بیان بعضی چیزها نبود(همان آزادی بیانِ نه چندان لازم). بی تردید نفس برگزاری این میزگرد امتیاز مثبت خود را گرفت. چرا که اساساً مطرح نمودن مفهومی با نام حقوق شهروندی، حداقل می تواند به معلومات و دانش ما بیفزاید. ولی من.. من دقیقاً نمی دانم چرا از وقتی که این میزگرد تمام شد تا کنون، احساس چندان خوشایندی ندارم. شاید به این دلیل که در ضمن صحبت ها به علت ضیق وقت، خیلی چیزها را از قلم انداختم. خیلی چیزها و در واقع اصل چیزها را. از جمله: هشــــــــــــدار به حاضرانِ در میزگرد حقوق شهروندی در خصوص احتمال ریزش دیوارها و ساختمان مدرسه در حین برگزاری میزگرد، اشاره به شعر آن دانش آموز شاعر دبستانی درباره ی خدا، و همچنین اشاره ای به این همه خبرهای تکراری همچون این خبر که: کلاسی پر از دانش آموز در آتش سوخت و وزیر محترم تا قیامت عذرخواهی کرده است..
برچسبها: نقد [ یک شنبه 26 آذر 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] خبر رسید که در سحرگاه دیروز پنجشنبه 1391/9/9 صباح هورامی یکی از هنرمندان خوش صدای گویش هورامی از گویش های مهم زبان کردی بر اثر سکته در یکی از بیمارستان های شهر سلیمانیه ی کردستان عراق دار فانی را وداع گفته است. خبر ناگواری بود. شخصاً به عنوان یکی از مشتاقان صدای این هنرمند ارزنده، بسیار متأثر شدم و این را ضایعه ای برای موسیقی کردی می دانم. به باور اینجانب، صباح هورامی یکی از نقاط عطف در ترانه های هورامی بود. چرا که ایشان نه تنها به عنوان یکی از نخستین هنرمندان، موسیقی سازی را در ترانه های اصیل هورامی مورد استفاده قرار داد؛ بلکه این تلفیق را به گونه ای انجام داد که بر خلاف بسیاری دیگر از خوانندگان کرد و سورانی زبان، اصالت ترانه ها و آوازهای هورامی کاملاً حفظ گردد. بازخوانی بسیار زیبای ترانه ی فولکلوریک «کورپه که ی قه د باریک» به وسیله ی صباح هورامی، یکی از به یادماندنی ترین و نمونه های بارز هنر درخشان این هنرمند فقید است. یادش گرامی.. منبع عکس از کردپرس برچسبها: نقدپراکنده ها [ جمعه 10 آذر 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] بدون شک در هر زمینه ای از حوزه های گوناگون فعالیت انسانی، خصوصاً حوزه های هنر و ادبیات، هماره می توان نمونه های درخشانی را یافت که به تمام معنا حافظ آبرو و اعتبار حوزه ی خود بوده و می توانند به عنوان یک معیار فراچشم کسانی باشند که در این مسیرها راه می پیمایند. تا جاییکه به فیلم و هنر هفتم مربوط است؛ اینجانب شخصاً -نه به عنوان کسی که به طور حرفه ای در این زمینه کاری کرده باشد؛ بلکه به عنوان یک علاقمند و بیننده ی دقیق- می توانم سخن از سه اثر سینمایی به میان آورم که به جد می توان گفت نمونه هایی از آثار سینمایی جدی به شمار روند. آثاری که فارغ از دنیای تجارت و بازار سرگرمی، مرتبه ی والایی از هنر و روح انسانی را به نمایش می گذارند. این سه عبارتند از: راه های افتخار ساخته ی استنلی کوبریک و محصول 1957، رستگاری از شاوشنگ ساخته ی فرانک دارابونت و محصول 1994 و همچنین ذهن زیبا ساخته ی ران هوارد و محصول 2001 می باشد. و اکنون بر آنم که اثر دیگری را نیر به این لیست اضافه کنم: مورد عجیب بنجامین باتن ساخته ی دیوید فینچر و محصول 2008. بی آنکه بخواهم هیچ اشاره ای به داستان این چهار فیلم داشته باشم؛ آنهایی را که خواهان دیدن تجاربی ارزشمند در خصوص هنر هفتم و آثار سینمایی موفّق بوده و خواهان خاطره ای زیبا و ماندگار می باشند؛ به دیدن این چهار شاهکار جدّی و پر مایه ی هنری توصیه می نمایم.. برچسبها: پراکندهنقد [ پنج شنبه 9 آذر 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] آن شهید مظلوم و این ضریح طلای 138 کیلوگرمی..!! بهکارگیری 138 کیلوگرم طلا و 6500 کیلوگرم نقره برای ساخت ضریح یکی از امامان
حتماً ادامه ی عکس ها را نیز ببینید برچسبها: نقدفتودرددورترینان ادامه مطلب [ یک شنبه 5 آذر 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] با اين جملات بيگانه نيستيد، فرقي نمي کند که توي تاکسي باشيد ، مهماني ياحتي يک جلسه اداري در سطح کارشناسي و احياناً بالاتر، اين ديالوگ ها رد و بدل مي شود؛ مربوط به امروز و ديروز و اين دولت و آن دولت نيست، جملات کليشه اي و تهوع آوري که بهترين بهانه براي توجيه کار نکردن و قانون گريز و قانون ستيز بودن است. منبع: http://hariryan.blogfa.com/post-65.aspx برچسبها: نقد [ پنج شنبه 2 آذر 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] برنامه ی آغازین، یکی از مهمترین و ثابت ترین برنامه های پرورشی در مدارس می باشد. سالیان درازی است که این برنامه در یک قالب خشک و کلیشه ای اجرا می شود به گونه ای که برخلاف فلسفه ی وجودی این برنامه که می بایستی در راستای ایجاد نظم، هماهنگی، طراوت و انرژی بخشی در دانش آموزان به منظور آمادگی تمام جهت حضور در کلاس باشد؛ متأسفانه تبدیل به یک برنامه ی کسالت آور گردیده است. تغییرات هر از گاهی این برنامه نیز در چارچوب همان فعالیّت های مذهبی و بیشتر تکراری بوده است که کمترین تأثیری بر ایجاد روحیه ی مثبت و شاد در دانش آموزان نگذاشته است. تلاوت قرآن(اغلب با تلّفظ غلط و بدون ترجمه)، شعار هفته(حدیث) و نیایشی که در آن کمتر به توانایی های فردی توجه شده و دانش آموز را به عنوان بنده ای کاملاً ناتوان و بی بهره از توانایی و استعدادهای خدادادی، نشان می دهد. بدین جهت اینجانب بر این گمانم که چنانچه در کنار برنامه های کنونی مراسم آغازین، قسمتی با نام خودباوری نیز که از جملات و عبارات مثبت اندیشانه تشکیل یافته استفاده شده و به صورت بندبند به وسیله ی یکی از دانش آموزان خوانده شده و دیگران نیز تکرار نمایند؛ تأثیر قابل توجهی بر روحیه و ذهنیت دانش آموز گذاشته و می تواند به خودباوری وی یاری رساند. امیدوارم این طرح بتواند در آینده ی نزدیکی، به عنوان بخشی از مراسم آغازین مدارس مورد پذیرش عام واقع گردد. خودباوری
-امروزِ من/ بهتر از دیروز/خواهد بود -من می توانم/ با تکیه بر خود/ و استعدادهای بی شمارم/ کوه مشکلات/ و سختی های زندگی را /از پیش پای خود بردارم -توان من/ از توان هیچ کس دیگری/ کمتر نیست -من با دوستان/ آشنایان/ پدر/ مادر/ و معلّمانم/ مهربان خواهم بود/ و با آنها/در نهایت احترام/ و بردباری/ رفتار خواهم کرد -من با هر انسانی/ بدون توجه به رنگ/ زبان/ دین/ و جنسیتش/ مهربان بوده /و با وی /همچون یک انسان/ رفتار خواهم کرد -من با هر جاندار دیگری/چه گیاه و چه حیوان/ با مروّت/و مهربانی/ رفتار خواهم کرد -من شادم/و شادمانی را/ برای همگان خواستارم -من با کوشش/و تلاش مستمر/به آرزوهایم/ جامه ی حقیقت پوشانده/و خدمتگزار شایسته ای/برای کشور خویش خواهم بود -من قدر/ هر لحظه ی/ عمر خود را/ می دانم -من در راه تحصیل/و دانایی/تمام توان خود را/به کار خواهم گرفت -من می توانم/می توانم/می توانم...
برچسبها: پراکنده هانقد [ سه شنبه 25 مهر 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] زاغکی قالب پنیری دید/به دهن برگرفت و زود پرید ... روبه پر فریب و حیلت ساز/رفت پای درخت و کرد آواز ... گفت به به! چقدر زیبایی/چه سری چه دُمی عجب پایی! ... زاغ می خواست قارقار کند/تا که آوازش آشکار کند ...
خوب! همگی یادتان آمد. قصه ی روباه و زاغ که البته نمی خواهم بگویم ساخته و پرداخته ی ذهن ایرانی است و بعد هم با تیغ نقّادی به طرفش شیرجه بروم! خیر.. این قصّه و شاید هم این رشته سر دراز دارد! این قصه را شاید لافونتن ساخته باشد یا شاید هم قدیمی ترها ولی در این مختصر می خواهم کمی در آن دقیق شویم: - روزی از روزها یکی از پرندگان طبیعت خدا قالب پنیری سر راهش می بیند و به دهانش گرفته و زود می پرد! خیلی خوب! شاید در آن روزگاری که این درس را معلّم به ما می داد، در گوشه ی ذهنمان سؤالی پیش آمده بود و آن اینکه: خوب آن قالب پنیر کجا بوده؟ در مغازه؟ در ظرف یک نفر مشتری؟ مگر می شود که سر جاده قالب پنیری همین جوری افتاده باشد؟! بعد.. خیلی به قیافه ی زاغ نمی خورد که بتواند یک قالب پنیر کامل را از زمین بردارد. شاید یک تکه بیشتر نبوده باشد. ولی اگر اینطور است چرا شاعر نوشته یک قالب؟! - روزی از روزها یکی از جانداران طبیعت خدا یعنی روباه، برای سیر کردن شکمش از لانه بیرون می زند. او نه چنگالهای چندان تیزی دارد، نه پرواز بلد است، نه خشونت شیر و گرگ را دارد، نه سَمی دارد و نه سُمی و نه شاخی. فقط کمی تیزهوش است و این زیرکی خدادادی اش برای سیر کردن شکم خود و بچه هایش تنها کمک کار اوست. خوب.. ما اسم این زیرکی را فریبکاری و نیرنگ بازی گذاشته ایم و به او می گوییم روبه پر فریب و حیلت ساز! عجب! پس روباه ها هم مثل آدم ها دیگران را فریب می دهند! حقه بازند! عجب نکته ای! - روباه زیر درخت می زند زیر آواز و شروع می کند به سخنرانی کردن! عجب!! یک کودک دبستانی دیگر آنقدر در دنیا زندگی کرده تا کم کم پاره ای از اصول عقل سلیم را دریابد و بداند که جانوران قادر به حرف زدن نیستند. ولی.. چرا این روباه چنین شیوا و رسا سخن گفته است؟ ... و چه بسیار نکته های دیگر که در این قصّه می توان یافت. اکنون چند پرسش: ما با این قصّه های کودکانه و البته - با کمال معذرت: ابلهانه - چه نکته یا نکات اخلاقی ای را خواسته ایم به فرزندانمان یاد دهیم؟ - دروغ گفتن یا دروغ نگفتن؟ - فریب دادن یا فریب خوردن؟ - دوستی با حیوانات یا دشمنی با آنان؟ - استفاده از روش های ناجوانمردانه برای دست یافتن به اهداف یا غیر آن؟ و سرانجام اینکه آیا مضاف بر تمام اینها، افکندن مفاهیمی همچون فریب و نیرنگ به ذهن کودکان، با این هدف که ایشان را از ارتکاب آن اعمال بازداریم؛ خود بستر ساز درونی کردن آن رذایل اخلاقی نخواهد شد؟ باشد تا اندکی بیشتر در شیوه های تربیتی خویش اندیشه کنیم.. برچسبها: نقد [ سه شنبه 28 شهريور 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] اساساً نظر خوبی درباره ی انجمن های ادبی ندارم. فکر می کنم که در اکثر موارد یک مشت آدم عقده ای و کم سواد که کمترین بویی از آنچه که آن را «حسّ شعری» می نامم، نبرده اند جمع شده اند و برای احساسات دیگران قانون وضع می کنند و حسادت های درونی و عقده های گذشته اشان را در لباس به اصطلاح «نقد» و «داوری ادبی» به خورد دیگران می دهند. دیگران هم که برای رساندن صدای خودشان و شاید هم مطرح شدن چاره ای جز عبور از کانال «تأیید» این حضرات ندارند مجبورند معیارها و ملاک های ایشان را دائماً در آثارشان وارد کنند و به این ترتیب اثر اصلی را که مهر خودشان را با خود دارد؛ به کلّی تغییر دهند. همه ی اینها در حالی است که به نظر من هیچکدام از طرفین نه می دانند شعر چیست و نه اساساً برای خود ارزشی قائل هستند. چه آنها که شعرهای دیگران را با تیغ نقّادی و در واقع قصّابی، از پایه می زنند و قلع و قمع می کنند و کمترین ارزشی برای اثر و صاحب اثر قائل نیستند؛ و چه کسانی که تسلیم آرای آنها می شوند. دسته ی اول وجود و بقای خودشان را در نابودی و به زیر آوردن دیگران می دانند و معلوم است که اینگونه آدم ها که شرایط، آنها را در جایی نشانده که حرفشان خریداران بیچاره ای دارد؛ برای رفع کمبودهای عمیقی که در خود سراغ دارند حاضرند به هر قیمتی که شده از این موقعیّت برای سرکوفت دیگران و قدرت نمایی استفاده کنند. اینها احساس وجود نمی کنند مگر اینکه کسی ببیندشان! من اساساً باور ندارم که این جور آدم ها می دانند شعر یا یک اثر ادبی چیست.. از طرف دیگر دسته ی دوم هم برای خودشان، احساساتشان و اثری که «احتمالاً» برآمده از آن احساسات است؛ ارزشی قائل نیستند چراکه حاضر می شوند هویّت انسانی خودشان را به محکمه ی دیگرانی که اوصافشان را برشمردم بکشانند. گفتم «احتمالاً» چون در میان این دسته ی اخیر هم کم نیستند کسانی که واقعاً چیزی در چنته ندارند و فقط می خواهند بلأخره سری از توی سرها در بیاورند و به جرگه ی «شعرا» و «ادیبان» بپیوندند و بدین ترتیب چیزی را که عرضه می کنند شترگاوپلنگ مرغی(!) شگفت انگیز و البته رقّت آور است و جالب اینجاست که کارخانه ی اسم تراشی و فلسفه بافی این دسته هم البته چنانچه سرانجام به جایی برسند و دستشان یک جایی بند شود؛ بیکار نمی نشیند و فوراً اسم پر طمطراقی برای این «نوع ادبی»(!) درست می کند و مثلاً آن را «ساختار شکنی» یا «موج نو» می نامد. تمام اینها یک طرف و مطلب دیگری که در همین رابطه می خواهم بگویم یک طرف دیگر. مطلب مربوط می شود به چیزی که می توانم آن را «بت پرستی ادبی» بنامم. در این نوع از بت پرستی، بت پرست هرچه را از دهان بتش بیرون آمده باشد، چون از دهان او بیرون آمده و یا هرچه را او تأیید نموده باشد؛ چون او تأیید کرده، لاجرم ارزشمند، والا و معتبر می داند و دیگر اصولاً خود اثر یا آن چیزِ بیرون آمده از دهان(!)، موضوعیّتی در ارزشگذاری های شخص بت پرست ندارد. به قول شاعر: اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم/جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را بی تردید این مورد، از بیماری های بسیار معمول و خطرناکی است که در عرصه ی ادبیّات و همچنین کلّ هنر، وجود دارد و البته این تنها در مملکت ما نیست و در واقع باید بگویم با تحقیقاتی که به عمل آورده ام از ویژگی های ذهن و طبیعت بشری است. ولی با این حال نمی توان به سادگی از کنار آن گذشت و اگر نتوان آن را به دلیل ذاتی بودنش در بشر مداوا نمود، دست کم باید اصل قضیّه را روشن ساخت که با نادیده گرفته شدن واقعیّتِ این بیماری، زمینه برای به عرش رساندن نا به جای برخی و بر فرش کوفتن باز هم نا به جای برخی دیگر فراهم نگردد. البته این طنز را نیز نباید فراموش کنیم که در پاسخ به همین ایراد و انتقادی که من بر بت پرستیِ بت پرستان ادبی وارد می دانم و در جاهایی نیز مطرح کرده ام؛ آنها فوراً به جوش آمده و منکر این واقعیّت می شوند و از اساس دخالت شخصیّت مؤلف یک اثر در داوری ادبی خودشان را تکذیب می کنند و برای حُسن نظر خودشان درباره ی شاهکار بتِ محبوبشان، قادرند یک شاهنامه دلیل و فلسفه ردیف کنند و البته عکس قضیّه هم صادق است. یعنی چنانچه اثری متعلّق به کس دیگری غیر از مراد آنها باشد و یا از صافی تأیید حضرتش عبور نکرده باشد؛ در نظر ایشان نیز البته به هزار و یک دلیل فاقد ارزش و اعتبار است و پشیزی نمی ارزد. شاید گفته شود ممکن است افاضات آن بُتِ سیمین قلم و زرّین خیال حقیقتاً دارای چنان درجه ای از اصالت و ارزش باشد که خیل خواهندگانش در شدّت اشتیاق و عطش عشق و طلبش، معذور باشند و بر این اساس، نظر تأیید جنابش بر آثار دیگران نیز خود به تنهایی کافی باشد. در پاسخ باید گفت اوّلاً هیچ انسانی کامل نیست و اگر آن صنم نیز برآمده و زاییده شده از انسانی است پس ناگزیر کامل نیست و به ترتیب اولی سخن یا لفظی نیز که بر زبان مبارک یا خامه ی توانایش جاری گشته، نمی تواند بدون نقص باشد. تا اینجا چنانچه مقدّمه ی استدلال که همان ناکامل بودن انسان است؛ پذیرفته شده باشد، صحّه نهادن بر نتیجه نیز عجیب نخواهد بود در غیر این صورت خیر. یعنی اگر بت پرستان ادبی بتشان را غیر انسان می دانند و یا به عنوان استثنایی در عالم انسانی، وی را انسانی کامل می دانند باید گفت که سخنی برای گفتن باقی نمی ماند و باید بر این پیروان آفرین گفت که سرانجام توانسته اند برای جامعه ی انسانی، الگویی از یک انسان کامل که از حُسن اتّفاق در همین نزدیکی نیز زندگی می کند؛ بیابند. حال فرض را بر این بگذاریم که بت پرستان دست کم در این مورد با ما همراهند که محبوبشان یک انسان است از آنگونه که می شناسیم و در اطراف می بینیم. در این صورت باید گفت که بت پرستی ایشان و جایگاه غیر واقع بخشیدن به کسی که دوستش دارند؛ در اصل جفایی بزرگ در حق اوست. چراکه هاله ای از تقدّس و معصومیّت از لغزش برایش به وجود می آورند و برای وی هیچگونه حقّ انسانی از آن نوعی که خود از آن برخوردارند (از جمله حقّ اشتباه کردن)؛ قائل نمی گردند و چنان می شود که اگر زمانی یک مرتد ادبی همچون من، بخواهد با ذهنی بی طرف معصومیّت حضرت والا را تحقیق نماید و از قضا متوجّه مواردی از اشتباه و ضعف گردد؛ آنگاه است که زمان سقوط مهیب وی فرا رسیده تمام شخصیّت و آبرو و اعتبار او حتّی آن حدّاقل هایی که یک جوجه شاعر نیز دارد بر باد می رود. نکته ی ظریف دیگری که وجود دارد و تا حدودی سر از فلسفه در می آورد؛ این است که اگر بُت به راستی در چنان جایگاه والایی است که پیروان را توان رسیدن به آن نیست؛ اساساً باید پرسید که این جایگاه شامخ را چه کسی به وی داده است و یا چگونه ایشان به خود اجازه داده اند که آثار او را ارزشگذاری کنند؟ آیا این بدان معنا نیست که مریدان ذاتاً نقض غرض کرده و در اصل مقام ادبی خود را برتر فرض نموده به طوری که خود را صالح برای چنین ارزیابی خطیری دانسته اند؟! به هر حال حکایت انجمن های ادبی همچنان باقی..! برچسبها: نقد [ یک شنبه 22 مرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] به راستی چه باید کرد؟ چگونه جهانی بهتر و انسان هایی بهتر و شایسته تر از هر نظر داشته باشیم؟ آیا مادامی که «هر کس» با هر درجه از تربیت و شعور می تواند ازدواج کند و صاحب فرزندانی شود چنین امری ممکن است؟ آیا چنین اتوپیایی دست یافتنی است یا خیر؟ بی تعارف باید گفت خیر. رند شیراز چندین قرن پیش بدین نتیجه رسید که: آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست/عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی البته اینجانب قصد ندارم چنین نتیجه ای بگیرم. فقط می خواهم بگویم که به راستی چنانچه همگان بدین باور نرسند که ریشه ی تمام بدبختی ها و آشفتگی ها و نابه سامانیهای جهان از گذشته تا کنون در تربیت و پرورش غیر انسانی آدمیان بوده؛ چاره ای نیست که بگوییم هیچ درمانی و هیچ دارویی برای بهتر نمودن جهان و زندگی بشر کارساز نخواهد بود. دقت کنید: هیچ دارویی و این یعنی هیچ آیین و مسلکی نیز که تربیت و پرورش انسانی بشریت را مد نظر نداشته و یا صرفاً به عنوان بحثی در حاشیه ی آموزه ها و تربیت های خاصّ دینی و فرمول های تغییر ناپذیر اعتقادی خود مطرح ساخته باشد؛ توان بهتر ساختن جهان را نخواهد داشت. تربیت انسانی بشر می بایستی در اولویت تمام باورها قرار گیرد. حال به پرسش نخستین خویش بازگردیم: چه باید کرد؟ در ادامه ی مطلب اینجانب در سه بند دیدگاه خود را در پاسخ بدین پرسش بسیار حیاتی و مهم به عرض می رسانم: برچسبها: نقد ادامه مطلب [ سه شنبه 17 مرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] آنچه در پی خواهد آمد، صرفاً باورهای شخصی و دیدگاه های اینجانب می باشند لذا این مطلب دارای هیچ منبع و مرجعی نیست. در مجموع آنچه را در ادامه عرض خواهم کرد، می توان در زیرِ دو عنوان کلّی طبقه بندی نمود: 1- ازدواج 2- تولد فرزندان
من قصد ندارم به شیوه ی جمعیت شناسان به موضوع ازدواج بپردازم و از تعریف ازدواج یا سن ازدواج و امثال اینها سخن به میان آورم. زیرا از نگاه من مسئله ی بنیادین ما هرگز این ها نیست. بلکه این پرسش است که «آیا اساساً هر کسی می بایستی که ازدواج کند یا خیر؟» به عبارت دیگر «آیا الزامی ذاتی در امر ازدواج وجود دارد؟» پاسخ بسیار کوتاه من بدین پرسش «خیر» است. به چند دلیل: 1- انسان موجودی است آزادی خواه که چنانچه بتواند، هر گونه زنجیر و قید و بندی که آزادی اش را محدود نماید از هم خواهد گسیخت و پیداست که پذیرش ازدواج و تعهّدات و محدودیت هایی که نتیجه ی آن است؛ بر خلاف فرض ما از سرشت بشر می باشد. ممکن است گفته شود که پس چرا خانواده از ابتدای تاریخ تا کنون به عنوان مهمترین واحد اجتماعی وجود داشته است؟ پاسخ البته فرصت بحث بسیاری می طلبد. ولی مختصراً می توان گفت این به دلیل کارکرد زیستی و طبیعی خانواده بوده است که بقای نسل و حس مالکیت نسبت به جنس مخالف – همانگونه که در انواع دیگر جانداران نیز وجود دارد – از مهمترین مؤلفه های آن می باشند. 2- تردید نباید کرد که بشر همچنین موجودی است کمال گرا و تنوع خواه و هرگز نباید در بی اساس بودن ادعاهایی غیر از این تردید کرد. برای مثال هرگز نباید باور نمود که یک زن یا شوهر در طول دوران زندگی مشترک، به شریک جنسی دیگری غیر از همسر خویش نیندیشیده است. این امر از آنجایی ناشی می شود که هیچ انسانی کامل نیست و هر کس دارای عیوبی است که بدیهی است همسرش بهتر از هر کس دیگر بر آنها واقف است (البته در صورتی که عشقی در میان نباشد!). بنابراین هرگز جای شگفتی نیست اگر همسر وی در اندیشه ی شریک بهتر و کامل تری باشد. پس می توان نتیجه گرفت که اگر خانواده ها از ثباتی نسبی برخوردارند، بخش مهمی از آن به دلیل عشق یا دروغگویی همسران در قبال همدیگر است که اینجانب مورد اخیر را صحیح تر می دانم. شما چطور؟! بدین ترتیب هرچند ازدواج ضرورتاً اجباری نیست، ولی نمی توان نقش غریزه و نیاز جنسی را نادیده گرفت که این نیز ما را بدین نتیجه سوق می دهد که صرفاً جهت رفع این نیاز، همگان در صورتی که بخواهند از آزادی خود صرفنظر نمایند؛ می توانند با شریکی متناسب با خود ازدواج کنند. ب) تولّد فرزندان: طبق نتیجه ی پیشین، همگان می توانند ازدواج کنند. ولی مسئله ی بسیار بسیار مهم این است که آیا همگان می توانند صاحب فرزندانی هم بشوند؟ به عبارت بهتر آیا همه ی آنهایی که ازدواج کرده اند؛ صلاحیت دارا شدن فرزند را دارند؟ باز هم پاسخ من بدین پرسش به بیانی بسیار کوتاه و با تأکید بسیار «خیر» است به دلایل زیر: 1- هر پدر و مادری الزاماً خود دارای فرهنگ درست و تربیت صحیحی نمی باشند پس لاجرم نخواهند توانست انسان دیگری را که فرزند خودشان است به گونه ای انسانی، اخلاقی و درست تربیت کنند. با اطمینان فراوان می توان ادعا کرد که وضعیت آشفته ی جهان امروز و به خصوص کشورهای جهان سوم، نتیجه ی تربیت غیر انسانی فرزندان خانواده ها در این سرزمین هاست. مثال ها فراوانند از جمله: اگر در زندگی و تربیت خانوادگی کسانی همچون صدام حسین، هیتلر و یا گروه های رادیکال و خشونت گرای قومی و دینی در جهان گذشته و معاصر، دقیق شویم به یقین نقصان و ضعف نحوه ی تربیت را در میان خانواده هایشان خواهیم یافت. 2- هر پدر و مادری ضرورتاً از نظر ژنتیکی نیز در وضعیت سلامت جسمانی و روانی مطلوبی قرار ندارند. پس این گونه پدر و مادرها که خود نیازمند مراقبت و پرستاری هستند؛ در صورت بچه دار شدن می توانند موجب باز تولید بیماری خویش در انسان بی گناه دیگری گردند. بدین ترتیب از این زاویه نیز که به موضوع بنگریم منطق، این استنتاج را ناگزیر می سازد که: هر زن و مردی صلاحیت و لیاقت پدر و مادر شدن را ندارند.. شاید این گفته ها بسیار تندروانه به نظر آیند ولی اینجانب بر این گمانم که جهان بهتری نخواهیم داشت اگر هر کس بتواند بی حساب و کتاب صاحب فرزند شود.. به قول سقراط وقتی هر کس قادر به تربیت اسب نیست؛ پس چطور همگان می توانند مدّعی شوند که قادر به تربیت انسان هستند؟!
پایان برچسبها: نقد [ جمعه 13 مرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] یکی از بدیهی ترین واقعیات جامعه شناختی در خصوص تمدّن و فلسفه ی شکل گیری آن که فارغ از هر گونه دانش و سطح سوادی مورد تأیید هر کس می تواند قرار گیرد، این است که جامعه و زندگی اجتماعی حاصل نیاز و رفع نیاز است. به عبارت دیگر هر عضو یک جامعه، دارای نیازهایی است که جز در متن جامعه و یاری گرفتن از دیگر اعضا رفع نمی شوند و هر عضو نیز در تلاش است تا از طریق کار و حرفه ای که دارد، بخشی از نیازهای دیگران را رفع نماید. بدین ترتیب در یک جامعه ی آرمانی می توان تصور کرد که هیچ عضوی که در دوره ی سنّی فعالیت (16 تا 64 سالگی) قرار دارد؛ بیکار نبوده و از سویی در تکاپوی برطرف ساختن نیازهای دیگران است و از دیگر سو نیز نیازهای خود را از حاصل کار و فعالیت دیگران برطرف می سازد. به عنوان مثال می توان گفت که: - یک نانوا، در نتیجه ی نیاز دیگران به نان و به عبارت دیگر گرسنگی آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد. - یک پزشک در نتیجه ی نیاز دیگران به مداوا و به عبارت دیگر بیماری آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد. - یک معلّم در نتیجه ی نیاز دیگران به سواد و به عبارت دیگر بی سوادی آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد. - یک بنّا در نتیجه ی نیاز دیگران به خانه و به عبارت دیگر بی خانه ای آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد. - یک هنرمند در نتیجه ی نیاز دیگران به زیبایی و شادی و به عبارت دیگر اندوه و غم آنان است که به عنوان فرد مفیدی در جامعه شناخته می شود و خود نیز از حاصل دسترنج خویش به زندگی ادامه می دهد. و بدین منوال هر حرفه و شغل شرافتمندانه ای دارای فلسفه ی وجودی خویش بوده و لذا نمی توان بر هیچکس خرده گرفت که چرخ رندگی خود را در نتیجه ی نیازهای دیگران می گرداند. اما.. اما برخلاف این واقعیات بدیهی گویا هنوز کسانی پیدا می شوند که این واقعیات را درنیافته اند و بر پاره ای از افراد با مشاغل خاص که اهمیت و ضرورت وجودی آنان انکار ناپذیر است؛ خرده می گیرند که به منظور رفع پاره ای از نیازهای دیگران، حرفه ی خاصّی دارند ( که هرگز نمی توان برای این مشاغل اهمیتی کمتر از دیگر حرفه ها قائل شد). آیا کسی می تواند منکر نیاز آدمیان به شادی و خنده باشد؟؟ آیا کسی می تواند منکر نیاز بشر و جامعه ی بشری به طنز و نقد اجتماعی گردد؟؟ از دید نگارنده ی این وبلاگ هرگز.. ولی جای بسی تأسف اینجاست که بعضاً از سوی کسانی که دارای جایگاه مقبولی نیز در جامعه می باشند؛ رفتار و گفتاری صادر و مشاهده می شود که نه تنها تمام واقعیات برشمرده ی بالا بلکه در درجه ی نخست خود و کار و حرفه ی خویش را به زیر سؤال می برند. یکی از این نمونه ها که بهانه ی نگارش (هر چند دیر) این نقد گردیده، آلبوم نون و دلقک از آقای محمد اصفهانی خواننده ی خوش صدای ماست. آقای اصفهانی در این آلبوم که ویدیوی آن، هنرنمایی یکی از بزرگترین منتقدان اجتماعی و یکی از برجسته ترین چهره های تاریخ سینما یعنی چارلز اسپنسر چاپلین یا همان چارلی چاپلین را سوژه ی خود قرار داده؛ وی را دلقک خوانده است؛ با فراموش کردن این واقعیت که خود آقای محمد اصفهانی نیز در اصل برای گذران زندگی خویش و یا همان رفع نیازهای معیشتی خود به آواز خواندن روی آورده، چارلی چاپلین را دلقک نامیده و گویا خواسته برای وی به گونه ای دلسوزی نماید که اگر مثلاً بیننده ی آثار چاپلین بداند که وی برای نان و زندگی خویش هنرنمایی می کند، هرگز به کارهای وی نخواهد خندید!! در پاسخ به آقای اصفهانی باید گفت پس اگر این طور است، چون شما نیز برای گذراندن زندگی خود آواز می خوانید و به حنجره اتان فشار می آورید، در اصل نباید کسی برای هنرتان آفرینی بگوید.. و در واقع بایستی با شنیدن صدایتان، همگان متأسف شوند که چرا یک نفر باید مجبور به خواندن شود تا چرخ زندگی اش را بگرداند!! از دیدگاه نگارنده ی این سطور این ترانه ی بسیار ضعیف و با مضمون بسیار غلط، به عنوان یکی از آثار بد و کم ارزش هنرمند محبوب آقای اصفهانی ثبت خواهد شد. ایشان بهتر بود پیش از انتشار این آلبوم و اساساً آغاز کار بر روی آن، اندکی به اسطوره ی آواز و هنر این مرز و بوم جناب استاد شجریان، می اندیشید که چگونه هنر خویش را در خدمت ارج نهادن به هم گوهران و هم وطنانش نهاده و پیش از ساخت و انتشار هر اثر با چه وسواس حیرت انگیزی به گزینش شعر و کلام و آهنگ می پردازد. اثر هر هنرمند را می توان همچون رد پایی که برای همیشه برجای خواهد ماند دانست پس در پایان تنها توصیه ای که می توان به آقای اصفهانی کرد این است که از این پس، دقت بیشتری در ارائه ی کارهای خود داشته باشند تا این رد پا یادگار نیکویی از ایشان باشد.. برچسبها: نقد [ پنج شنبه 5 مرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] [ پنج شنبه 5 مرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] چندان نباید از سازمان ملل انتظاری داشت. می گویید چرا؟ چون فلسفه ی حقیقی وجود آن -نه آن چیزی که در شعار گفته می شود - در طول دهه هایی که از عمر آن می گذرد؛ بارها خود را نشان داده است. حقوق بشر تضییع گردیده، جنگ ها به راه افتاده، صدها جنایت سازمان یافته از سوی دولت ها بر ضد شهروندانشان صورت گرفته و موارد بیشمار دیگری که تماماً منشور این سازمان را نقض نموده به وقوع پیوسته است ولی حافظه ی تاریخ معاصر به یاد ندارد که از سوی این سازمان اقدامی که صرفاً هدف آن حفظ کرامت و حیات انسانی باشد؛ و مطامع و منافع خاصّ قدرت های بزرگ را نادیده گرفته باشد، به انجام رسد. اگر می خواهید فلسفه ی حقیقی وجود و تأسیس این سازمان را بدانید؛ در یک عبارت کوتاه اینشتین آن را نشان داده است. پس از تأسیس سازمان ملل از اینشتین خواستند تا عبارتی برای سر در آن پیشنهاد کند. وی در پاسخ چنین گفت: « من از اقویا (قدرتمندان) حمایت می کنم و ضعفا را مجبور می سازم که تسلیم منافع ایشان شوند بدون آنکه خونی بر زمین ریخته شود! » و چه عبارتی گویا تر از این عبارت پر مغز اینشتین؟ و البته شاید این سخن اینشتین نوعی خوش بینی نیز در خود داشته باشد. چرا که بسیار خون ها ریخته شد تا منافع قدرتمندان را تأمین نماید. آن هم به تشخیص و تصویب سازمان ملل و در پوشش حمایت از حقوق بشر.. اوضاع سوریه را نگاه کنید! پس چندان نباید از سازمان ملل انتظاری داشت.. برچسبها: نقدنکته ها [ سه شنبه 20 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
برای زنان حجاب بهتر است یا بی حجابی؟ هدف از این بررسی یافتن پاسخی برای این پرسش است. بدون اینکه بخواهیم همچون بسیاری دیگر در پیچ و خم مباحثات مربوط به مسئله ی قدیمی فمنیست ها یعنی تفاوت-تساوی زن و مرد خود را درگیر نماییم؛ مقدمتاً با رویکردی بسیار ساده و از منظری زیباشناختی، ویژگی های فیزیکی زن و مرد را که طبعاً تفاوت های بارز آنهاست، مرور می نماییم. البته در اینجا منظور آن ویژگی هایی است که جدا از کارکردهای جنسی، از لحاظ زیباشناختی نیز می تواند مورد بحثی آشکار و اینچنینی قرار گیرند. بدیهی است که هرگز نمی توان مدّعی در اختیار داشتن اصولی قاطع و ریاضی وار برای ارزش گذاری های زیباشناسانه شد. اصولی که برای ما میزان زیبایی را تعیین نمایند. خاصّه آنکه اگر در این میان سوژه مرد یا زن به تنهایی باشد. چرا؟ به دلیل آنکه داوری ها برکنار از چارچوب فکری، عاطفی و زیست شناختی جنسیت داور نخواهند بود و از این رو ملاک های کاملاً یکسانی برای قضاوت در بین دو جنس متصوّر نیست. البته چنین چیزی با توجه به تفاوت های جنسیتی غیر منتظره و عجیب نمی باشد. می توان چنین گفت که برای مثال یک زن بیشتر نظر به مردان به عنوان سوژه های زیباشناسانه دارد و یک مرد نیز در این موارد زن را مدّ نظر قرار می دهد. به سهولت و روشنی تفاوت آثار ادبی و هنری مرد-تألیف و زن-تألیف را آن هنگام که قصد دارند ایده آل های خود را در قالب جنس مخالف بیان کنند؛ می توان دید. بیشترین ایده آل های زنان نگاه به درون دارد و بیشترین ایده آل های مردان نگاه به بیرون. به عبارت دیگر ملاک های زیباشناختی زنان آنگاه که به قضاوت مردان می پردازند، بیشتر متوجّه خصوصیات روحی و روانی مردان است و توجه به ویژگی های بیرونی و ظاهری ایشان در درجه ی دوم اهمیّت قرار می گیرد. به طور ساده زنان نگاهی از درون به بیرون دارند در صورتیکه به عکس، این ویژگی های بیرونی و جسمانی زنان است که پیش از هر چیز مردان را تحت تأثیر قرار می دهد و تنها در مراحل بعد است که به خصوصیات باطنی و درونی زنان توجه می کنند و این یعنی نگاهی از بیرون به درون. برچسبها: نقد ادامه مطلب [ سه شنبه 13 تير 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] بر طبق آنچه در بخش پیشین گفته شد این مطلب ثابت گردید که اگر امروزه بر سر راه تحصیل زنان کرد در امر تحصیل مشکلات کمتری وجود دارد، نه بدان دلیل است که در فلسفه ی «دفاع از ناموس» ارزش انسانی زن به رسمیت شناخته شده است؛ بلکه این امر معلول عوامل دیگر است. مدافعان سنت «دفاع از ناموس» هرگز نمی توانند تئوری ارزشمندی زن کرد به عنوان یک انسان را در چارچوب این سنت ثابت نمایند چرا که افزون بر آنچه در رد این مدعا گفته شد دلیل مهم دیگری را نیز که می توان اقامه نمود، مسئله ی «قتل های ناموسی» است که این موضوع در چند سال اخیر بحث های بسیاری را در جراید برانگیخته است. البته این معضل، خاص منطقه ی جغرافیایی و فرهنگی کردستان نیست و در میان قومیت های دیگری نیز همچون الوار در ابعاد تکان دهنده ای دیده می شود. به راستی با کدام منطق فراسنتی این جنایات قابل توجیه و دفاع می باشند؟ آیا در این مورد مدعیانِ «ارزشمندی زن در چارچوب فرهنگ بومی» قادر به ادای کوچکترین توضیحی هستند؟ آیا در اینجا جز آنکه بگوییم با یک جنون شدید مردسالارانه ی توأم با حس مالکیّتی سادیسمی آن هم در پوشش آبرو و شرف و ناموس و... روبرو هستیم؛ توضیح دیگری وجود دارد؟ به جرئت می توان گفت این پدیده ی زشت و غیر انسانی خود به تنهایی دلیلی کافی است بر علیه مدعیان به گونه ای که ما را از بررسی های بیشتر پیرامون تضییع حقوق زنان کرد بی نیاز می گرداند. متأسفانه عمق فاجعه از اینجا بیشتر آشکار می شود که مشابهت و یکسانی برخی از تابوهای فرهنگ بومی با باورهای مذهبی موجب گردیده که حتی دستگاه های امور قضایی در قبال این جنایات بسیار منفعلانه رفتار نموده و با عملکرد ضعیف خود در واقع مهر تأییدی بر این مجازات های خودسرانه بگذارند. مثلاً طبق ماده ی 226 از قانون مجازات اسلامی «قتل نفس در صورتی موجب قصاص است که مقتول شرعاً مستحق کشتن نباشد و اگر مستحق قتل باشد قاتل باید استحقاق قتل او را طبق موازین در دادگاه اثبات کند.»(گرجی نژاد،1375،ص51) بنابراین چنانچه قاتلی بتواند برای اقدام خود دلیلی شرعی بیابد و آن را توجیه نماید؛ می تواند از مجازات قصاص خود را نجات دهد. در ماده ی 220 از همین قانون آمده است: «پدر یا جد پدری که فرزند خود را بکشد قصاص نمی شود و به پرداخت دیه ی قتل به ورثه ی مقتول و تعزیر محکوم خواهد شد.»(همان،ص50) بدین ترتیب صراحتاً به پدر و جد پدری مجوّز قتل فرزند یا نوه ی پسری داده شده است و شاید یکی از تازه ترین موارد اجرای این قانون، ماجرای قتل فرشته ی نجاتی بود که به وسیله ی پدرش به قتل رسید و طبق اخبار، قاتل نیز پس از مدتی از زندان آزاد گردید.
برچسبها: نقد ادامه مطلب [ دو شنبه 8 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] به هر صورت آنچه تاکنون در ضمن دو بند پیشین گفته شد، توضیح کلّی دستاویزهایی بود که مدّعیان وجود برابری حقوق انسانی زن و مرد در جامعه ی ما برای رهایی از تناقض آشکار بین مدّعاهای خود و واقعیّات موجود به آنها متوسّل می گردند. در ادامه می خواهیم دلایل این مدّعیان را نیز به طور مختصر به بوته ی نقد بگذاریم تا مشخّص گردد که به راستی این دلایل چه چیزی را ثابت می نمایند. ادعای ایشان یا چیز دیگری را؟ و نیز آیا در کنه ادلّه و مدارکی که ارائه می دهند؛ آیا نشانی از باور به برابری حقوق زن و مرد هر چند به صورت تئوریک وجود دارد یا خیر. با توجه به مواردی که قبلاً به عنوان دلایل مدعیان عنوان گردید، در اینجا می توان موارد مذکور و مشابه را کلاً در تحت دو عنوان طبقه بندی کرد: - ظواهر رفتاری در آداب و رسوم معمول منظور از ظواهر رفتاری در اینجا آن نوع رفتارهای عمومی و قابل مشاهده در خصوص زن در سطح جامعه است که به ظاهر نشان دهنده ی احترام و ارزشی حتی بیشتر از آنچه یک مرد از آن برخوردار است می باشند که البته این رفتارها نیز انگشت شماراند. ولی مهمترین آنها که پیشتر نیز بدان اشاره شد، و به جرئت می توان گفت بررسی درونکاوانه و همه جانبه ی آن به تنهایی محتاج تحقیقی گسترده بوده و حتی آنالیز مختصری نیز ارتباط مستقیم آثار آن را برای نمونه با مسائل قضایی نشان می دهد؛ تعصّبات و حساسیت هایی است که زیر نام «دفاع از ناموس» پیرامون زن وجود دارند. جدا از تمام آن نقدهایی که در نگاه نخست در خصوص این مسئله به ذهن هجوم می آورند؛ این نکته ی برجسته قابل توجه است که حساسیت در روح مرد کرد نسبت به «دفاع از ناموس» به حدی شدید و پیشینه ی این حس در تاریخ کرد به حدی مدید و طولانی است که نه تنها از افتخارات بسیار درخشان قومی به حساب می آید بلکه حتی بعضاً در جامعه ی کرد به عنوان یکی از خصایص نژادی(!) اکراد از سوی کسانی نیز مطرح می گردد. پرسش اینجاست که به راستی آیا این حساسیت های شدید و این تعصّبات شگفت آور به دلیل ارزشی است که زن به عنوان یک انسان در جامعه ی کرد از آن برخوردار است؟و البته عدم اصالت پاسخ مثبتِ مدعیان به این پرسش، به سادگی قابل تحقیقی منطقی است. برچسبها: نقد ادامه مطلب [ دو شنبه 8 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] مقدّمه: « تمام افراد بشر آزاد زاده می شوند و از لحاظ حیثیّت، کرامت و حقوق با هم برابرند. همگی دارای عقل و وجدان هستند و باید با یکدیگر با روحیه ای برادرانه رفتار کنند.»(جانسون، 1377، ص90) اگر از واژه ی «برادرانه» در این نخستین ماده از منشور جهانی حقوق بشر که البته می توان آن را گرته برداری از فرهنگ مردانه دانست، صرفنظر کنیم؛ آهنگ کلمات دیگر و در کل محتوای متن، به گوش زنان طنینی خوش دارد: آزادی، کرامت، حقوق، برابری و آخر سر هم عقل و وجدان.. به راستی در قالب این واژگان چه تاریخی نهفته است و چه آرامشی از دریچه ی این الفاظ هویداست! اما.. اما افسوس!.. افسوس که باید تردید داشت! بحث از سوژه ای خاموش و شاید به عبارتی بتوان گفت فراموش شده یعنی زن کرد چندان آسان نیست. خصوصاً آنکه اگر شرایط طوری باشد که نتوان بی پیرایه و بدون ملاحظاتی مرسوم در این رابطه سخن گفت. آنچنانکه انگار تداوم خاموشی و فراموش شدگی وی ناشی از وجود تعمدی باشد. به هر حال تسلیم شدن و سکوت اختیار کردن درباره ی چنین موضوع مهمّی نیز راه معقولی به نظر نمی رسد. از این رو نویسنده در این مختصر می کوشد به اجمال وضعیّت زن کرد را از دیدگاهی فمینیستی مورد بررسی قرار داده و به نقد مواضع فرهنگ موجود در قبال زن بپردازد.
برچسبها: نقد ادامه مطلب [ دو شنبه 8 خرداد 1391
] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ] |
|